(۱)
[برای پدر خوبم کە دیگر نیست]
ترک این مهلكه با خون جگر باید كرد
یا از این شهر بلا دیده سفر باید كرد
(۱)
[برای پدر خوبم کە دیگر نیست]
ترک این مهلكه با خون جگر باید كرد
یا از این شهر بلا دیده سفر باید كرد
-هوالباقی، مادری مهربان، پدری دلسوز، همسری فداکار، مامان این یکی رو ببین... خیلی کوچولو عه.
حالا که این قدر مشتاق شدهاید ماجرای این جا آمدن من را بشنوید، بگذارید از همان ابتدا شروع کنم. دختری که حدود یک ماه بود میشناختم، به حدی علاقهام را به خود جلب کرد که تصمیم گرفتم عروسکم شود. البته فکر نکنید این تصمیم، از آنهایی بوده که ناگهانی یا بی هیچ فکر و برنامه قبلی به ذهنم خطور کرده باشد.
وحشتزده از خواب بیدار شدم. صدای زوزۀ باد در خانه پیچیده و شیشۀ پنجرهها را به لرزش در آورده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، برگهای زرد پاییزی اسیر باد چرخ زنان در هوا میپیچیدند و سوز صبحگاهی خبر از آمدن زمستان میداد. هنوز خواب در چشمانم بود. برگشتم روی تخت و رختخواب، گرم در برم گرفت. صدای توقف آسانسور چسبیده به در ورودی واحدم را شنیدم و ناخودآگاه رفتم پشت در و از چشمی بیرون را نگاه کردم. دو پیرزن را دیدم که وارد واحد رو به رویی شدند و در را بستند. به ساعت روی دیوار نگاه کردم و پیش خودم گفتم:
«ای پیرزنا ساعت شش صبح کجا بودن؟»
و بعد خودم جواب خودم را دادم:
«آخه به تو چه، مگه فضولی؟»
تصمیم گرفته بودم که تنهاتر باشم، چون نمیخواستم هر وقت بقیه میخواستند من باشم یا هر چه دوست داشته باشند را مثل کاسکو تکرار کنم. مگر انسان جز اختیار خود قدرت دیگری دارد؟ اصلاً انسان یه وقتهایی دوست دارد هیچ کس و هیچ چیزی را نفهمد.
برای لحظهای که پیرزنها در واحدشان را باز کردند به نظرم رسید که آن واحد شبیه واحد خودم بود. همان جا کفشی که در واحد خودم اول ورودی قرار دادهام در واحد رو به رو هم اول ورودی بود. رفتم طرف پنجره و سیگاری برای خودم روشن کردم. هوا روشن شد و نور آفتاب پاییزی روی شهر تابید. به تماشای عابران ایستادم. مردم به سرعت میگذشتند همراه با سایههای کبودشان که در برخورد به لبههای پیاده رو میشکستند و بیهیچ واهمهای نرم میرفتند زیر چرخ اتومبیلهایی که چرخهایشان روی آسفالتهای گرم از نور آفتاب میماسید. حسی درونی وجودم را در بر گرفت، حس اینکه داخل آن خانه را ببینم. از داخل کابینت آشپزخانه یک بسته پولکی که باز نشده بود برداشتم. صدای باز و بسته شدن در آسانسور را شنیدم ولی به بهانۀ اینکه بسته را به آنها بدهم رفتم و زنگ واحدشان را زدم. صدایی از داخل آمد:
«بفرمایید، در بازه»
دستگیره را چرخاندم و آهسته وارد شدم. در نور تندی پیرزنی را دیدم که روی صندلی نشسته و نگاهم میکرد. گفت:
«بفرمایید، کاری داشتید؟»
«مرادی هستم همسایه رو به رو. گفتم بستهای پولکی برایتان بیاورم و با هم آشنا بشیم»
«چه خوب عزیزم، ممنونم اما من صاحبخونه نیسم، خودش الان میاد»
در را با احتیاط بستم و رفتم داخل. متوجه شدم واحد آنها شبیه واحد خودم بود. چیدمان اثاثیه هم به همان شکل، مبلهای خاکستری رنگ با کوسنهای مربع شکل رنگ و وارنگ، میز ناهارخوری شش نفره در گوشۀ سمت چپ با صندلیهای خاکستری و کتابخانۀ کوچکی که سمت راست هال قرار گرفته و همان صندلی راحتی لهستانی که پیرزن روی آن نشسته بود. لبخندی زدم و به چشمهای پیرزن که در چشم خانه گم شده بود نگاه کردم:
«همۀ اثاثیه اینجا مثل اثاثیۀ من هستن، جالبه»
پیرزن خندید. روی صندلی جا به جا شد و گفت:
«خواهش میکنم بشینید، من مهمانم بذارید خودش بیاد»
دور تا دور خانه را ورانداز کردم و نگاهم روی کتابخانه ثابت ماند:
«میبینم انگار اهل مطالعه هم هستن»
«میبینی که، بعضی اوقات هم مینویسه»
«چی مینویسه؟ »
«داستان، مقاله»
«جالبه دفترش هم شبیه دفتر نویسندگی منه، شما چطور؟»
«نه، من فقط اهل خوندنم. ما تقریباً یه ماهی هست که با هم آشنا شدیم»
«من هم تقریباً یه ماهه که اومدم اینجا»
به طرف کتابخانه رفتم و دستی به کتابها کشیدم. همه را جلد گرفته بود. تنها کتابی که کمی از آن بیرون بود را کشیدم بیرون، همزاد نوشتۀ داستایوفسکی و برگشتم طرف پیرزن:
«ای کتاب رو من هم دارم، جالبه، اکثر کتابهایی که دارم را میشه اینجا دید»
«او هر روز اگه کتاب نخره دیوونه میشه»
«من هم همینطور»
«هر وقت در مورد کتاب حرف میزنم خوشم میاد»
«چی میگه؟»
«میگه وقتی کتاب میخونی ازای دنیا بیرون میری و فضا رو برات آشناتر میکنه»
«نظر من حتی نزدیک به نظر ایشون هم نیست، دقیقاً عین خودشه»
پیرزن عینک سیاه بزرگ ته استکانیاش را در دست گرفت و شیشههای آن را با لباسش تمیز کرد و هی پلک میزد و سرفه میکرد تا صدایش را صاف کند. کتاب را گذاشتم سرجایش و برگشتم به طرف پیرزن: «اجازه هست اتاقها را نگاه کنم؟»
«گفتم، من صاحبخونه نیستم»
«اگر میشه، گفتم تا نیومدن»
پیرزن سرش را تکانی داد و گفت:
«خواهش میکنم، بفرمایید، ولی زود بیایید»
در اتاق خواب را که باز کردم چند لحظه فکر کردم وارد اتاق خواب خودم شدم. تختخواب مرتب و منظم و پردۀ صورتی رنگ روی پنجرهای که کاملاً بسته بود. به اطراف نگاهی انداختم، ناگهان در خودم نسبت به پیرزنی که هنوز ندیده بودم حسی از صمیمیتی تحمل ناپذیر احساس کردم. حس آسودگی و بیقیدیهایی که جاهای آشنا به جان آدم میریزد به جانم ریخت. از اتاق بیرون آمدم و رفتم طرف پیرزن اما او چشمانش را بسته بود و صدای خر و پفش هال را پر کرده بود. قاب عکسهای روی شومینه من را به طرف خودشان کشیدند. به عکس مردی بلند قد با قیافهای موقر و لباس سورمهای که از نشانهای روی پوشش فهمیدم نظامی بود نگاه کردم. گوشۀ قاب خطی مشکی گذاشته بودند و میخواستم عکس کناریش که همان مرد با زن جوانی بود را نگاه کنم که صدایی از پشت سرم آمد:
«مردا خیلی زودتر میمیرند و ما زنها باید تو دنیا بمونیم و سختی رو تحمل کنیم. همهاش ما باید تحمل کنیم»
برگشتم به طرف صدا و از چیزی که میترسیدم برایم رخ داد. خودم را دیدم، پیرتر، جا افتادهتر و نحیفتر. چشمهای خاکستریش را به من دوخت و با صدایی یکنواخت و ملالآور گفت:
«تعجب نکن، وجود چنین چیزی در رؤیا جای تعجب نداره»
«پس تمامای ماجرا خوابه؟ »
«کی خواب کی رو میبینه؟ من خواب تو رو میبینم ولی نمیدونم تو هم خواب منو میبینی یا نه؟ »
«من همیشه خواب میبینم»
«مسئله مهم همینه که آیا فقط یه نفر خواب میبینم یا هر دو؟»
با لبخندی محو و بیرنگ که چهرهاش را روشن کرده بود آمد طرفم و با دستهایش، دستهایم را گرفت. با حرکتی به سوی خودش کشاندم و ناگهان هر دو دست به یک دست بدل شد. با صدای حرکت صندلی راحتی لهستانی که به جلو و عقب میرفت برگشتم اما هیچ کس روی آن نبود. همۀ خانه را ورانداز کردم و دیدم در میان هال واحد خودم ایستادهام. از واحد بیرون رفتم اما هیچ واحدی رو به روی من نبود و نه آسانسوری. از بالکن جلوی واحد به بیرون نگاه کردم و در دور دست رویاهایی را دیدم که انتظار مرا میکشند. ■
رنج قلم بر کاغذ نشست!
این مجموعه که به قلم آقای "حسین فرهادی" نگاشته شده است، دارای هشت داستان گوناگون در قالب رئالیسم، رئالیسم جادویی و ادبیات مهاجر در باب مسائل اجتماعی و سیاسی جامعهی ایران.
این کتاب که پنجمین اثر مکتوب آقای فرهادیست، توسط انتشارات نسل روشن تهران چاپ و منتشر شده است.
پیش از این کتابهای، جامی از آتش، دریایی از خاک، قصههای بیقند، پرستوها و اقاقیا نیز از این شاعر و نویسندهی جوان منتشر شده است.
✍️ زانا کوردستانی
دستم به شکوفه ها نمیرسد
وقتی بهار معصومیت یست
روزی روزگاری پادشاهی بود که همسرش مرده بود و دختر بسیار زیبایی داشت. چند سال پس از از دست دادن همسرش با زنی آشنا شد که یک دختر هم داشت و تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. پس از ازدواج، زن نسبت به دختر پادشاه خیلی ظلم و حسادت میکرد چون نسبت به دخترش بسیار سرتر بود. نامادری به عنوان مجازات دختر شاه را هر روز برای شستن ظرفها به رودخانه میفرستاد. زن جوان در برابر او تسلیم شد و به دستور نامادریش عمل کرد زیرا میدانست پدرش از تمام کارهای آن زن راضی است.
ماه را از میان انگشتانم کشید
و زیر کفشهایش کشت
ریشه اصطلاح «زیباشناسی» یا «استتیک» (AESTHETIC) به زبان یونانی باز میگردد. در زبان یونانی Aisthesis به معنای ادراک حسی، حساسیت و احساس است و واژۀ Aistheton به معنای محسوس است و صفت Aisthetikos یعنی آن چه به واسطۀ حواس ادراک میشود. اصطلاح دیگری هم برای آن به کار برده میشود و آن - فلسفه هنر است.
مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس حوزه ادبیات داستانی متولد 30 اردیبهشت سال 1362 در تهران است. بهطور جدی از سال 1380 فعالیت خود در حوزه ادبیات داستانی را آغاز کرد. آثار داستانی وی انتقادی- اجتماعی است و رگههای طنز تلخ اجتماعی از شاخصههای سبک نگارشی اوست. تابه حال آثارش به زبان های انگلیسی، روسی، کردی و ارمنی ترجمه شده است.
او سردبیر ماهنامه ادبیات داستانی چوک است و مدیر موسسه فرهنگی هنری چوک
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سالشمار فعالیتهای مهدی رضایی
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خرید آثار مهدی رضایی از موسسه خانه داستان چوک/ تهران 09352156692
نقدها و یادداشت ها درباره «من بنلادن را کشتم»
نقدها و یادداشت ها درباره مجموعه داستان «آواز گوسفندها»
نقدها و یادداشت ها درباره رمان «روزگار فراموش شده»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همه خبرها، نقدها و گزارشها درباره رمان"چه كسي ازديوانهها نمي ترسد؟"
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سخنرانی و مصاحبهها
-------------------------------------------------------------------------------------------
خرید نسخه چاپی ترجمه رمان «چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد؟» مهدی رضایی. برای خرید از کشور آمریکا و کشورهای دیگر همچون کانادا، مکزیک، انگلیسی، آلمان، ایتالیا، هند، ژاپن، استرالیا و..
www.amazon.com/dp/1939123496
فایل الکترونیکی این کتاب را از این آدرس خریداری کنید. www.amazon.com/dp/B07MNZNVND
صفحه ویژه مهدی رضایی در آمازون https://amazon.com/author/mehdi.rezaei
به دلیل تحریم ها علاقمندان داخل ایران می توانند از این دو سایت واسطه شرکت آمازون خرید کنند. https://malltina.com/product/mlt-1336600 www.nask.ir
-------------------------------------------------------------------------------------------
خرید نسخه چاپی رمان «من بن لادن را کشتم» از سایت آمازون www.amazon.com/dp/1939123968
خرید نسخه الکترونیک از سایت آمازونwww.amazon.com/dp/B084ZZRJ6Q
www.amazon.com.au/s?k=Mehdi+Rezaei&ref=nb_sb_noss
برای خرید در کشورهای دیگر همچون کانادا، مکزیک، انگلیسی، آلمان، ایتالیا، هند، ژاپن، استرالیا و...www.amazon.com/gp/offer-listing/1939123968
www.amazon.ca/gp/offer-listing/1939123968
علاقمندان داخل ایران به دلیل تحریم ها می توانند با کمک اطلاعات زیر توسط شرکت هایی چون مالتینا (www.malltina.com) و یا نسک آور (www.nask.ir) به آسانی کتاب خود را در آدرس ایران دریافت کنند.
عنوان و شابک کتاب شما:Title: I killed Bin Laden: The wildest dance of the history /// ISBN-13: 978-1939123961/ Publisher: Supreme Century
------------------------------------------------------------------------------------