داستان «عروسک شیرین من» نویسنده «فاطمه محبی‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh mohebizadeh

حالا که این قدر مشتاق شده‌اید ماجرای این جا آمدن من را بشنوید، بگذارید از همان ابتدا شروع کنم. دختری که حدود یک ماه بود می‌شناختم، به حدی علاقه‌ام را به خود جلب کرد که تصمیم گرفتم عروسکم شود. البته فکر نکنید این تصمیم، از آن‌هایی بوده که ناگهانی یا بی هیچ فکر و برنامه قبلی به ذهنم خطور کرده باشد.

داستان «لبخندی محو و بی‌رنگ» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

وحشت‌زده از خواب بیدار شدم. صدای زوزۀ باد در خانه پیچیده و شیشۀ پنجره‌ها را به لرزش در آورده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم، برگ‌های زرد پاییزی اسیر باد چرخ زنان در هوا می‌پیچیدند و سوز صبحگاهی خبر از آمدن زمستان می‌داد. هنوز خواب در چشمانم بود. برگشتم روی تخت و رختخواب، گرم در برم گرفت. صدای توقف آسانسور چسبیده به در ورودی واحدم را شنیدم و ناخودآگاه رفتم پشت در و از چشمی بیرون را نگاه کردم. دو پیرزن را دیدم که وارد واحد رو به رویی شدند و در را بستند. به ساعت روی دیوار نگاه کردم و پیش خودم گفتم:

«ای پیرزنا ساعت شش صبح کجا بودن؟»

و بعد خودم جواب خودم را دادم:

«آخه به تو چه، مگه فضولی؟»

تصمیم گرفته بودم که تنهاتر باشم، چون نمی‌خواستم هر وقت بقیه می‌خواستند من باشم یا هر چه دوست داشته باشند را مثل کاسکو تکرار کنم. مگر انسان جز اختیار خود قدرت دیگری دارد؟ اصلاً انسان یه وقت‌هایی دوست دارد هیچ کس و هیچ چیزی را نفهمد.

برای لحظه‌ای که پیرزن‌ها در واحدشان را باز کردند به نظرم رسید که آن واحد شبیه واحد خودم بود. همان جا کفشی که در واحد خودم اول ورودی قرار داده‌ام در واحد رو به رو هم اول ورودی بود. رفتم طرف پنجره و سیگاری برای خودم روشن کردم. هوا روشن شد و نور آفتاب پاییزی روی شهر تابید. به تماشای عابران ایستادم. مردم به سرعت می‌گذشتند همراه با سایه‌های کبودشان که در برخورد به لبه‌های پیاده رو می‌شکستند و بی‌هیچ واهمه‌ای نرم می‌رفتند زیر چرخ اتومبیل‌هایی که چرخ‌هایشان روی آسفالت‌های گرم از نور آفتاب می‌ماسید. حسی درونی وجودم را در بر گرفت، حس اینکه داخل آن خانه را ببینم. از داخل کابینت آشپزخانه یک بسته پولکی که باز نشده بود برداشتم. صدای باز و بسته شدن در آسانسور را شنیدم ولی به بهانۀ اینکه بسته را به آن‌ها بدهم رفتم و زنگ واحدشان را زدم. صدایی از داخل آمد:

«بفرمایید، در بازه»

دستگیره را چرخاندم و آهسته وارد شدم. در نور تندی پیرزنی را دیدم که روی صندلی نشسته و نگاهم می‌کرد. گفت:

«بفرمایید، کاری داشتید؟»

«مرادی هستم همسایه رو به رو. گفتم بسته‌ای پولکی برایتان بیاورم و با هم آشنا بشیم»

«چه خوب عزیزم، ممنونم اما من صاحبخونه نیسم، خودش الان میاد»

در را با احتیاط بستم و رفتم داخل. متوجه شدم واحد آن‌ها شبیه واحد خودم بود. چیدمان اثاثیه هم به همان شکل، مبل‌های خاکستری رنگ با کوسن‌های مربع شکل رنگ و وارنگ، میز ناهارخوری شش نفره در گوشۀ سمت چپ با صندلی‌های خاکستری و کتابخانۀ کوچکی که سمت راست هال قرار گرفته و همان صندلی راحتی لهستانی که پیرزن روی آن نشسته بود. لبخندی زدم و به چشم‌های پیرزن که در چشم خانه گم شده بود نگاه کردم:

«همۀ اثاثیه اینجا مثل اثاثیۀ من هستن، جالبه»

پیرزن خندید. روی صندلی جا به جا شد و گفت:

«خواهش می‌کنم بشینید، من مهمانم بذارید خودش بیاد»

دور تا دور خانه را ورانداز کردم و نگاهم روی کتابخانه ثابت ماند:

«می‌بینم انگار اهل مطالعه هم هستن»

«می‌بینی که، بعضی اوقات هم می‌نویسه»

«چی می‌نویسه؟ »

«داستان، مقاله»

«جالبه دفترش هم شبیه دفتر نویسندگی منه، شما چطور؟»

«نه، من فقط اهل خوندنم. ما تقریباً یه ماهی هست که با هم آشنا شدیم»

«من هم تقریباً یه ماهه که اومدم اینجا»

به طرف کتابخانه رفتم و دستی به کتاب‌ها کشیدم. همه را جلد گرفته بود. تنها کتابی که کمی از آن بیرون بود را کشیدم بیرون، همزاد نوشتۀ داستایوفسکی و برگشتم طرف پیرزن:

«ای کتاب رو من هم دارم، جالبه، اکثر کتاب‌هایی که دارم را میشه اینجا دید»

«او هر روز اگه کتاب نخره دیوونه میشه»

«من هم همینطور»

«هر وقت در مورد کتاب حرف می‌زنم خوشم میاد»

«چی میگه؟»

«میگه وقتی کتاب می‌خونی ازای دنیا بیرون میری و فضا رو برات آشناتر می‌کنه»

«نظر من حتی نزدیک به نظر ایشون هم نیست، دقیقاً عین خودشه»

پیرزن عینک سیاه بزرگ ته استکانی‌اش را در دست گرفت و شیشه‌های آن را با لباسش تمیز کرد و هی پلک می‌زد و سرفه می‌کرد تا صدایش را صاف کند. کتاب را گذاشتم سرجایش و برگشتم به طرف پیرزن: «اجازه هست اتاق‌ها را نگاه کنم؟»

«گفتم، من صاحبخونه نیستم»

«اگر میشه، گفتم تا نیومدن»

پیرزن سرش را تکانی داد و گفت:

«خواهش می‌کنم، بفرمایید، ولی زود بیایید»

در اتاق خواب را که باز کردم چند لحظه فکر کردم وارد اتاق خواب خودم شدم. تختخواب مرتب و منظم و پردۀ صورتی رنگ روی پنجره‌ای که کاملاً بسته بود. به اطراف نگاهی انداختم، ناگهان در خودم نسبت به پیرزنی که هنوز ندیده بودم حسی از صمیمیتی تحمل ناپذیر احساس کردم. حس آسودگی و بی‌قیدی‌هایی که جاهای آشنا به جان آدم می‌ریزد به جانم ریخت. از اتاق بیرون آمدم و رفتم طرف پیرزن اما او چشمانش را بسته بود و صدای خر و پفش هال را پر کرده بود. قاب عکس‌های روی شومینه من را به طرف خودشان کشیدند. به عکس مردی بلند قد با قیافه‌ای موقر و لباس سورمه‌ای که از نشان‌های روی پوشش فهمیدم نظامی بود نگاه کردم. گوشۀ قاب خطی مشکی گذاشته بودند و می‌خواستم عکس کناریش که همان مرد با زن جوانی بود را نگاه کنم که صدایی از پشت سرم آمد:

«مردا خیلی زودتر می‌میرند و ما زن‌ها باید تو دنیا بمونیم و سختی رو تحمل کنیم. همه‌اش ما باید تحمل کنیم»

برگشتم به طرف صدا و از چیزی که می‌ترسیدم برایم رخ داد. خودم را دیدم، پیرتر، جا افتاده‌تر و نحیف‌تر. چشم‌های خاکستریش را به من دوخت و با صدایی یکنواخت و ملال‌آور گفت:

«تعجب نکن، وجود چنین چیزی در رؤیا جای تعجب نداره»

«پس تمام‌ای ماجرا خوابه؟ »

«کی خواب کی رو می‌بینه؟ من خواب تو رو می‌بینم ولی نمی‌دونم تو هم خواب منو می‌بینی یا نه؟ »

«من همیشه خواب می‌بینم»

«مسئله مهم همینه که آیا فقط یه نفر خواب می‌بینم یا هر دو؟»

با لبخندی محو و بی‌رنگ که چهره‌اش را روشن کرده بود آمد طرفم و با دست‌هایش، دست‌هایم را گرفت. با حرکتی به سوی خودش کشاندم و ناگهان هر دو دست به یک دست بدل شد. با صدای حرکت صندلی راحتی لهستانی که به جلو و عقب می‌رفت برگشتم اما هیچ کس روی آن نبود. همۀ خانه را ورانداز کردم و دیدم در میان هال واحد خودم ایستاده‌ام. از واحد بیرون رفتم اما هیچ واحدی رو به روی من نبود و نه آسانسوری. از بالکن جلوی واحد به بیرون نگاه کردم و در دور دست رویاهایی را دیدم که انتظار مرا می‌کشند. ■

داستان «خرمای لپ‌سفید تنبل» نویسنده «آذر بنی‌اسدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

azar baniasadi

خرمای لپ‌سفید به آسمان نگاه کرد، به چپ به راست. خوب گوش کرد. همه‌جا ساکت بود. بی‌حوصله‌تر شد. برای بار هزارم صدا زد: «مامان‌بلبل، بابابلبل، کجا موندید پس؟ خیلی گرسنه‌‌م.» ناگهان درِ حیاط باز شد.

داستان «داستان «خاک سرد» نویسنده «لیلی انواری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

افسانه از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنگ تفریح بود و بچه‌ها با سر وصدا در حیاط بازی می‌کردند، امّا افسانه خودش را در شادی آنها شریک نمی‌دید. هوا ابری و غمناک بود. احساس کرد قلبش تیر می‌کشد. آیا بیماری قلبی داشت؟ آیا به زودی می‌مرد؟ شاید بله و شاید نه. قصه همیشه همین بود.

داستان «باغ آلبالو» نویسنده «مهدی عاطف‌راد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mehdi atefrad

از فردای شبی که به تماشای نمایش "باغ آلبالو" در تئاتر شهر رفتیم، ممتون چخوف (دوست هم‌دانشکده‌ای‌ام- ممد- که چنان شیفتۀ آنتون چخوف و آثارش بود که اسمش را گذاشته بودم ممتون چخوف) آن‌چنان مجذوب شخصیت "پتیا"ی این نمایش شد که انگار روحش توسط او تسخیر شده باشد،

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692