داستان «گلِ یخ» نویسنده «صدیقه پاشایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sedigheh pashaei

آسمان می غرید و رعدوبرق با صدای مهیب اش مانند خنجری سینه آسمان را می شکافت. باران دیوانه وار میبارید و تن خشک درختان را می شست. زمین دهان باز کرده بود و با ولع تمام آب را در سینه گرمش برای به ثمر رساندن درختانی که به خواب زمستانی رفته بودند جای میداد تا بهاری سبز را  به تن عریان درختان هدیه دهد .

داستان «یک روز از پایان تابستان» نویسنده «سولماز افسری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

مریم  گیج و بی هدف دو گوشه روسری اش را کشید و گره اش را محکم تر کرد. بعد دست برد به چفتی قفل و در را باز کرد. یک پایش را گذاشت بیرون در و چشم چرخاند توی کوچه خلوت اول صبح . دور تر مشتی اکبر را دید که روی دو زانو نیم خیز شده بود و قفل کرکره مغازه بقالی را باز می کرد.

داستان «تابلوی بدون چشم» نویسنده «آرزو معظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo moazami

صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد. لرزشی را در سراسر بدنش احساس می‌کند و سریع رویش را به‌سمت تلفن برمی‌گرداند. به آن نگاه می‌کند و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. تلفن مصّرانه زنگ می‌زند. مثل این است که داخل گوشش دو جسم فلزی با سرعت به‌هم می‌خورند.

داستان «سی و چهار سانت برف» نویسنده «علیرضا سبحانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

alireza sobhani

سیگاری خاموش به اندازه پنج پک ,کاغذی مچاله شده , یک مداد مشکی که سرش جویده شده. این ها باقی مانده سطل اشغال بودند . بقیه اش را یا خورده بودند یا  دزدیده .اینها تنها باقی مانده های دنیا برای من بود همراه با بوی گند شیرابه که خودش را گربه ها لیس زده بودند و بویش را که نمیتوانستند ببرند برای سطل اشغال یادگاری گذاشته بودند.

داستان «بوی کافور قرمز» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

golbarg firoozi

مثل هرروزداخل کافه نشسته بودم و به  صندلی خالی همیشگی نگاه می‌کردم، اما انگار آن ‌روز کسی روی صندلی نشسته بود، کسی که برق نگاهش را می‌شناختم و سالها با آن زندگی کرده بودم؛ با همان چشمهایی به من‌ زل زده بود که از حسرت نداشتنش دلم آب می‌شد واین حسرت مثل ذراتی به درشتی شبنم از انگشت روزگارم چکه کرده بود؛ خیره به چشمهایم گفت: «باز که تنها اومدی اینجا، خسته نمی‌شی از این‌همه تنهایی!»

داستان «هدیه کریسمس» نویسنده «نجمه یزدیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

ساعت مربعی شکل روی میز کارم مثل بقیه روزها راس ساعت همیشگی زنگ خورد. آنقدر از شب قبل خسته بودم که به زور پلک هایم را باز کردم . چشم هایم باز بود ولی به هوش نبودم. نمی‌دانستم الان صبح است یا عصر ؟ اصلا اینجا کجاست ؟

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692