اولین عصر پنجشنبه زمستان بود. هنوز با گذشت شش ماه ، ویلیام عادت داشت ، هنگام بازگشت از سر کار، پشت میز در بالکن نشسته و قهوهاش را بنوشد.سپس با اشتیاق، پیپش را روشن میکرد. با چشمانی تنگ شده، رو به خانه سه دختر.
چت از طریق واتساپ
اولین عصر پنجشنبه زمستان بود. هنوز با گذشت شش ماه ، ویلیام عادت داشت ، هنگام بازگشت از سر کار، پشت میز در بالکن نشسته و قهوهاش را بنوشد.سپس با اشتیاق، پیپش را روشن میکرد. با چشمانی تنگ شده، رو به خانه سه دختر.
صدای دعوای بچهها از حیاط بلند شد. مادربزرگ از پنجرهی آشپزخانه دید که ایلیا موهای بافتهشده هلیا را میکشید و میگفت: «طناب داریم. اونم طناب مشکی! آهای همسایهها بیاین از طنابای ما بخرید و لباساتون رو روش آویزون کنید.»
پلی در میان دو پل ماشین رو . حالا صرفا آدم ها از رویش عبور میکنند. برای این ساخته شده بود که آدم های این سمت آب را به آدم های آن سمت آب برساند . برای سالها تنها راه ارتباطی این انسان ها بود .
به عنوانجانشین سرهنگ حسینی کلانتری را تحویل گرفته بودم. من هم دوسال بیشتر به بازنشستگی ام با درجه سرهنگی نمانده بود.وقتی کشوی میزم را باز کردم چشمم به یک پرونده نسبتا لاغر خوردکه روی آن نوشته شده بود: پرونده مختومه شود. بایگانی راکد. امضا:سرهنگ حسینی . او درگزارش خود که روی پرونده گذاشته بود چنین نوشته بود:
راننده جوان با دیدنش صدای موزیکش را قطع کرد.سوسن باوقاری آمیخته با خودپسندی ، در را باز کرد .ابتدا پای چپش با پاچه تیز اتو شده که مزین به کفش چرم اصل تبریز وعاری از ذرهای گرد و غباربود، داخل ماشین گذاشت .
طاووس هندی زیبا با پرهای سبز و سینه آبی اش خرامان پا به حیاط خانه گذاشت. هوا هنوزکاملا سرد نشده بود فقط کمی باد می آمد. نگاهش سر درخت چنار بزرگ در حیاط همسایه که با فنس از حیاط خانه صاحبش جدا شده بود به کلاغ سیاهی افتاد که قوز کرده و درخود فرورفته بود. پوزخندی زد.همانموقع صدایی ازپشت سر شنید، صاحبش بود. کمی گندم و سبزیجات جلویش گذاشت.طاووس بالهایش را برایش بازکرد و قری به سرو گردنش داد.