«چطوری مرد؟»
چت از طریق واتساپ
«چطوری مرد؟»
تیکتیک ساعت پتک میزند به مغزش. بدنش را نمیتواند تکان بدهد. سرما وجودش را گرفته است. لرزشی که از انگشتان پایش شروع شده است، کمکم دارد خودش را بالا میکشد. میترسد سرش را بلند کند.
جلیل با سرعتی دیوانهوار در جادهٔ خاکی میراند، پوست لبش را میجوید، گوشهٔ پلکش میپرید و سیگار پشت سیگار روشن میکرد؛ انگار غباری از اضطراب همراه با دود سیگار، در فضای خفه و بستهٔ ماشین، ریههایم را پر کرده باشد تهوع و دلهره به جانم چنگ میزد. از آینهٔ بغل نگاهی به پشت سرم انداختم، کسی نبود؛ خدا را شکر کردم و نفس آرامی کشیدم!
الوین و دنیز را به باغ گل میرسانم برادرم با اشارهی چشم و ابرویش به من یادآوری میکند که این کار مهم را انجام دهم من هم بدون اینکه حرفی بزنم، دستم را روی چشمم میگذارم و خداحافظی میکنم. هر جا میروم مغازهها بسته و کرکرهها پاییناند. ساعتم را نگاه میکنم یازده صبح است هوای سرد دی ماه همه چیز، حتا بینی و دستهایم را منجمد کردهاست.
وارد که شدم، جا خوردم. انگار کوپه را اشتباه گرفته بودم. شمارهی کوپه را چک کردم، درست بود. کوپهی من دربست بود، ولی در اینیکی، دو نفر روی صندلیها نشسته بودند. یکیشان آقای مسنی بود با موهای کمپشت سفید و چشموابروی درشت مشکی که کتابی را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش پیپ میکشید، گرچه هیچ دودی از پیپش بیرون نمیآمد
_ آقا سید اینجوری نگام نکن، من قوی ام، برنمی گردم، اونجا دلم طاقت نمیاره.
بی تفاوت به چهره های ناآشنا خیره شد و بین جمعیت قدم زد. گوشواره های آویز چوبی و استیل و یا به شکل پر در کنار موهای به رنگ فانتزی خودنمایی میکرد. با چشمان تیله ایی سِر شده اش گاه به دنبال لبخند کودکان در پشت نقاب عجیب شان می گشت و گاه به گردش وسایل بازی در شهربازی چشم می دوخت، که دستش به سمت دیگری کشیده شد.