صدای دعوای بچهها از حیاط بلند شد. مادربزرگ از پنجرهی آشپزخانه دید که ایلیا موهای بافتهشده هلیا را میکشید و میگفت: «طناب داریم. اونم طناب مشکی! آهای همسایهها بیاین از طنابای ما بخرید و لباساتون رو روش آویزون کنید.»
هلیا هم بیکار ننشست. دمپایی ایلیا را برداشت و داخل باغچه پرت کرد و گفت: «آهای... همون همسایهها! بیایید از ما دمپایی بخرید. دمپاییهای ما جادوییه؛ مثل قورباغه میپره و پرواز میکنه!»
ایلیا موهای هلیا رو ول کرد و بهسرعت و دادوبیدادکنان، بدون دمپایی دوید توی باغچه. سعی کرد شاخهی درخت گردویی را بشکند تا برای دعوا با هلیا آماده باشد. مادربزرگ که شاهد ماجرا بود، سری تکان داد و خواست نصیحتشان کند که پشیمان شد.
سونیا هم که گوشهی حیاط بیکار ایستاده بود از این فرصت استفاده کرد و یواشکی دست کرد توی جیب ایلیا؛ شکلاتش را برداشت و تا خواست شکلات هلیا را هم بردارد، هلیا دید و گفت: «پر رو! شکلات خودت رو خوردی، مال منم میخوای برداری؟»
بچهها با همدیگر دعوا میکردند که مادربزرگ سررسید. ظرف میوهخوری پری همراهش بود، آن را روی زمین گذاشت.
- این میوهها توی یخچال بود، انگورا رو دایی ناصر آورده، سیب کار باغ عمه سارائه، هلو و هلو انجیری هم کار خودمونه.
بچهها میدان جنگ را رها کردند و هوش و حواسشان را دادند به مادربزرگ.
- تازه، جای دعوا، اگه خواستین میتونین از توی باغچه هم گیلاس، آلبالو و آلوچه بچینین و بخورین. فقط بشوریدا... دل درد نگیرید فردا!
بچهها جلو مادربزرگ دیگر خجالت میکشیدند دعوا کنند. ایلیا زیرزیرکی به هلیا و سونیا نگاه کرد و گفت: «ننجون اومد، دعوامون باشه واسه بعد.» هرکدام پیشدستی برداشتند و مادربزرگ چاقوی میوهخوری داخلشان گذاشت و پرسید: «سونیا، هلیا و ایلیا! به من بگین اون کدوم آشپزه که یه سال طول میکشه تا چیزی درست کنه؟» بچهها بههم نگاه کردند. ایلیا از نخندیدن سرخ شده بود.
سونیا با تعجب گفت: «یه سال طول میکشه تا غذا درست کنه؟ این آشپزه همه رو که از گشنگی میکشه. ما ناهارمون یه ربع دیرتر بشه، بابام سفره رو میخوره. یه سال دیر بشه، کل خونه رو میخوره!
- مخصوصاً دایی ناصر... واقعا همینه.
ایلیا جملهی سونیا را کامل کرد و همگی خندیدند.
ایلیا ادامه داد: «خسته نباشه این آشپر. هِی فِسوفِس میخواد غذا درست کنه؟!»
هلیا گفت: «مامانبزرگ... واقعا یه سال طول میکشه غذا درست کنه؟»
-بله عزیزم.
سونیا گفت: «مثلاً چه غذایی درست میکنه که اینقدر طول میکشه؟» مادربزرگ پایش را روی پای دیگرش گذاشت و گفت: «هرچی که خوب و سالمه. هرچی که برای بدن مفیده و کلی هم ویتامین داره...» هلیا پرسید: «غذای سرخ کردنی درست نمیکنه؟ اینجوری سریع آماده میشه ها...» قبل از اینکه مامانبزرگ جواب بدهد، ایلیا پرسید: «دسر و شیرینی و ژله چی؟ هم درست نمیکنه؟» مادربزرگ ابرویی بالا انداخت.
هلیا گفت: «من که حاضر نیستم مهمونش بشم.» سونیا پرسید: «قرمهسبزی چی! بلده؟ قیمه بادمجون؟ خورشت فسنجون؟ آی... دهنم آب افتاد.»
- حالا این آشپزِ بیکار کجا زندگی میکنه؟
- همهجا عزیزانم. توی دهمون، دهبکری. وجب به وجب از این آشپزا داریم. اگه این آشپز نباشه که دنیا و آدما نابود میشن.
بچهها توی فکر بودند. سوال سونیا، سکوت را شکست.
- اون که سریع و فِرز غذا درست نمیکنه چطوری میتونه؟! ها؟ حالا اصلاً سریع که نه، حداقل یک ساعت؛ نه، دو ساعته غذا درست کنه. هیشکی نمیتونه یه سال صبر کنه که.
- همه صبر میکنن بچهها. خیلی هم ازش راضیان و خیلی هم دوستش دارن.
سونیا یواش در گوش بچهها گفت: «فکر کنم ننجون سرش به جایی خورده ها... داره هذیون میگه.»
ایلیا گفت: «زشته. در مورد ننجون اینجوری نگو. بیچاره پیر شده دیگه.» و رو به مادربزرگ پرسید: «ننجون... شما چند سالتونه؟»
- شما چند سالته عزیزم؟
- من شیش سالمه، مامانیم میگه پنج سالمه. من دیگه بزرگ شدهم. امسال دیگه شیش سالمه.
- عزیزم! منم یه یازده-دوازده برابر شما سن دارم. ۷۲ سال.
دهان ایلیا باز ماند.
سونیا پرسید: «مادربزرگ اسم من چیه؟» چشمهای مادربزرگ گرد شد. فهمید که بچهها نگرانش شدهاند. چون تابهحال اینجوری با آنها صحبت نکرده بود. خندید و گفت: « از دست شماها... بابا “درخت”. اسم آشپزمون درخته.»
دهان بچهها از تعجب باز ماند. به اطرافشان نگاه کردند. درختهای گیلاس و آلبالو و هلو و گردو و... را توی باغچه دیدند. ایلیا به باغچه سبزی نگاه کرد و گفت: ننجون! سبزی هم درخته؟ آخه اونم آشپزی میکنه.» مادربزرگ خندید و گفت: «بله عزیزم اونم آشپزه. آب و همهی موادمعدنی توی خاک رو جذب میکنه و بعد ما ریحون و جعفری و شوید و کلی سبزی داریم که بخوریم و انرژی بگیریم.»
- آشپز خوبی هم هست. چون زود به زود بزرگ میشه و ما میتونیم هر صبح و ظهر و شب بخوریم.
هلیا جملهاش تمام شد، دستی به شکمش کشید.
بچهها هرکدام میوهای از پیشدستی برداشتند و راهی باغچه شدند.
- چه. آشپزهای مهربون و زحمتکشی داشتیم و خبر نداشتیم. واقعاً حرفهای آشپزی میکنید. مرسی.
ایلیا که حالا قدر درخت را میدانست، به خودش قول داد دیگر شاخههای درختها را نشکند.
***
حالا که آفتاب داشت غروب میکرد، بچهها باهم در مورد درختها با هم صحبت میکردند. مادربزرگ خسته بود، چشمهایش را بست و با خیال راحت چرت زد.