اولین عصر پنجشنبه زمستان بود. هنوز با گذشت شش ماه ، ویلیام عادت داشت ، هنگام بازگشت از سر کار، پشت میز در بالکن نشسته و قهوهاش را بنوشد.سپس با اشتیاق، پیپش را روشن میکرد. با چشمانی تنگ شده، رو به خانه سه دختر.
آن سه ، مطابق معمول ، سخت مشغول بستهبندی ، وزن گیری، برچسب زدن و تلفنهای متعدد بودند. گاه بحث و گاه شوخی میکردند و گاه به رقص روان و گاه به عجله دوان بودند.
آفتاب کم جانی، روی دیوار ، کج میتابید. ایزابل در حالی که ششمین پیکش را از عرق گیرایی که خودش در تروی، تهیه کرده بود ، سر میکشید ، آرام، از کنار پرده بلند قرمز، نگاهش میکرد.موهای کوتاهش را در آینه کوچک، مدام برانداز میکرد. قبل از اینکه رژ لبش را بزند، ،سیگاری روشن کرد .همیشه در این مواقع، به یاد دوست پسر ۱۰ سال پیشش میافتاد ؛ که با خساست دودهای سیگارش را بیرون میداد و با چشمانی سرمست و شهلا شده ، میگفت : اصلاً، من مشروب را برای لذت سیگار بعدش میخورم .بعد هم ، اول نام ایزابل را با سیگار روی دستش برای همیشه سوزاند. دود سیگارش را ، رو به کت ویلیام ، که آویزان به چوب لباسی بود، راند . و سعی کرد تا درجه ستوانی سرشانهاش برساندش.
با صدای گوش خراش تلفن ، یکه خورد . اما میدانست جز خواهر و مادرش ، کس دیگری، نمیتواند باشد. شارلوت گفت: ایزابل، اگر لااقل سه ساعت فاصله داشتی من و مادر میتوانستیم بیاییم تولدت .ایزابل گفت: به نظرت چقدر طول میکشد موهام حدودا به سر شانه ام برسد؟
شارلوت گفت : بهت که گفته بودم، " قبل از چیدنش ، مطمئن شو! " ایزابل گفت : آخه وقتی هم بلند بود، چشمگیر نبود.
گوشی را که گذاشت ،توانست از خش و پش هایی که از پایین راه پله میآمد، متوجه آمدن هنری بشود.سرش را، کمی از لبه راه پله، خم کرد و گفت: پسرم، لباساتو در نیار. بیا بالا تولده. میخواهیم عکس بگیریم. صدای پرت کردن کیفش را به گوشه اتاق را شنید.هنری گفت : اما من گلوم درد میکنه. ایزابل ، آرام ، دستی ، بر پیشانی اش کوفت و گفت : بیا برات چایی بیزم، گلوت ، گرم و نرم میشه.
در انتظار پسر، از کنار پرده ،نیم نگاهی دیگر انداخت. از آن زاویه دختری که موی بلند قرمز، داشت و با طنازی آدامس میجوید و حسابها را بررسی میکرد ؛ به سختی قابل دیدن بود.
دختر سرش را بالا آورد. ایزابل رومیزی ابریشمی براق صورتی را که صبح از ته کشو ، درآورده بود و اتو زده بود را برداشت. و در حالی که از در اثر فشردن در دستش مدام روی هم سر میخورد، به بالکن رفت.
ویلیام، داشت صندلیش را به سمت نردههای بالکن پیش میراند ، که او را دید. روی صندلیش کمی جابجا شد .تک سرفهای کرد. و گفت: اینجا داد و قار زاغها ، اذیتت نمیکنه؟ ایزابل، رومیزی را پهن کرد .همانطور که با دستان ظریفش ، روی چروکها و برجستگیها، دست میکشید تا صاف شوند ؛ چند باری به خانه و سر کوچه بنبست نگاه میکرد .ویلیام گفت: بهتر نیست، عصرها هنری رو ببری مدرسه فوتبال؟ ایزابل گفت: اون موقع دیگه به شام درست کردن، نمیرسم.و با دست، پشه های روی قندان را پراند و درش را گذاشت. سپس ، گلدان کوچک غنچه رز سفید را که از صبح، هر لحظه شکفتهتر میشد، وسط میز گذاشت. صدای آژیر را، که از دو سه کوچه، آن طرفتر ، شنید؛ از پنجره قدی، به سمت اتاق رفت تا کیک تولدی که روی میز گذاشته بود را بیاورد. ویلیام از پشت سر، خطابش کرد : هفته دیگه توپادگان جشن میگیرند.
ایزابل گفت : ماکسی یشمیم، باهات ست میشه .
ویلیام گفت : تا اون موقع ، وقت داری تارهای سفید موهات رو هم رنگ کنی.
ایزابل، کیک را به همراه شمع و فندک روی میز گذاشت. سعی کرد صندلی را ، بی صدا بیرون بکشد. لحظهای ،پایش به پای ویلیام، برخورد کرد؛ پایش را پس کشید. صدای آژیر قطع شد .ماشین پلیس پای دیوارشان پارک شده بود. ویلیام، از مقابل به آن دید نداشت. نگاهش که به کیک افتاد، با تته پته گفت: من نمیدونستم انقدر زود که، هنوز هوا روشنه میخوای جشن بگیری ،وگرنه کادویی که برات سفارش داده بودم رو ازس سر راهم میرفتم تحویل میگرفتم. ایزابل گفت: هوا داره رو به سردی میره؛ همین جمعه بخاریها رو راه بنداز.
یکباره، ماموران مثل مور و ملخ از در و دیوار به خانه دختران، رخنه کردند .ویلیام ، با چشمانی گشاد شده، به تماشای صحنه ،ایستاد .ایزابل، در حالیکه به آرامی، شمعهای عدد ۳۸ در کیک روشن میکرد، میتوانست، میان آن دوتای دیگر ،به خوبی ،دختر مو قرمز را ببیند که دستبند زنان، سوار ماشین میکردندش. در حالی که ،تمشک روی کیک را در خامه فرو میبرد و لبخندی گوشه چشمانش نشسته بود؛ پرسید: به نظرت چرا دخترا رو دارن می برن؟ . ویلیام ، سیگاار نیمه تمامش را به دقت در زیر سیگاری، فشرد و گفت : مگه تو، میشناختیشون؟!
ایزابل گفت: دخترای خوشگلی بودن .
بالاخره هنری خودش را از پلهها به بالکن رساند. ایزابل پرسید: امروز ازت ، ریاضی پرسیدن؟ هنری گفت: نه. تولد توهه یا بابا ؟ ویلیام که تند تند به سیگارش پوک میزد، پاسخش را ،به عهده ایزابل گذاشت. ایزابل نگاه بیاعتنایی، به مرد انداخت و سعی کرد در فاصله چرخش نگاهش از روی ویلیام به هنری ،لبخندی به چهرهاش بنشاند. با اشاره به گونهاش ، به هنری گفت: بیا مامان رو ببوس. هنری، جلو آمد و بوسیدش و گفت : تولدت مبارک مامان .اما مجبور بودیم، تو این هوای سرد، بیایم بیرون؟!ایزابل ، قوری را بلند کرد و فنجانش را از چای ، پر کرد و گفت: از فردا ، دیگه نمیایم.
ویلیام ، با نگاهش ، دور شدن ماشین آژیر کش را دنبال کرد.سپس زیپ شلوارش را که تا نیمه، باز بود ،را بالا کشید. و گفت: رنسلیر ، شهر بد آب و هواییه، میخوام در خواست انتقالی بدم.
زاغی، از لابه لای درخت سرو همیشه سبز جلوی در خانه شان، با شتاب و داد و قار، بیرون پرید . بلافاصله ،زاغ دیگری در حالی که در نزاع کچل، شده بود ؛ تا سر شاخه ، جلو آمد و همچنان پشت سرش خشمگین داد و قار میکرد.