اولین عصر پنجشنبه زمستان بود. هنوز با گذشت شش ماه ، ویلیام عادت داشت ، هنگام بازگشت از سر کار، پشت میز در بالکن نشسته و قهوهاش را بنوشد.سپس با اشتیاق، پیپش را روشن میکرد. با چشمانی تنگ شده، رو به خانه سه دختر.
اولین عصر پنجشنبه زمستان بود. هنوز با گذشت شش ماه ، ویلیام عادت داشت ، هنگام بازگشت از سر کار، پشت میز در بالکن نشسته و قهوهاش را بنوشد.سپس با اشتیاق، پیپش را روشن میکرد. با چشمانی تنگ شده، رو به خانه سه دختر.