• خانه
  • داستان
  • داستان «سید» نویسنده «سمیه جهانگیری زرکانی»

داستان «سید» نویسنده «سمیه جهانگیری زرکانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somayeh jahangiri

_ آقا سید اینجوری نگام نکن، من قوی ام، برنمی گردم، اونجا دلم طاقت نمیاره.

بی تفاوت به چهره های ناآشنا خیره شد و بین جمعیت قدم زد. گوشواره های آویز چوبی و استیل و یا به شکل پر در کنار موهای به رنگ فانتزی خودنمایی میکرد. با چشمان تیله ایی سِر شده اش گاه به دنبال لبخند کودکان در پشت نقاب عجیب شان می گشت و گاه به گردش وسایل بازی در شهربازی چشم می دوخت، که دستش به سمت دیگری کشیده شد.

دختر جوان خندید و گفت: بابا جان بریم یه جای جالب نشونت بدم.

به سمت دیگری از شهربازی رفتند که چادر آفتاب زده ی بزرگ و رنگ و رو رفته ایی بر پا شده و در دل شب خودنمایی می کرد. صدای زنی آن ها را متوقف کرد و برای لحظه ایی برگشت. زنی با قد کوتاه و موهای فر پف دار و سیاه، با خط چشم پر رنگی که چشمش را قاب گرفته و گردنبند درازی با مهره های درشت و پوست روشن سردی که به نظر خون در وجودش جریان نداشت، کلمات مبهمی را با حالت هیجان انگیز و مرموزی بازگو کرد. مرد برگشت و به راهش ادامه داد.

دختر جوان به سمت پدرش دوید و کلاه پشمی سفید را روی سرش مرتب کرد و با عجله و نفس زنان گفت: بابا نمی دونی چی میگه! در حالی که ذوق در صدایش مشهوده ادامه داد: میگه یک شبح داره عین سایه دنبالتون میاد.

به چهره ی بی فروغ پدر چشم دوخت و منتظر واکنشی ماند؛ وقتی هیچ عکس العملی ندید گفت: اون زن میگه که می تونه همه چیزو در مورد اون شبح عجیب بهمون بگه.

دختر به پشت چادر بزرگ اشاره کرد و ادامه داد: چادرش اون پشته، خیلی باحاله باید حتما بریما، باشه؟.

پدر به راهش ادامه داد و دختر لحظه ایی وا رفت و انگار چیزی یادش بیاید گفت: راستی پدر اون زن گفته، اون شبح چیزی ازتون میخواد.

پدر لحظه ایی متوقف شد اما باز به راهش ادامه داد .به سمت چادر بزرگ رفتند و داخل چادر شدند که صندلی های آهنی زنگ زده شبیهه به استادیوم دور تا دور چادر چیده شده و در نقطه ی مرکزی، صحنه ی نمایش چوبی و قدیمی به همراه یک اتاقک کوچک آهنی شکل مستطیلی کوچک قرار دارد .

به میان جمعیت رفتند و بر روی صندلی های میانی نشستند، در حالی که تماشاچی ها در حال نشستن بودن، موسیقی که رنگ و بوی قدیمی به خود داشت نواخته و سکوت حکم فرما شد.

نگاه ها مشتاقانه به دور و اطراف چرخید. نور بالای سر تماشاچی ها خاموش و نور در وسط صحنه تابیده شد. صدای طبل دامب دامب دامب و ممتد نواخته شد و سرعت گرفت تا جایی که ریتم تند و در آخر قطع شد.

همه در سکوت مرموز نیمه شب به صحنه زل زدند. چادر صحنه کنار رفت و چند دلقک با لباس های سرخ و سفید و آبی وارد صحنه شدن. یکی از دلقک ها که طرح لبخند روی صورت داشت با دست به دست کردن توپ هایی به اجرا پرداخت و دلقکی دیگر با طرح غم بر روی صورت به سمت پله هایی که گوشه چادر گذاشته شده رفت و دلقکی با طرح صورت پوکر فیس، بر روی دوچرخه ایی که فقط یک چرخ بزرگ داشت سوار شد  و به دور صحنه می چرخید. تماشاچی ها با حیرت نگاه می کردند و گاهی دست می زدند.

مرد، مردمک چشمانش بین جمعیت و نمایش سرگرم کننده می چرخید که چطور اطرافیانش به وجد آمده اند .

صدایی نجوا کنان در گوشش طنین انداز شد: _ سید نمی ترسی؟ ... از اینکه یه روزی گم بشی؟.

چراغ های قسمت های بالایی چادر به یکباره روشن شدند و نظرها به بالا جلب شد و دلقکی که از پله ها بالا رفته بود روی سکوی سبز رنگ ایستاد و به جلو خیره ماند و مکث کرد.

مرد سرش را بالا گرفت و صداها در گوشش جان گرفت، دستش را مشت کرد و پلکش پرید.

دلقک روی سکو با چوب درازی که به دست داشت، بدون اینکه پایین را نگاه کند اولین قدم را روی طناب ضخیم برداشت.

مرد چشمانش را بست و محکم روی هم فشرد و فشار مشتش محکم تر شد، صدای ممتد کوبیده شدن پوتین ها بر روی زمین در گوشش تکرار شد. افکارش را پس زد و باز به طناب چشم دوخت.

دلقک در وسط طناب به آرامی رو به جلو می رفت .

تصاویر جلوی چشمش رژه رفتند، پوتین های خاکی روی خط صاف و نوبتی و یا حسین گویان جلو می رفتند .

صدای طبل به یکباره نواخته شد و مرد دندان هایش را روی هم فشرد و دستش را روی زانوهاش گذاشت و پایش را فشار داد تا اینکه صحنه کم نور و تازه متوجه شد هیچکس دیگر روی صحنه نیست، نفس های عمیق کشید تا به خودش مسلط شود .

مردی جوان با کلاه و جلیقه و شلوار مشکی و پیراهن سفید وارد شد و رو به جمعیت خم شد و دستش را بالا آورد که همه دست زدند .

دختر با هیجان رو به پدرش گفت: بابا ببین شعبده بازو، وای این خیلی باحاله.

شعبده باز جوان به صندلی تماشاچی ها نزدیک شد و چهره ها را وارسی کرد و در سکوت به سمت صندلی های آهنی رفت و همه نگاه ها با هیجان بهش دوخته شد .

مرد با بی تفاوتی به شعبده باز خیره شد و شعبده باز بین تماشاچی ها کمی چرخید و گاهی به ابراز احساسات افراد پاسخ داد تا اینکه به صندلی مرد رسید و بدون گفتن کلامی کمی خم شد و دستش را به سویش دراز کرد و با لبخند به مرد خیره ماند .

دختر با هیجان دست پدرش را فشرد و گفت : بابا جان این فوق العاده است.

شعبده باز که چند ثانیه ایی منتظر ماند و واکنشی از سمت مرد ندید خودش صاف ایستاد و ابروهایش را بالا انداخت و دست مرد را گرفت و به سمت خودش کشید که مرد به اجبار از جایش بلند شد و شعبده باز تا وسط صحنه او را همراهی کرد و رو به تماشا چی ها خم شد، حاضرین برایش دست زدند .

شعبده باز با سه گام بلند رو به تماشاچی ها از مرد فاصله گرفت. شعبده باز موذیانه دستش را در جیبش فرو برد و دسته ایی کارت بیرون کشید و آن ها را در بین دو دستش جابجا کرد و نمایشی و زیرکانه به بازی در آورد و به سمت تماشاچی ها رفت و از آن ها خواست کارتی بیرون بکشند و کارت مشخص شده را دولا کرد و در جیبش گذاشت و به سمت مرد رفت و دورش چرخید و با حرکت سریع دست، چیزی را از پشت گوش مرد قاپید و به هوا پرتاب کرد. نگاه ها به بالای چادر که دایره شکل رو به آسمان نمایان بود جلب شد، که ناگهان بارش نورهای رنگی دل آسمان سیاه و پشت بندش صدای آتش بازی همه را شگفت زده کرد .

مرد گوش هایش صوت کشید و با غافلگیری که پیش آمد دستانش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد صدایی در گوشش پیچید: سید اینجا رو نگا... ماهی ها ترکش خوردن، سید ماهی ها هم شهید می شن؟.

نفسای عمیق کشید و شعبده باز رو به تماشا چی ها ایستاد و کارت ها را در آورد و به سمت مرد رفت و دستش را در جیب مرد فرو برد و کارت دولا شده را سالم بیرون کشید و رو به تماشاچی ها نشان داد .

طبل کوبیده شد و نگاه ها به سمت لبه ی کنار رفته ی چادر جلب شد ، سه مرد با لباس های قرمز ابی سبز در حالی که حلقه های آهنگی بزرگی را روی چرخ دستی حمل می کردند پشت سر هم وارد شدند، شعبده باز دست مرد را گرفت و او را به گوشه ای از صحنه هدایت کرد ، مرد مات در پشت نقاب شیشه ای که به چهره داشت خیره ی به حلقه ها ماند.

شعبده باز مشعل به دست وارد شد و شعله های آتش را به بازی گرفت و با مهارت خاصی چرخاند و در آخر مرموزانه به تماشاچی ها زل زد و بدون اینکه جابجا شود دستش را به سمت حلقه ها گرفت و با برخورد شعله های مشعل به چرخ دستی، قسمت پایینی چرخ دستی آتش گرفت و آتش اوج گرفت و تا بالای حلقه های بزرگ کشیده شد.

مرد شوکه شد و تصاویر جان گرفتند و به سرعت از جلوی چشمانش گذشتند، مشوش و مضطرب شد و زیر لب زمزمه کرد، انگار که هذیان بگوید، چشم از زبانه های آتش برنمی داشت و تا عمق جانش را سوزاند و بلند تر واضح تر زمزمه کرد: مگه نمی بینی خطرناکه، چرا دنبال من راه افتادی، زود باش برگرد... میگم برگرد عقب هر وقت مرد شدی بیا، اینجا جای بچه ها نیست.

صداش داشت بلند تر میشد که با صدای دست و جیغ به خودش آمد انگار که از خوابی ترسناک بپرد.

پیشانی اش عرق کرد و با لرزش خفیف دست هایش حیران به تماشاچی ها زل زد، تک تک چهره ها را تند و تند کاوید؛ چهره ها پر از هیجان و خنده و ذوقه. مرد با افکاری بهم ریخته و وحشت زده قدمی به عقب برداشت. چراغ های صحنه روشن شدند و دیگر آثاری از شعله ها نبود.

شعبده باز به سمت اتاقک کوچک آهنی رفت و درش را باز کرد و به داخلش رفت و به دیوارهایش ضربه زد و به سمت مرد رفت و دستش را گرفت و او را به سمت اتاقک برد با دستش اشاره کرد که وارد اتاقک شود اما مرد مستاصل شد و منتظر نگاه کرد که شعبده باز دستش را گرفت و او را به داخل اتاقک هدایت کرد و در را بست. مرد در اتاقک تاریک حبس شد، نفس های عمیق کشید و احساس خفگی امانش را برید و دست و صورتش شروع به عرق ریختن کرد.

_ سید فهمیدم منم از یه چیزی می ترسم ... از اینکه من ببینمت اما تو منو نبینی.

نفسش بند آمد صداهای هولناک انفجار در گوشش تکرار شد در کف اتاقک آهنی سقوط کرد از ترس صداها دستش را روی گوش هایش گذاشت و فشار داد و داد زد: سجاد، سجاد، سجاد کجا رفتی؟ چرا همه جا تاریکه، کجاییییییی؟.

اتاقک تکان خورد و به سمت پایین رفت و مرد دستانش را روی گوش هایش گذاشت. اتاقک از حرکت ایستاد و درش باز شد و باعجله از اتاقک خارج شد و نفس های پشت سر هم کشید و دستی روی صورتش کشید و زمزمه کرد: من که گفتم دنبالم نیا، حالا کجا باید دنبالت بگردم... چرا اینقدر بی قراری می کنی؟ ازم می خوای پیدات کنم اره؟.

به اطرافش نگاه کرد و پله هایی که به سمت بالا راه دارد را دید و از پله ها بالا رفت که بالای پله ها از گوشه ی چادر به بیرون راه داشت. از چادر خارج شد و از شهر بازی فاصله گرفت. آشفته حال و تند تند گام بر داشت و به اطرافش سر چرخاند و با دیدن چهره های ناآشنا بیشتر مشوش شد و سرعتش را بیشتر کرد.

باز صدا نجوا کنان در گوشش نواخته شد: سید هنوز از دستم عصبانی؟

از حرکت ایستاد، پرده ها از جلوی چشمانش کنار رفت و پسر جوان و آراسته و بلند قدی را دید. مرد حیرت زده به سمتش رفت و دستانش را گرفت و با چشمانش همه جایش را کاوید و با بغض و گیج گفت: خوبی؟.

پریشان حال دستش را روی بازویش کشید و آرام زمزمه کرد: مردی شدی برای خودت.

پسر جوان با چشمانی نگران گفت: چرا پر از خشمی سید؟ بخاطر منه؟.

مرد لبخند زورکی زد و با صدایی از درد گفت: نه نه من خوبم.

دست مرد از پشت کشیده شد، برگشت و دختر را که نفس نفس میزد از نظر گذراند و دستش را با خشم از دست دختر در آورد و به اطرافش نگاه کرد، اما سجاد را نیافت. مستاصل شد و دیوانه وار سرش را به اطراف چرخاند و راه تند کرد.

خیابان رو به خلوتی رفت. دختر بریده برید در حالی که به دنبال پدرش می دوید گفت: بابا خیلی نگران شدم تو رو خدا وایسا دیگه نمی تونم، نفسم بند اومد.

دختر دیگر نتوانست و خم شد و نفسای عمیق کشید و در حالی که پدرش ازش دور می شد داد زد: اخه داری کجا میری؟.

مرد ایستاد و برگشت و با چهره ای گیج گفت: خونم.

سرشو باز به اطراف چرخوند و زمزمه کرد: سجاد منتظرمه باید راهو پیدا کنم.

دختر که نفس تازه کرد به سمت پدرش رفت و قوطی کوچکی از جیبش در آورد و گفت: بابا جان شما حالت خوب نیست ، این قرصا رو بخور تا آروم شی.

مرد با خشم زیر دست دختر زد که قوطی روی زمین افتاد و داد زد: من حالم خوبه فقط میخوام برگردم خونه، شب شده دیر وقته.

_پدر کدوم خونه؟ مادر و فاطمه دیگه نمی خوان شما رو ببینن.

مرد به چشمان دختر زل زد، دختر قوطی را از روی زمین برداشت و گفت: مادر افسرده ست، فاطمه همه ی مشکلاتشو از چشم شما می بینه، شما مدت زیادی نیست مرخص شدین، باید آروم باشین.

_ سجاد منتظرمه

 _بسه تو رو خدا، تمام زندگیتون شده افکار پوسیده ی مزاحم، بعدشم کجا می خواین برین؟ شما دیگه کسیو ندارین، من دیگه جا پام سفت شده می تونم ازتون مراقبت کنم.

مرد برگشت و با کمری خمیده و چهره ای شکسته به راهش ادامه داد از دختر فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد: پدرم و پدرش و جد اندر جد آهنگر بودن، اما من از بچگی با بوی خاک به وجد می اومدم و دیوانه وار عاشق کاشتن درخت و رسیدگی بهش بودم. وقتی نوجوان شدم پدرم ازم خواست برم وردستش تا ازش، شغل آبا و اجدادیش یاد بگیرم و وارث این شغل بشم. هر چند برام سخت بود اما رفتم و موندم و پدرم با غرور بهم یاد میداد و افتخار میکرد. روزها گذشتن تا اینکه کم کم وا دادم و شروع کردم به بهانه آوردن، هر چند پدرمو دوست داشتم اما دیگه طاقت نداشتم و با پولی که پس انداز کرده بودم یه جای دور افتاده ایی، یه تیکه زمین کوچیک گرفتم و با عشق شروع به کاشتن نهال کردم. مدتی پدر باهام سرسنگین بود تا اینکه یک روز وقتی که مشغول کار بودم پدر اومد و بیلی به سمتم گرفت و گفت بهت افتخار میکنم و این بیل رو خودم برات ساختم. همون جور که من از سر دوست داشتن به آهنگری رفتم پدر هم از علاقش به من باغبونی رو پذیرفت.

چند دقیقه ایی گذشت، دستی روی دست مرد قرار گرفت، از حرکت ایستاد و دختر گفت: پدر بریم خونه؟

مرد سرشو تکان داد و طوری که دختر نشوند زیر لب زمزمه کرد: دارم برمی گردم خونه، سجاد داری می شنوی؟ یه نشونه بده این بار بتونم پیدات کنم.

چند ثانیه ایی گذشته که صدا در گوشش پیچید: _سید ماهی ها رو یادته؟...کی میگه ماهی ها بال پریدن ندارن؟ ما با هم پرواز کردیم.

                                                                  ***

مرد تنها بالای تپه ی خاکی رو به نیزار نشسته و عده ایی ایستاده اند به تماشا و با دستگاه زمین را می کنند .مرد بغض دار و آرام رو به بیکران گفت: میدونستی آدما با سکوتشون حرف میزنن؟ میدونی چرا سکوت ها شنیده نمیشه؟

_شما بگین چرا؟

_ برای اینکه هیچ کس سعی نمیکنه به سکوت ها گوش بده، اون وقته که حرف های مونده روی دل تبدیل به بغض میشه و کم کم آدما رو میکشه، عجیبه که خیلیا جون سالم به در بردن، داری گوش میدی سجاد؟.

_ بله سید بگوشم

_ ما فقط جسم و روحمون آسیب ندید ما قلبمون شکست از زیر علامت سوال قرار گرفتن ها از نادیده گرفته شدن ها، ما لشکر زخمی فراموش شدگانیم.

صدای صلوات به گوش رسید و سید لبخند تلخی زد و گفت: مبارکه اقا سجاد.

حاله ایی نامرئی پسر جوان لحظه ایی با برخورد تلالو طلایی نور خورشید درخشید و نمایان شد که بوسه ایی بر سر سید نهاد و باز ناپدید شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سید» نویسنده «سمیه جهانگیری زرکانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692