_ آقا سید اینجوری نگام نکن، من قوی ام، برنمی گردم، اونجا دلم طاقت نمیاره.
بی تفاوت به چهره های ناآشنا خیره شد و بین جمعیت قدم زد. گوشواره های آویز چوبی و استیل و یا به شکل پر در کنار موهای به رنگ فانتزی خودنمایی میکرد. با چشمان تیله ایی سِر شده اش گاه به دنبال لبخند کودکان در پشت نقاب عجیب شان می گشت و گاه به گردش وسایل بازی در شهربازی چشم می دوخت، که دستش به سمت دیگری کشیده شد.