به عنوانجانشین سرهنگ حسینی کلانتری را تحویل گرفته بودم. من هم دوسال بیشتر به بازنشستگی ام با درجه سرهنگی نمانده بود.وقتی کشوی میزم را باز کردم چشمم به یک پرونده نسبتا لاغر خوردکه روی آن نوشته شده بود: پرونده مختومه شود. بایگانی راکد. امضا:سرهنگ حسینی . او درگزارش خود که روی پرونده گذاشته بود چنین نوشته بود:
«وقتی من رسیدم دستور دادم تا منطقه را همراه با سگ های پلیس جستجو کنند. هم زمان ،کار تحقیقات هم شروع شد. در این جستجو که تا غروب طول کشید رد پای خرس دیده شد. در مسیر ردپای خرس کلاه سهراب هم پیدا شد. ولی چیزی از بقایای جسد او بدست نیامد.
نادردربازجوییگفت: وقتی خرس به آنها حملهکرد،دوگلوله به سمتخرس شلیک کرده ولیبه آن اصابتنکرده است . اما روستاییان صدای شلیک دو گلوله را نشنیده بودند. فقط یکی ازآنها به نام جان علی بود که حرف های نادر را تایید می کرد که اوهم خل و چل بود و نمی شد به حرف هایش اعتماد کرد .»
شروع کردم به خواندن شهادت ها. روز قبل از حادثه سهراب به مرتضی دوست مشترکشانگفته بودکه همراه مابیا .ولی مرتضی قبول نمیکند. سهراب به او اصرار می کند و بعد هم می گوید احتمالا این آخرین شکاریست که می رود. می گوید: «می خواهم شکارراکناربگذارم. »حالاچرا؟ معلوم نبود.
«مرتضی به سرهنگ حسینی گفته بود که نادر و سهراب مدتها بود که در باره سند یک باغ باهم جرو بحث داشتند. این را از افرادی شنیده بود که با آن ها شکار می رفتند. حتی یک بار هم به یکدیگر پریده بودند. مرتضی از قول نادر می گفت که چند سال پیش باغی را به قیمت ارزان به سهراب می فروشد .حالا با چه ترفندی سهراب از او وکالت می گیرد معلوم نیست .ولی بعد که نادر به او می گوید از قیمت خبر نداشته ،سهراب زیر بار نمی رود و باغ را با وکالت به نام خودش می کند .»
پرونده مرگ سهراب تا چند سال در دایره تجسس مفتوح بوده و آخر هم بدون نتیجه بسته شده. با خودم گفتم سری به منطقه بزنم تا شاید بعد از گذشت دو سال از حادثه، شواهد تازه ای بدست آمده باشد. وقتی به منطقه رفتم آنجارا جای خوش آب و هوایی دیدم . به ذهنم رسید که باغچه ای را آنجا بخرم و بعد از بازنشستگی آنجا سکونت کنم.
نادر هنوز زنده بود. تنها زمینی را که برایش مانده بود فروخته بود به مرتضی. این بار بدون دلخوری. مرتضی می گفت: «نادر بعد از مرگ سهراب خودش تنها به شکارمیرفت. تا اینکه چند وقت پیشکه یک روز رفتودیگر برنگشت.» مرگ نادر هم مانند سهراب اتفاق افتاد. این بار هم وقتی پلیس منطقه را جستجومی کند،در مسیر رد پای خرس، کلاه نادر پیدا میشود. عجب! دنیا معمولا یک دور دیگر هم می زند. مرتضیازقول نادر گفت: «دارم شکار راکنار میگذارم. این آخرین بار است. بامن بیا . » به یک جای این قصه شککردم .در قهوه خانه ده، اهالی اعتقاد داشتند که مرتضی با خرس ها دوست است. میگفتند بچهکه بوده توی کوه گم شده و دو سال بعد پیدا شده. میگفتند ده سال قبل که خرس های گرسنه سمت ده آمده بودند، مرتضی تنها کسی بوده که رفته با آنها حرف زده. ولی من اینحرفهاتویکتم نمیرفت. روستایی ها معمولا این قبیل اعتقاداترا دارند. یک هفته بعد از مرتضیخواستم که به عنوان بلد بیاید برویم شکار. زمانیکه به دوراهی مسیر رسیدیم ازاوخواستم که ازراه انحرافی برود. مرتضی امتناع کرد.گفت:« روستایی ها هیچوقت از این مسیر نمی روند.» ولی وقتی اصرار من را دید جلو افتاد. مرتضی ادامه داد: «من تا به حال از این مسیر نیامده ام ونمی دونم کجای آن طعمهی شکار گیر میاد.» یک ساعتی در مسیر حرکت کردیم که چشمم به انبوهی شاخه های شکسته افتاد که در یک محدوده دومتری جمع شده بود. از مرتضی خواستم که شاخه هارا کمی کنار بزند. دقایقینگذشته بودکه اسکلت دو جسدکه متلاشی شدهبودند، نمایان شد. ظاهرا این تله مدتها پیش برای شکار حیوانات ایجاد شده بود.
این شدکه پرونده مختومه دوباره به جریان افتادولیتا زمانی که من سرکار بودم مشخص نشدکه آیاکسی این دونفر را کشته و یا خودشان در گودال افتاده اند و نتوانسته اند نجات پیدا کنند. اما به هر حال پرونده هایی از این دست همیشه سوراخ سنبه های زیادی دارند.