• خانه
  • داستان
  • داستان «تپه گل نگاشته» نویسنده «مرضیه عزیزی»

داستان «تپه گل نگاشته» نویسنده «مرضیه عزیزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

marzieh azizi

راننده جوان با دیدنش صدای موزیکش را قطع کرد.سوسن  باوقاری آمیخته با خودپسندی ، در را باز کرد .ابتدا پای چپش با پاچه تیز اتو شده که مزین به کفش چرم اصل تبریز وعاری از ذره‌ای گرد و غبار‌بود، داخل ماشین گذاشت .

وقتی نشست ابتدا نیم نگاه جدی و سرد در آینه به پسر انداخت. پسر با اندکی دلخوری و دستپاچگی سلامی از سر بی‌میلی و احساس وظیفه به او کرد .سوسن با بی اعتنایی و صدایی قاطع  جوابش را داد:" سلام پسر جان " . پسرمی‌خواست قبل از حرکت از سر  احتیاط با او اتمام حجت کند؛ گفت:" امروز مراسم دفاع مقدس است. بلوار پاسداران تا چهارراه هوابرد، یکسره قُرُق کردند. تنها از مسیر چمران می‌توانیم به دبیرستان هاجر برسیم ."خانم مدیر بدون آنکه به او نگاهی کند ؛در حالیکه سگرمه‌هایش از آن خبر در هم بود؛ با لحنی نخوت آلود گفت:" نه ،مشکلی نیست." انگار این پسر بود که خیابان‌ها را قرق کرده و او از سر لطف این خطا را به او می‌بخشد.

در اولین خیابان که پیچیدند؛ چشمش به رستوران "سیب نقره‌ای" افتاد. سال‌ها بود از این مسیر تردد نکرده بود. کارگران سر صبحی، صندوق‌های کاهو و گوجه را به داخل می‌بردند .یادش افتاد به فرهود. آن زمان که بیست و پنج ساله بود، در طبقه سوم همین رستوران نشسته بودند؛ قورمه سبزی و کباب کوبیده می‌خوردند. همان جا بود که وقتی فرهود را صدا زد ،چنان" جانی" به او گفت که بعد از بیست و هشت سال، هنوز یادش  دلش را می‌لرزاند.

تلفنش زنگ خورد هول از اینکه از مدرسه باشند و مشکلی پیش آمده باشد؛ در زیپ دوم کیفش به دنبالش گشت .تا روی صفحه نام "احد" را خواند با حرص ،نفسی بیرون داد؛ آهسته و در حالی که سعی می‌کرد خشمش را فرو بخورد، بریده بریده جوابش را می‌داد:"همیشه موقع شکار ترکمونت می‌گیره ،همین امروز که بازرس‌های اداره میان باید ماشین برداری بری دنبال دایی صفرقلی ات فرودگاه که از حج برگشته؟ اون همه گردن کلفت تو خونش ؛توی گردن خورد باید بری؟ وقتی دیدی چمدون سوغاتیش تو صدتا  پستو قایم کردن؛ می‌فهمی که کی به دردت می‌خوره." سپس گوشی را قطع کرد.

 ساختمان ارس، بر میدان بهار را دید در طبقه دوم مردی چهارشانه پنجره را گشود. "امیر" نبود. یادش بخیر صبح‌هایی که ساعت شش ،به بهانه اینکه مامور پرورشی شده و باید زودتر از سایر بچه‌ها خودش را به مدرسه برساند،ننه باباشو دست به سر میکرد و کله سحری میرفت خونه امیرپای بساط عرق.

صدای تیز زنگ تلفنش دوباره پسر را به انزجار رساند ."نه جانم. امروز بازرس‌های اداره برای بازدید می‌آیند. از کوچکترین اقماض کاریتان چشم پوشی نمی‌کنم ."این بار هم بدون خداحافظی قطع کرد.

 تابلوخیابان هرمزگان را رد کردند. سعی کرد چشمان نافذ و پرمهر "ابوذر" را به خاطر آورد؛ وقتی برای آخرین بار قبل از اینکه راهی انگلیس شود در همین کوچه با او خداحافظی کرده بود. ابوذر ،تندخو بود و کله شق. اما قلبی مهربان داشت و بامرام بود. فوراً با خودش گفت:" ولی نه او هم حرامزاده بود .مرتیکه بی بته، چهار سال جوونی‌ام به پای انتظارش رفت .همونجا چشش خورده بود به اون افریطه‌های چشم رنگی ، مو بور ؛ در جا منو فراموش کرده بود."

پسر با آنکه ترس تلاقی نگاهشان را داشت؛ نگاهی گذرا در آینه به او انداخت. به نظرش چهره‌اش ترش آلودتر از موقعی بود که سوار شده بود. پیش خودش فکر کرد :"شاید از سرعت کم من به سطوح آمده ؛با آنکه می‌دانست لنت و ترمزش خوب کار نمی‌کند تصمیم گرفت  تعارفی بزند:" اگر دیرتان شده، می‌توانم سریعتر حرکت کنم." سوسن عینکش که فِرم ضخیم و سیاه رنگی داشت و به چهره‌اش خشکی بیشتری می‌داد، روی چشمانش کمی جابجا کرد و با صدایی گرفته گفت :"نه پسرم. سرعت مطمئنه بهترین گزینه است."

رو که به شیشه برگردانید، پراید آلبالویی رنگی را دید ،شبیه پراید بهمن بود. چقدر با هم پای کوه دراک ، دور از چشم مردم ، در همین ماشین صفا میکردند. .با خود گفت:" چه انگشتان نرم و بلندی داشت. گرچه با او بیشتر از همه بهم خوش گذشت؛ با این حال ،خدا از سرش نگذرد یک سال عنترش شده بودم؛ در حالی که زن و دو تا توله سگ داشت."

 پای گوشت آلودش که به لبه کفش پاشنه دارش فشار می‌آورد؛ لختی از کفش درآورد. ناگهان چشمش به لکه‌ای از گرد و خاک روی کفشش افتاد. فوراً با دستمالی تمیزآن را پاک کرد. پاهایش را جمع‌تر کرد تا مبادا در برخورد با لبه‌های کف ماشین لکه‌دار شود.

 تابلوی قرمز رنگی که چشمک می‌زد:" مسافرخانه سعید " خنده شیطنت آمیزی در چشمانش انداخت.وقتی به یاد آورد که حجت در آن مسافرخانه اتاقی کرایه کرده بود و او در حالی که چهره‌اش را با کلاه نقاب دار و عینک آفتابی پوشانده بود از در کوچک پایین پلکان،صاحب مسافرخانه را که پشت پیشخوان مشغول خواندن روزنامه بودرا ،مرتب دید میزد. تا آنکه در فرصتی مناسب مثل قرقی پلکان را دوتا یکی بالا جست و خودش را به اتاق حجت رساند.بعد از دوساعت که اتاق را ترک می کرد،صاحب مسافرخانه او را با چشمانی وق زده از تعجب مینگریست.اما چون او در حال خارج شدن بود و برای رعایت حال مسافران و حفظ کجهه مسافرخانه اش،  داد و بیداد راه نینداخته بود.

ناگهان یادش آمد به معاون مدرسه یادآوری کند که ناخن دخترها را چک کند و اگر کسی ناخن بلند داشت ،ناخن گیری از دفتر مدرسه به او بدهند. باید همه چیز برای بازرسی امروز تحت کنترل می‌بود. می‌بایست همه آراسته و مرتب بودند.در دل خداخدا می‌کرد که فقط برای نیم ساعت بتوانند حفظ آبرو کنند. از هفته پیش، سر صف ،  هرگونه خنده ،شوخی ، حرف رکیک، مقنعه شل و ول و زیورآلات را قدغن کرده بود. اگر تاییدی بازرسان را می‌گرفت؛ می‌توانست  سال بعد به مدیریت دبیرستان "امین لاری" ارتقا یابد. محیطی بالاتر، مردمانی با فرهنگ‌تر، از طبقه اجتماعی بالاتر با حقوق و مزایای بیشتر.

 به کوچه مشجری رسیدند. درختان تنومند افرا که سر در هم فرو کرده بودند،با طاقی سبزرنگ ،سایه بان کوچه شده بودند.شبیه کوچه ۳۹ زرگری بود.وقتی با "نادر" در آن بعد از ژهر داغ نوشابه تگری و کباب بناب خریدند و به خانه پدری نادر رفتند.با خود گفت :" الحق که مایه دار و با اصالت بودند.معلومه. هرچی باشه پسر دکتر مروج معروف بود.چه لوسترهای با عظمتی،آدم خوف داشت رو سرش بیوفتن.چه فرشهای نفیسی.چه کاسه بشقابهای اعلایی. لامصب‌ها  همه رو از این کشور و اون کشور،آورده بودند. همه خارجکی بودند. به جز فرش‌ها. نمی‌تونم بگم او،ناتو بود یا من پیشونی سیاه. هرچی باشه او پسر دکتر بود و من دختر عنایت دلاک .همین قدر که خوب پاش خوردم و چریدم ،خودش خیلی بود. اگر او نبود ؛ من هیچ وقت چشمم به اینجور خونه زندگی‌ها وا نمی‌شد .لااقل دیدم این اعیونها چه جور نشست و برخاستی دارند.آخخخخ ،اون پسرعمه خل و خپلش، گاهی یه جوری نگاهم می‌کرد ،انگار بهم علاقه داشت.ولی من خر تو فکر قاپیدن دل نادر بودم .الان اگربا همون خیکی شوهر کرده بودم،تومنی سنار با حالام،  توفیر داشتم. ولی او هم ننه پتیاره ای داشت.محال بود میذاشت این وصلت سربگیره.پیشونی سیاه من ،بین همه خارکاکا هام ،مدماغ من یکی باید به ننه آقاجی میرفت. همین دماغ پت و پهنم تو ذوفق همه میزد.ولی نه ؛ این حرفها رو بریز دور. فقط پول. اگه آقای خدا بیامرز منم مایه دار بود یا  شغل آبرومندی داشت ،مثلاً مثل شوهر خاله جان سکینه، آجان بود؛ منم تو هوا حلوا حلوا می‌کردن ."

بعد به افق نگاه معناداری دوخت. سال‌ها سوسنِ آن روزگار را فراموش کرده بود.اسم بعضی از پسرهایی که باهاشون رفیق بود دیگه یادش نمی‌اومد. یه نگاه که به ته دلش انداخت، دید  هنوزم همشون یکمی دوست داره ؛ ولی بیشتر از همه صابر را دوست داشت. چون او هم بیشتر از همه دوستش می داشت؛ هر روز دم پنجره مدرسه می ایستاد ، گلی پرت می‌کرد ،سنجاق سری می‌گرفت، نامه‌ای می‌داد... . حیف که به باباش ماموریت گرگان دادن .محض همین هر مدرسه‌ای  که انتقالی میگرفت ،اول به مستخدم می‌سپرد، پنجره‌های روبه خیابون رو رنگ پاشی کنند.

پسر ترمزی زد و خوشحال از اینکه بعد ازرفتن خانم مدیر میتواند، حسابی مف بینیشو بتکونه ، خشتکشو بخارونه و جواب تلفن نامزدش رو بده گفت :" قابل نداره خانم. ششست و سه تومن میشه." سوسن بعد از پیاده شدن جلوی مدرسه،خم شد و سر در پتجره ماشین فرو برد ، نگاه براقی به او انداخت.یک تراول خشک پنجاه تایی، پرت کرد جلوش. با تغیر و نگاه تحقیرآمیزی آرام فریاد زد :"خیال ورت نداره که از قصرالدشت سوار شدم. من بچه کوچه صابونی‌ها هستم." پسر که خشکش زده بود و سرش دونگ برداشته بود، گازش را گرفت و به سرعت از آنجا دور شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تپه گل نگاشته» نویسنده «مرضیه عزیزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692