• خانه
  • داستان
  • داستان «کلاغ خوش‌یمن» نویسنده «مهدیه مددکار»

داستان «کلاغ خوش‌یمن» نویسنده «مهدیه مددکار»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahdiyeh madadkar

طاووس هندی زیبا با پرهای سبز و سینه آبی اش خرامان پا به حیاط خانه گذاشت. هوا هنوزکاملا سرد نشده بود فقط کمی باد می آمد. نگاهش سر  درخت چنار بزرگ در حیاط همسایه که با فنس از حیاط خانه صاحبش جدا شده بود به کلاغ سیاهی افتاد که قوز کرده و درخود فرورفته بود. پوزخندی زد.همانموقع صدایی ازپشت سر شنید، صاحبش بود. کمی گندم و سبزیجات جلویش گذاشت.طاووس بالهایش را برایش بازکرد و قری به سرو گردنش داد.

صاحبش دستی به سرورویش کشید:《جیره غذایی مون درحال تموم شدنه》و  داخل رفت.

دوباره نگاهش به کلاغ افتاد که حالا بادیدن ظرف غذای او چشمان سیاهش را به سمتش نشانه گرفته بود و معلوم بود  که دلش برای ذره ای غدا ضعف میرود. کلاغ پرید و از فنس فلزی عبور کرد و به طرف ظرف غذای طاووس  رفت. طاووس هندی بالهایش را باد کرد و مانع شد: 《گمشو از اینجا شنیدی که صاحبم چی گفت؟》

《خیلی گشنمه  از وقتی آدمهای جدید وارد این شهر شدن دیگه چیز زیادی برای خوردن پیدا نمیکنم آدمها هم هیچوقت به کلاغها غذا نمیدن》

وقتی ممانعت طاووس را  دید پرید و سر درخت سپیدار همسایه  نشست.

طاووس با لحن تحقیر آمیزی گفت:《برو ازاینجا آدمها هم  حق دارن! نه خوشگلی نه خوش صدا! حتی بعضیاشون مثل صاحب من تورو  بد یمن هم می دونن..اما ما طاووسها مظهر خوش یمنی و سعادتیم  مثل  صاحابم‌ که خیلی من رو  دوست داره》و نوکی زد و دانه برچید.

کلاغ میوه خشکیده ای روی زمین پیدا کرد  پرید  و به آن  نوک زد.میوه  سفت و گندیده بود، قابل خوردن نبود.دوباره  پرواز کرد و سر درخت نشست:《 کمی دانه هم به من بده ...قول میدم هرچی پیدا کردم باتو شریک شم. 》

طاووس نگاهش کرد:《تو زرنگی واسه خودت پیدا کن!صاحب من کنارمه هرچی بخوام بهم میده، اصلا قرار نیست من جایی برم یا کاری بکنم》 به برگهای بوته گل کنارش نوک زد: 《چیزی هم پیدا نکردم این برگها رو میخورم. اینجا مشکلی ندارم》

کلاغ حشره ای را روی زمین دید، پرید اورا به دهان گرفت و پرکشید و رفت.طاووس با لذت دانه و سبزیجاتش را خورد و همانجا سر بربالهایش گذاشت و خوابید.

روزهای سختی در انتظار  مردم بود. هوا هر روز سرد وسردتر میشد. برگ‌ درختان به تدریج ریخته شد و سفیدی برف همه جا را فرا گرفت. شهر کم جمعیت در زیر چکمه سربازان اشغالگر نفس تنگی گرفته بود. طاووس بیرون آمد از برگ خبری نبود همه جا را برف سفید پوش کرده بود. صدایی از داخل خانه  شنید:《 فرمانده گفته پول و طلا بدید تا بهتان غذا بدیم.》

سرباز این را گفت و عقب ایستاد. صاحبش دور خانه خالی گشت چیزی داد و کمی غذا گرفت.طاووس از گرسنگی درحال غش کردن بود که دوباره ظرفی از سبزیحات جلویش قرار گرفت کمی از  آن‌ را خورد و دم در حیاط دراز کشید.

نگاهش به کلاغ سر همان درخت چنار همسایه افتاد:《چه خبره بازم گشنه ای؟》 و بادی به غبعبش انداخت.

کلاغ به سختی تکانی به خود داد:《 چیزی برای خوردن پیدا نمیکنم.حتی درختهاهم دیگه برگ ندارن .حشرات هم  یاشکار شدن یا مردن یا دیگه توی این سرما پیداشون نمیشه》و پرواز کرد و به طرف ظرف سبزیجات  طاووس رفت. طاوس دوباره بالهایش را باد کرد و نزاعی سخت بینشان درگرفت.صدای درگیری بین کلاغ و طاووس صاحبش را بیرون کشاند ظرف آبی به دست داشت. بیرون آمد و رو به کلاغ فریاد کشید:《 برو گمشو.》و ظرف آب را جلوی طاووس گذاشت.

کلاغ پرواز کردو سرجایش روی درخت چنار برگشت و دلشکسته  قارقار را سرداد. کمی از پرهایش روی زمین ریخته بود. مدتی طولانی گذشت.پیرزن داخل خانه، پنجره را باز کردو چندتا گردو بیرون گذاشت:《 سرم رو بردی بیا بخور.》و کلاغ که به طرف او آمد  سرش را نوازش کردو کمی آب هم بیرون گذاشت.

سربازان با سروصدا وارد  خانه پیرزن شدند. پیرزن درجوابشان دور و برخانه خالی را نگاه کردو گفت 《چیزی  ندارم.》

《پس غذایی هم نداری فرمانده گفته  پول و طلا بدهبد غذا بگیرید.》کلاغ نشسته بر هره پنجره

شی درخشان کوچکی  را در دست  زن دید که به سمت سرباز دراز کرد.مثل اشیای درخشانی بود که او تا به آنروز  روی بلندترین درخت شهر  قایم کرده بود.پیرزن گفت: 《فقط همین رو دارم.》سربازان شی را گرفتند و نگاهش کردند وسرتکان دادند :《 طلاست! 》گونی کوچک  سیب زمینی، کمی اسفناج و پیاز به دست زن دادند و رفتند.

پیززن با آنها سوپ کم ملاتی درست کردو کاسه ای پشت پنجره گذاشت: 《خداخودش رحم کنه بیا حیوون بیچاره》

فکر بکری به سر کلاغ زد.جانی که گرفت خودش را به بالاترین درخت شهر  رساند و وارد لانه اش شد و یکی از اشیا درخشان را با منقارش گرفت و به سمت خانه پیرزن پرواز کرد و لب پنجره نشست و به آن تک زد. پیرزن پنجره را باز کرد و شی را  دید.عینکش را زد و هیجانزده شی را گرفت  و جلوی صورتش بالا برد و بعد ناامیدانه  عینکش را در آورد و سری به تاسف تکان داد《فقط یه گل سره》 چین زیر چشمانش بیشتر شد. پنجره را بست.

باز پنجره را باز کرد. ته گونی سفید را لب پنجره تکاند.چند‌گردو روی هره پنجره افتاد:《 فقط همین چند تا مونده.》و پنجره را بست.

کلاغ به گردوها تک زد و بعد بر بالای درخت چنار  سر بر بالش گذاشت و در هوهوی سهمگین باد و درمیان سرما و برف خوابید.

سربازان در حال بازرسی از خانه همسایه بودند  بیرون که رفتند صاحبخانه ماند و دوباره بوی خوش غذایی که در خانه  پیچید و کاسه های سوپ و سبزیجات و  طاووس زیبایی که به دل سرما میزد و تند و تند به کاسه غذایش تک میزد و به کلاغ میخندید.

کلاغ عزمش را جزم کرد. روز بعد هم خودش را به بالاترین درخت شهر رساند و شی دیگری برداشت و به سمت خانه پیرزن رفت. پیرزن بیحال پشت میزی نشسته بود و درحال خواندن کتاب مقدس بود.گونه هایش از شدت گرسنگی بیرون زده بود. به شیشه که تک زد پیرزن  کتاب را بست و سمت پنجره  آمد و آن‌ را با دستان لاغرو پیرش باز کرد و شی را با ناباوری از زیر چنگالهای کلاغ در آورد و نگاهش کرد:《اوه یک زنجیر طلاست!》و دستی بر سروریش کشید.

سربازان  که رسیدند، زنجیر نازک را گرفتند و گونی از غلات تحویل دادند، زن سوپی بی مزه دست و پا کرد و کاسه ای جلوی کلاغ گذاشت.

روزهای دیگر کلاغ برفراز آسمان شهر پرواز می کرد و از درو پنجره  خانه ها ی ویران شده داخل میرفت، اجسام درخشان و براق خانه ها  را برای پیرزن می آورد. خانه هایی که مدتها بود ساکنانش یا رفته و یا مرده بودندو جسدهایشان درخانه در حال پوسیدن بود.پیرزن آنها را وارسی میکرد و اگر قیمتی بودند به سربازان می داد و غذایی برای خوردن دست و پا میکرد.در برف ریزان یکی از روزهای واپسین زمستان زن همسایه با ضربه تفنگ سرباز روی زمین افتاد:《چیزی نداری غذایی هم بهت نمیدم.》زن حتی نای بلند شدن نداشت.

سربازان موقع بیرون آمدن  از خانه جلوی در، طاووس نیمه جان را زیر بغل زدند: 《کار یه وعده غذا روواسه مون  میکنه》و او را زیر لباسشان قایم کردند.چند روزی به  شروع بهارنمانده بود که دشمن عقب نشینی کرد و سربازان دسته دسته  شهرویران  را ترک کردند. کلاغ و پیرزن حالا دوستانی همدل برای هم شده بودند.

دیدگاه‌ها   

#3 سمانه 1402-12-10 08:19
خیلی قشنگ
#2 سمانه 1402-12-10 00:21
جانم چقدر قشنگ بود
#1 یاسمین 1402-12-05 11:13
بسیار زیبا بود ;-)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کلاغ خوش‌یمن» نویسنده «مهدیه مددکار»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692