داستان «گلِ یخ» نویسنده «صدیقه پاشایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sedigheh pashaei

آسمان می غرید و رعدوبرق با صدای مهیب اش مانند خنجری سینه آسمان را می شکافت. باران دیوانه وار میبارید و تن خشک درختان را می شست. زمین دهان باز کرده بود و با ولع تمام آب را در سینه گرمش برای به ثمر رساندن درختانی که به خواب زمستانی رفته بودند جای میداد تا بهاری سبز را  به تن عریان درختان هدیه دهد .

پدر پشت پنجره ایستاده بود آتش سیگارش با هر پک عمیق مانند گلوله ای که از تفنگ شلیک شده باشد سرخ میشد  دود خاکستری رنگش از گوشه باز پنجره بیرون می رفت و در هوا گم میشد.

تصویر صورت لاغر استخوانی اش در قاب شیشه ای پنجره نقش بسته بود، با نگاه نافذش بدون پلک زدن ،دقیقه ها به آنسوی پنجره چشم می دوخت با دستهای قدرتمند مردانه اش هر چند دقیقه موهای صافِ لختش را از روی پیشانی اش کناری می زد و به فکر فرو می رفت.با هرپُکی که به سیگارش می زد گویی تمام غم وغصه را با آن از وجودش بیرون می راند. یک لحظه پنجره را باز کرد و ته‌سیگارش را بیرون انداخت و سرش را کمی ازپنجره بیرون آورد و نفسی تازه کرد.

آرام پنجره را بست و بطرف آشپزخانه رفت،مادر مشغول درست کردن شام بود .بخار سماور و عطر چای تازه دم،پدرم را بطرف خودش کشاند، استکان کمرباریک لبه طلایی اش را که از مادرش ارث برده بود برداشت. مادرمتوجه آمدنش شد، گفت :« چایی  تازه دم کردم ،یکی هم برای من بریز.»

پدر، قبل از اینکار، رو به مادر کرد و آرام زمزمه کنان گفت:«بعد از مدتها انتظار بلاخره برگه اعزام به جبهه را امروزبه بخش تدارکات دادن و تا آخر هفته با بچه ها اعزام میشیم.»

مادر که تا آن موقع فقط مشغول کار بود واصلا به جنگ فکر هم نمیکرد ،با این حرف پدر گویی اولین ترکش موشک شلیک شده از سوی دشمن به او اصابت کرد. از جایش بلند شد با نگاهی از خشم مثل رگبار گلوله شروع به حرف زدن کرد « جبهه؟جبهه برای چی؟ آخه مگه تو نظامی هستی که هر چند ماه به تو ماموریت میدن ؟خدا، به این دختر و من رحم کرده که  این بار سالم برگشتی بزار کار بلدها به جبهه برن تو چکاره هستی؟ چند بار هم که رفتی امید به بازگشت نداشتم بسه دیگه تو، همین جا هم کمک مردم هستی.»

پدرم مکثی کرد و گفت: «من قرار نیست جلوی گلوله برم،من قطره ای از دریای بیکران  هستم ، من درقسمت تدارکات انجام وظیفه می کنم،و به اندازه کافی هم تعلیم نظامی دیدم اگر لازم باشه اسلحه هم بر دوش میگیرم با دشمن متجاوز می جنگم . وظیفه ما دفاع از سرزمینمان است هیچوقت این را فراموش نکن.دشمن که فقط برای شهرهای مرزی ما نیست.دشمن حتما باید پشت در خانه مان بیاید که باورکنیم ما درحال جنگ هستیم.باورمان تا چه اندازه باید باشد که شهرهای مرزی را بیرحمانه با هواپیماهایشان بمباران می کنند و با گاز شیمیایی مردم را مسموم کردند به بیمارستان صحرایی نزدیک مرز بمب شیمیایی زدند که همه بچه ها و مردها و زنها را کشتند. بعد شما انتظار داری ما اینجا راحت به زندگی ادامه بدهیم .بمب ها یشان را در منطقه مسکونی روی سر مردم میریزند ...ما چطور باید این ها را نادیده بگیریم.حیوانات که تنها منبع در آمدشان  بودند را مسموم کردند .

باز هم میگی من برای چی باید به جبهه برم؟ برای همین‌ها میرم.»

پدرم عاشق میهن اش بود هر بار که از جبهه برمی گشت تمام فکرش پیش دوستان رزمنده اش بود، برایم تعریف می کرد که چطور در برابر دشمن مقاومت می کنند وچگونه شهادت را به جان ودل می پذیرند.به همین دلیل بود که برای رساندن غذا و تدارکات به خط مقدم، مجبور بودند در زیر آتش دشمن به پیش بروند.

باز با لحنی که به مادر یادآوری کند که چه وظیفه ای دارد گفت:

«اینجا، سرزمین ما هست باید در برابر دشمن قد علم کنیم بایداز خاکمان دفاع کنیم این یک جنگ تحمیلی از سوی دشمن هست.اولین و آخرین نداریم هر کسی که توانش هست باید برود.ما آغازگر جنگ نبودیم چگونه می توانیم نسبت به این مسئله بی تفاوت باشیم.»

لحظه ای بعد مادر آرام شده بود،پدر تصمیم خودش را گرفته بود... باید می رفت.

***

آسمان عجیب ساکت شده بود،  آسمان دل من بارانی و گرفته بود.

روز خداحافظی جثه لاغر و نحیفم را درآغوش گرم و مهربانش جای داد ،دستهایش را دورم حلقه کرد و با نوازش موهایم درگوشم زمزمه کرد «هیچوقت در نبود من گریه نکن و بهانه ای نشو برای شادی دشمن ، قول میدم اینبار زود برگردم.» در آغوش گرم و مهربانش، قلبم یخ زده بود،نفس کشیدن برایم سخت بود.

«میدونی که بچه هایی که درمیان آتش وخون هستن به ما احتیاج دارند، دشمن به آنها رحم نمی کند بچه ها بی خانمان شدن ،پدر مادرشان زیر آوارها ماندن ، بی پناه هستن.»

 سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «می دونم پدر جان ،من منتظرت می مونم.»

***

آدم گاهی رفته رفته بیش از حد صبور میشود.

گاهی از اوقات فقط می دانی که چقدر ویرانه ای و چقدر سوت و کوری.

بعضی از دردها آنقدر رنج آورند که نمی توانی به راحتی از آنها عبور کنی،مدت زیادی تنهایت نمی گذارند و تو ،میانشان چادر می زنی.

هفته ها از رفتن پدرم گذشته بود بیقرار ودلتنگ بودم روزهای سختی می گذراندم

یک شب با صدای رعد وبرق از خواب پریدم

از ترس فریاد زدم مثل بید می لرزیدم، مادر به اتاقم آمد  بغلم کرد  گفت:«چی شده؟

فقط یک رعد و برق بود،من کنارتم نترس.»

بعد بطرف پنجره رفت و پرده ها را کناری زد وگفت:«ببین هوا کمی دلش گرفته و سرو صدا می کنه!!»

ابرهای خاکستری رنگ،تمام آسمان را پوشانده بودند.

ماه پشت ابرها زندانی شده بود باران شدیدی می بارید و شاخه های عریان وخشک درختان پنجه به دیوار می کشیدند و ناله سر می دادند. مانند پرنده ای بودم که از لانه اش بیرون افتاده و از ترس به کنجی پناه برده.

بغلش کردم دوست نداشتم آغوش گرم و مهربانش را ترک کنم.

وقتی دستانش را گرفتم بی اختیار می لرزید چهره اش غمگین بود نگاهش بی هدف به هر طرف می چر خید.

خوب میدانستم که او هم دلتنگ است  بغض گلویش را چنگ می زند ولی غرورش اجازه نمی دهد گریه کند.

مانند ابری بود که با هر تلنگری می توانست بارانی شود.

صداها دیگر ناپدید شده بودند، و لی ما همچنان کنار هم نشسته بودیم و هریک در خیال خود به گذشته فکر می کردیم  عبور از آن برایمان سخت و دلگیر بود.

چه شب هایی می دیدم که پشت پنجره به صدای آواز شب گردان بی خانمان گوش می دهد ،تصویر خودش را در شیشه پنجره نگاه می کند و دستی به موهایش که تارهای سفید، همدم تارهای سیاه شده بودند می کشد و،آهی ازسینه پر دردش بر می آورد و می گفت:«این روزها هم دیر یا زود می گذره و خودش را با این حرف آرام می کرد.»

با لحن آرامی گفت:«خوب حالا دیگه بخواب من میرم به کارهام برسم دوست ندارم وقتی پدرت از جبهه میاد من همش آشپزخونه باشم میدونی که وقتی بیاد همه به دیدنش میان،دوست داره که کنارش باشم.»این را گفت و مثل باد از من دور شد.باران بند آمده بود ،

باد ابرها را به میهمانی برده بود ماه با تمام زیبایی هایش میدرخشید  و اتاقم را روشن کرده بود.

رویای هر شبم این بودکه بخوابم و توی دنیای دیگری بدنیا بیایم که در آنجا خبری از جنگ و دشمنی ،کشتار مردم بیگناه نباشد. سران خودخواه کشورها نخواهند برای کشورگشایی و تجاوز به حق وحقوق دیگران انسانهای بی گناه را به خاک و خون بکشند.

این زندگی برایم مثل خواب و رویا بود خوابی که آرزو میکردم هیچ وقت بیدارنشوم

من زخم خورده بازی روزگار بودم هیچ اختیاری از خودم نداشتم دوست داشتم زودتر بزرگ بشوم تا در برابر مشکلات طاقت بیاورم در نبود پدر خیلی سختی می کشیدم و ناتوانتر از آن بودم که همدم مادرم ومشکلات آن زمان باشم.

***

.سر دردهای شبانه امانم را گرفته بود

هر روز که می گذشت آسیب بیشتری به وجودم می زد ولی صدایم در نمی آمد دارو هم دیگر اثر چندانی برایم نداشت و از طرفی دیگرخبرهای رسیده از جنگ و دیدن صحنه های جنگ از تلویزیون آوارگی انسانهایی که همه چیز خود را در جنگ نابرابر از دست داده بودند و زندگی را برای آنها سخت کرده بود برای ما هم سخت و طاقت فرسا بود، و این زندگی بود که همیشه با من سر جنگ داشت و هیچوقت برنده ای در میان نبود.

***

ماه اول زمستان گذشت هیچ خبری از پدر نداشتیم هر صبح مادر از تلویزیون خبرهای جنگ را دنبال می کرد و گاهی اوقات آرزو می کرد یک بار پدر را در آن جعبه شیشه ای ببیند.

احساس می کردم که زمستان سختی در پیش خواهیم داشت.

تنها چیزی که می توانست گرمای وجودمان باشد آتش امید بود.

امید بازگشت پدر به خانه با پایان گرفتن این جنگ خانمان سوز و داشتن صلح و آرامش،

مانند تک برگ درختی که با هر وزش باد از ترس جدا شدن از شاخه به خودش می لرزد

به خودم می لرزیدم.

***

به مادرم فکر می کردم،  به زنی که تمام وجودش تکه تکه شده بود .

شب ها از بی خوابی پشت پنجره در انتظار سایه ی مردی بود که زنگ خانه اش را بصدا در بیاورد

هنوز چشم برهم نگذاشته صدای زنگ ساعت از خواب بیدارش می کرد و بی هدف در آشپزخانه مشغول کارمی شد.

حواسش به زنگ در خانه و گوشش به صدای زنگ تلفن بود و با هر صدایی رنگ از رخسار زردش می پرید.

تمام زندگی ما شده بود انتظار کشیدن...

احساس می کردم تمام غم های دنیا در وجودم لانه کرده اند ازترس

هیچ سوالی از مادر در مورد پدر نمی کردم وقتی می دیدم که ساعتها با تلفن حرف می زند و اشک می ریزد.

پدر با خواست قلبی خودش به جبهه رفته بود طاقت ماندن و نظاره گر بودن را نداشت میگفت:« وقتی صدای آژیر قرمز بلند میشد بچه های مدرسه از ترس به هر جایی که می توانستند فرار می کردنند وآمبولاس ها آژیر کشان زخمی ها را به بیمارستان ها می رساندند، پرستاران با لباس های خونی تقاضای کمک از مردم می کردند»

او با این خاطرات شب ها را با خواب های پریشان صبح میکرد.

همیشه می گفت:« نباید با حرف زدن مشکلات را از بین برد باید مردِعمل بود ودر مقابلش ایستادگی کرد.»

***

صبح یک روزِ سردِ زمستان صدای زنگ خانه بصدا در آمد بی اعتنا به صدای زنگ از سرما لحافم را روی سرم کشیدم، ولی باز زنگ بصدا در آمد شال قرمز رنگِ پشمیِ مادربزرگم را روی سرم انداختم که تا روی شانه هایم را پوشانده بود بطرف در رفتم ؛تا در را باز کردم چشمم به دو جفت پوتین که پوشیده از گل بود افتاد،

بی اختیار فریاد زدم «مادر بیا پدر جون آمده» دستهایم را باز کردم که در آغوشش بگیرم که بصدای

نا آشنا سرم را بالا کردم و خودم را به عقب کشیدم مرد با صدایی که از سرما یا ترس

می لرزید گفت:«زهرا جان نترس من دوستِ پدرت هستم من از طرف پدرت پیغام آوردم بگو مادرت بیاد.»

با لکنت زبان پرسیدم: « پدرم کجاست ؟چرا خودش نیومده؟»

دستش را به طرفم دراز کرد خودم را عقب کشیدم با مهربانی گفت :«خیلی زود میاید

من فقط یه پیغام برای مادرت دارم برو دخترم برو بگو مادرت بیاید دم در.»

همانطور که پله ها را بالا می رفتم مادرم را صدا می کردم از اتاق هراسان بیرون آمد

گفتم که مردی از طرف پدر آمده با شما کار دارد.

چادر نمازش را به سرش انداخت و پایین رفت من به اتاقم رفتم و از پنجره مرد را تماشا می کردم چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم فقط تکان خوردن لب هایش را می دیدم..

سرش را پایین انداخت بعد به یک پلک زدن از جلوی چشمم محو شد.

صدای بستن در، سکوت را شکست مادرم مات ومبهوت به دیوار تکیه داده بود و با پلک زدن اشکهایش روی گونه هایش غلت میخورد و به زمین میریخت.

دیدن این قاب از چهره مادرم که در آن رنج و سختی نمایان بود برایم تازگی نداشت، او سالها تنهایی و دلتنگی را تجربه کرده بود با از دست دادن بهترینهای زندگی اش فولاد آبدیده شده بود.

از اتاق بیرون آمدم پله ها را دوتا یکی کردم بسویش دویدم بغلم کرد مانند کوه یخ شده بود.

هیچ نگفت با هم روی سکوی پایین در نشستیم دیگر طاقت نداشتم گفتم:« مادر جان چی شده آن مرد از پدرم چه پیامی داشت؟ پدر چه زمانی میاد ؟»

با بغضی که چنگ به گلویش میزد گفت میاد همین روزها میاد.

آرامش در وجودم رو به نیستی میرفت ،آن روز مادرم با تلفن خانه دوست شده بود،یک لحظه تنهایش نمی گذاشت یا مرتب زنگ می زد یا با یک زنگ تلفن خودش را به آن می رساند.

فکر میکنم صد بار طول وعرض خانه را راه رفته بود.

***

کم کم خورشید جای خودش را به ماه میداد هوا سرد بود زمستان با همه زیبایی هایش برایم دلگیر بود،

خسته و بی تاب شده بودم.

آن شب با آمدن عمه خانم مادر کمی آرامش گرفت در مورد بیمارستان رفتن حرف می زدنند و اینکه باید به عمو هم خبر بدهند تا او هم بیاید.

خودم را به عمه نزدیک کردم و آرام گفتم:«عمه جان چی شده؟بیمارستان برای چی؟مادر که حرفی به من نمی زند شما بگو در رابطه با آن آقایی هست که از طرف پدر آمده بود پدرم طوری شده؟»

عمه به گفته خودش از بچگی با پدرم بزرگ شده بود و جانش به جان پدر بسته بود.

 چهره سفیدش مانند لبو سرخ شده بود انگار منتظر یک تلنگر بود که بغضش بترکد بغلش کردم آرام و بیصدا گریه سر دادو گفت:«نگران نباش پدرت حالش خوبه الان هم توی بیمارستان است .

فردا به دیدنش میریم ،توی جبهه مجروح شده ولی جای نگرانی نیست.»

به اتاقم رفتم حرف اش که موقع رفتن در گوشم زمزمه کرد را بیاد آوردم و بارها با خودم تکرار کردم اینبار زودتر برمی گردم بهت قول میدم بشرطی که دلتنگی نکنی که مادرت اذیت بشه.

***

زمستان را با گل یخ آغاز کردم،بغضم را در گلو شکستم، که مبادا به گوش پدرم برسد ،آهسته اشک می ریختم با خودم می گفتم، زندگی همیشه آن چیزی که ما انتظار داریم نیست. غم آدمی که از حدش میگذرد دل احساس پیری می کند و سنِ هرکسی را غمی که دنیا بهش هدیه میدهد اندازه گیری می کند که من در نوجوانی پیر شدم.

ازصبح زنگ در خانه یک لحظه بیصدا نماند بزرگان فامیل یکی بعد از دیگری آمدند، عمه خانم اشک میریخت و از برادرش حرف میزد و مادر هم مثل همیشه پذیرایی می کرد و دم نمی زد شاید به شوهرش افتخار می کرد با اینکه مخالف رفتنش بود . او بخاطرِ هموطن هایش که در مرز، زیرِ توپ وتانکِ دشمن متجاوز بودند رفت و شجاعانه جنگید با میهمان های ناخواسته که دشمن در بدنش جای گذاشت به خانه برگشت.

با خود فکر می کردم  هر چه که همیشه  ما می خواهیم نیست،مگر ما طالب جنگ بودیم؟جنگ تحمیلی که هر میهن پرستی را راهی میدانهای جنگ می کرد،مردانی که قیدِ زندگی راحت در کنار خانواده را زده بودند

جوان هایی که از آرزوهای خودشان دست کشیده و برای دفاع از سرزمینشان در خاک و خون

غلتیدند.

***

به چهار چوب در اتاقی که پدرم در آن بستری بود تکیه داده بودم ،از میان باندهای سفید که لکه های خون به خودش گرفته بود چشمان زیبایش رانگاه می کردم که با لبخند همیشگی اش با ملاقات کننده ها حرف میزد.می دانستم که غرور مردانه اش نمی گذارد که در برابر دوستان و فامیل ناله بکند ولی باند های پیچیده در سر و صورت و گردنش حاکی از مجروح بودن شدیدش بود.

پاهایم قدرت رفتنبه طرفش را نداشت،قلبم یک لحظه آرام نمی گرفت ولی خودم را می دیدم که در کنارش روی لبه تخت نشستم وبا دستهای باند پیچی شده موهایم را نوازش می کند من هم کمی خودم را بالاتر کشیدم و صورتش را از روی باندهای خونی بوسیدم.

قبل اینکه سرم به چهارچوب در بخورد دستم را به دیوار گرفتم برگشتم پشت سرم را نگاه کردم عمویم بود، با اشاره گفت: « چرا زل زدی مگه نمی بینی پدرت داره صدات میکنه برو کنارش مگه از پدرت میترسی اینجا وایسادی...»

با قدمهای سست و لرزان نزدیک تخت رسیدم دستانش را برایم باز کرد و در آغوش گرمش جای گرفتم نمی دانستم گریه کنم یا بخندم آنروز همه چیز برایم باور نکردنی بود.مادرم خواست من را از آغوشِ پدر بگیرد ولی آن چنان غرق در جانش شده بودم که نتوانست مرا از او جدا کند که پدرم گفت:«کاری نداشته باشید اینجا جایش  خوب است.»

***

روزها و هفته و ماهها و سالها گذشت و پدرم همچنان با میهمانهای ناخوانده اش زندگی می کرد ،ترکش ها در گردنش جا خشک کرده بودند و دکترها هم می گفتند که نباید به آنها دست بزنند مگر اینکه چرک کنند سر باز کنند و ما بتوانیم آنها را خارج کنیم. شبها از درد در خواب ناله های جانسوزی سر می داد و به سختی صبح ها از  رختخواب جدا میشد...

ولی با این همه مشکلات از کار کردن دست برنمی داشت گاهی از شب ها بجای دوستانش که کاری برایشان پیش می آمد کار می کرد وهمیشه خدا را در نظر داشت.

زندگی آرامی داشتیم دوباره مانند قبل هر کس سرش بکار خودش بود و چرخۀ روزگار زندگی را روی روال عادی انداخته بود، ولی این روزها زیاد دوام نیاورد....

***

از خواب بیدار شدم هوا خیلی سرد بود دوست نداشتم از زیر لحاف بیرون بیایم ،از اتاق مادر را دیدم  مانند گنجشکی که از پنجره وارد خانه شده و برای بیرون رفتن خودش را به در و دیوار میزند دور خودش می چرخید با خودش حرف میزد.

از اتاق بیرون آمدم بطرفش رفتم و بغلش کردم از راه رفتن ایستاد، دستی به موهایش کشید و نفسی تازه کرد گفتم:« چیزی شده مادر چرا اینقدر راه میری آخه؟»

نگاه پردردش دلم را لرزاند،چیزی نگفت و بطرف آشپزخانه رفت و حین رفتن زمزمه ای کرد،قربون خدا برم هر چی سنگه مال پای لنگه منظورش را نفهمیدم به صدای زنگ در به حیاط رفتم پدر بود حس کردم خیلی خسته است رنگش پریده بود به سختی جواب سلامم را داد...

شب از نیمه گذشته بود که از صدای ناله های پدرم بلند شدم دچار استخوان درد شدید شده بود، نمی توانست حرکت کند و با ناله از خدا کمک می خواست و مادر، مثلِ ابرِ بهاری اشک می ریخت و من از ترس به رختخواب چسبیده بودم

***

پدرم دیگرتوان راه رفتن نداشت  مادر به تنهایی قادر به جابجایی او نبود با اورژانس تماس گرفت او را به بیمارستان بردند وبستری کردند.پدرم حالش خوب نبود وقتی دکترها جواب آزمایش خون را به مادرم دادند، دیگر توانی برایش باقی نمانده بود .فکر کردم، دیگر آرزوها به پایان رسیده رخِ زردِ مادر نماینگر اوضاع پیش آمده بود.

پدر نگاهش را از نگاهِ من دزدید سرش را پایین انداخت،خواستم که دستانم را دور گردنش حلقه کنم از ترس ترکش های توی گردنش خودم را عقب کشیدم.

***

مادر دیگر مانند سابق نبود پرخاشگر و تندخو شده بود برای هر چیزی دادو بیداد میکرد.

پدر بستری شد و سختی های مادر شروع شد در خانواده هیچکس خونش با خون پدر یکی نشد حتی از برادر و خواهرش هم نتوانست پیوند مغز و استخوان بگیرد، پدرسرطانِ مغزِ استخوان گرفته بود و هیچ کاری از دست پزشکان  بر نمی آمد و نتوانستند برایش کاری بکنند.

با یک کیسه دارو، روانۀ خانه شد داروهایی که فقط دردش را تسکین می دادن.

دیگر خانه نشین شده بود و بزرگان فامیل به دیدنش می آمدند و ساعاتی در کنارش می نشستند و از مبازاتش توی جبهه حرف می زدنند و اینکه باعث افتخار و سربلندی فامیل است دلداریش می دادند و بعد می رفتند.

***

زمستان را با گل یخ آغاز کردم، زادۀ فصلِ زمستان بودم و بغضم را مانند گلوله های برف در گلو شکستم که مبادا پدرم صدای گریه ام را بشنود. آخر او مردی با احساس و مهربان ،عاشق نور و روشنایی بود ، روح لطیفی داشت و از زیبایی ها لذت می برد... این روزها دوام زیادی نداشت،عقربه های ساعت در صفحۀ ساعت دیگر قادر به حرکت نبودند ثانیه ها هم در بسترِ نخواستن بودند.آسمان هم غرش نمی کرد و آرام و بیصدا ماتم گرفته بود،

پدر میهمانهای ناخوانده دشمن را به جان خریده بود ولی گرفتار بیماری سرطان خون شد، که خون بهای جوانی اش بود...

نمی دانستم که خاک سرد چگونه پیکر گرمش را میهمان نوازی می کند، زمان ایستاده بود  قلب من مانند کوره داغ می سوخت، همه برای وداع با مردِ جنگ آمده بودند. آسمان غرشی کرد ، رعدوبرقِ مهیبی زد و اندیشید که به جای همه دل ها ببارد و بگرید و عطرِخاکِ باران خورده، بوی او را به عرش خدا ببرد.

میهمانِ خورشید شد و از گرمایِ وجودش زمین به تکاپو افتاد و بر سر مزارش گلهای سرخ آزادی روییدند...  

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گلِ یخ» نویسنده «صدیقه پاشایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692