• خانه
  • داستان
  • داستان «دود شیری رنگ سیگار» نویسنده «حمید نیسی»

داستان «دود شیری رنگ سیگار» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hamid neisi«چطوری مرد؟»

«از چی حرف می‌زنی؟»

«یعنی تو نمی‌دونی؟»

چشمانش را نازک می‌کند تا شاید در آن تاریکی آن طرف میز چوبی که جلویش است صاحب صدا را ببیند اما فقط برای لحظه‌ای در روشنایی فندک مردی حدوداً چهل‌ساله که موهای سیاه روی گونه‌های فرو رفته صورت کشیده‌اش است را می‌بیند.

«نگفتی، چطوری مرد؟»

دستانش که با دست بند به هم بسته شده‌اند را بالا می‌آورد و دستی به ریش سیاه و سفیدش می‌کشد.

«کی؟»

«اکرم دراگ»

روی صندلی چوبی که صدای غژ غژش با هر تکان خوردنی به گوش می‌رسد جا به جا می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد تا شاید چیزی یادش بیاید و یکدفعه چشمانش را باز می‌کند:

«اکرم دراگ کیه؟»

«شنبه شب کجا بودی؟»

«شنبه شب کی میشه؟»

«پریشب، خوش گذشت؟»

«خوش گذشت؟!»

«انگار هنوز تو خماریشی»

فکر می‌کند، فکر پشت فکر اما آنقدر کشیده بود که مغزش تبدیل به سنگ شده. به رو به رو خیره می‌شود و پاسخی نمی‌دهد.

«خب، نگفتی شنبه شب کجا بودی؟»

«من می‌خوام از اینجا برم»

مرد دستش را می‌گذارد روی میز تا بلند شود اما بازجو دستی روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

«بشین ما هنوز با هم کار داریم. اگه به سئوال هام جواب بدی قول میدم بفرستمت جایی که تا صبح تخت بخوابی»

مرد سکوت می‌کند و سرش را می‌گذارد روی دست‌هایش که روی میز هستند.

«رأس میگن که قبلاً نویسنده بودی؟»

«منظورت همون اراجیف‌هاست؟»

«خب آقای اراجیف‌نویس با اون همه نوشتن‌ها به کجا رسیدی؟»

«به همینجا که می‌بینی، به هیچی»

«یعنی به پوچی، درسته؟ »

«نه، به اینکه دنیا ارزش هیچی رو نداره، هر چیزی که می‌بینیم یه توهمه»

«یعنی هیچ چیزی واقعی نیست؟»

«زندگی فقط یه توهمه و برا همین من دوس دارم هر روز در توهم زندگی کنم»

بازجو داد می‌زند: «نگهبان»

سربازی بلند قد وارد می‌شود و با دستمالی چشم‌هایش را می‌بندد. بازجو می‌گوید:

«می خوام با یه داستان غافلگیرت کنم، اون هم داستان خودت»

و بعد داد می‌زند: «بیا داخل»

صدای قدم‌های شخصی که از کنارش رد می‌شود را می‌شنود و بوی ادکلنش به مشامش می‌رسد.

«می خوام به داستانی که دوستم برای تو نوشته خوب گوش کنی»

شخصی که کنار بازجو است با صدایی دو رگه که احساس می‌کرد سرما خورده شروع به خواندن می‌کند:

«روی موزائیک‌های کف اتاق غلت می‌زدی و هی چشم‌هایت را می‌بستی و باز می‌کردی ولی نمی‌توانستی چشم چپت را باز کنی. پلک چپت تکان نمی‌خورد. با یک چشم به ساعتت نگاه کردی، پنج، باید می‌رفتی. باریکه‌هایی درهم و برهم از نور شمع‌ها داخل چشم‌هایت درهم می‌پیچد و باعث می‌شود دنیا در نظرت به طرز عجیبی بی‌روح و بی‌حالت بیاید. در سکوت سنگین اناق، قلبت خشک و با صدایی بلند می‌تپید. فقط صدای چکه‌های خون که به زمین می‌خوردند را می‌شنیدی و به یاد آوردی که همیشه در خاطراتت قطرات خون ظاهر شده‌اند.

مادرت در گوشۀ اتاق خودش را مچاله کرده، روسری از روی موهای خاکستریش افتاده و چند تارموی خونی از روی پیشانی‌اش آویزان شده، چشمانش را کاملاً بسته و خط‌های

دور تا دور چشم‌ها روی گونه‌های فرو رفته‌اش متصل شده‌اند و پدرت با چهره‌ای آفتاب سوخته و چشمان قهوه‌ای که از حدقه در آمده‌اند با کمربند در دست بالای سرش ایستاده.

از روی زمین بلند شدی، استخوان‌هایت ترق صدا دادند. ضربان شدید قلبت استخوان‌هایت را به لرزه انداخته بود. برگشتی به زنی که روی تخت خوابیده نگاه کردی، از اینکه تاریکی روی تخت چهره‌اش را پنهان کرده خوشحال شدی، اما ترس مثل آبی که در اسفنجی رخنه کند درونت را فرا گرفت. ترس همیشه رد پای خودش را بر جا می‌گذارد. کنار پنجره ایستادی و بیرون را تماشا کردی، پرده‌ای از غبار شهر را که هنوز خواب بود و کمی خر خر می‌کرد، پوشانده. انگشت کوچکت را به دندان گرفتی، لبخند کودکانه و بغض‌آلود لب‌هایت را از هم گشود و درون شیشه به شکاف خالی میان دندان‌هایت خیره شدی. باز برگشتی به زن نگاه کردی، تو خودت را می‌شناسی و می‌دانی که همیشه وقتت را با کارهای بیهوده و بی‌فایده گذراندی، گاهی عهد می‌کنی دست از هوا و هوس‌هایت برداری اما نمی‌توانی ذهنت را از چنین خیالی رها کنی. تو فقط عاشق بدنی، بدنی که در اختیار خودت باشد، حتی با بوی عرقش و دود و دم. شب قبل را کم کم به یاد آوردی. نیمه‌های شب وارد خیابانی باریک بی‌بدن و صدایی شدی که خیابانی فرعی در یکی از محله‌های شهر بود. مغازه‌ها با سایه بان‌های تازه و رنگارنگ شأن و تمیزی و شادابی چشمگیرشان مثل آتشی در جنگل می‌درخشیدند. دم در خانه‌ای که رنگ روی در گوشه گوشه پوسته کرده بود و بعضی جاها آویزان شده بود زنی با لباس گلداری که به هیکل استخوانی‌اش چسبیده و روی آن مانتوی جلو بازی پوشیده بود و تو در تاریکی فقط توانستی دندان‌های سفیدش را ببینی و چشمان نافذش تو را صدا می‌زد، ایستاده بود. نزدیک‌تر رفتی، زنی تقریباً سی و پنج چهل‌ساله که نه زیبایی داشت و نه جذابیت اما تو تا او را دیدی پاهایت سست شدند و انگار حسی در وجودت راه یافته بود، حسی که تو را به طرف زن کشاند و به دنبالش راه افتادی. شب سرد زمستانی تاریکی بود. زن در تاریکی مطلق راهرو وارد شد و تو با اینکه در درونت همچون پرده‌هایی جنبان در باد لرزش افتاده بود پشت سرش راه می‌رفتی. سرما در تمام وجودت رسوخ کرده بود. همانطور که پیش می‌رفتید به نور کم سویی که در حال رقصیدن بود نزدیک شدید. رنج و تنهایی از آدم انسان ناخوشایندی می‌سازد و وقتی که می‌بیند شب‌ها تنها به رختخواب می‌رود و تحمل انزوا برایش دشوار است به دنبال همدم و همدرد می‌گردد و تو زن را همدم دانستی. از تاریکی خارج شدید و به حیاطی که دور تا دورش با شمع‌هایی روشن بود و شاخه‌ها و برگ‌های درختان میان نفس‌های پی در پی بادی که می‌وزید می‌رقصیدند، پا گذاشتید. زن نشست و منقلی که باریکه‌ای دود سفید از ذغال‌ها بیرون می‌زد و پیوسته داشت رو به آسمان می‌رفت را برداشت و با سر به تو اشاره کرد به دنبالش بروی. منقل را گوشۀ اتاقی که فقط با چند پشتی و یک قالی رنگ و رو رفته و تختی که رو تختی‌اش گوشه به گوشه از آتش سیگار سوراخ شده، پر شده بود، گذاشت و کنار آن نشست. تو هم کنارش نشستی و پاکت سیگار را از جیبت در آوردی و به طرف زن گرفتی و با فندک سیگار او و خودت را روشن کردی. زن فقط به تو نگاه می‌کرد، نه می‌خندید و نه حرف می‌زد، انگار دوست داشت ساکت باشد و ببیند تو چه می‌کنی. چشمی در اتاق گرداندی و خواستی چیزی بگویی اما منصرف شدی. هر دو به سیگارهایتان پک می‌زدید و دود را به طرف همدیگر رها می‌کردید و از میان ابر دودها به همدیگر زل زده بودید. تو با خودت زمزمه می‌کردی:

«ای موجود ناقص العقل رو فقط باید باهاش خوابید و بعد زدش و خونین و مالینش کرد»

سکوت بین‌تان مملو از ناگفته‌ها بود. زن هم پک عمیقی به سیگار زد و درونش زمان داشت بر محورش می‌لرزید و با خودش زمزمه می‌کرد:

«مرده شورای زندگی رو ببره که حتی یه آدم هم نیست که دوستم داشته باشه. بدبختی کارم شده فقط خوردن، خوابیدن با مردا و ریدن توای زندگی. نمی‌دونم چرا زنده‌ام؟»

و در میان دود چهرۀ پدرش که با شکمی جلو آمده و سری طاس روی او خم شده بود و داشت یکی یکی لباس‌هایش را به زور از تنش جدا می‌کرد و فریادهای نوجوانیش که به هیچ جا نمی‌رسید را به یاد می‌آورد.

زن از گوشۀ قالی شی‌ای سفید و براق در آورد و به طرف تو گرفت و اشاره کرد که آن را بخوری. آن را مزه کردی خیلی تلخ بود اما با اصرارهای زن آن را خوردی. بعد از چند دقیقه شادی‌ای تمام وجودت را در بر گرفته بود. زن روی تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست و احساس می‌کرد که درونش چیزی شکسته که دیگر نمی‌توان ترمیمش کرد و گوش سپرد به ضربان آرام و موزون قلبش، ضربانی که انگار داشت دقایق زندگی او را نشانه می‌گرفت. تو به روشنایی ذغال‌ها در سکوت خیره شدی، احساس کردی تو را می‌کشند به سمت خودشان و موقعی که داشتی زن را نگاه می‌کردی کمربندت را از کمر باز کردی و به طرف زن رفتی.

داخل راهرو پنج شش قدم می‌دویدی و بعد تند تند راه می‌رفتی و باز دوباره می‌دویدی. در خانه را باز کردی و وقتی اطمینان پیدا کردی که کسی نیست از خانه خارج شدی و در را بستی. مه صبحگاهی به آرامی برخاسته و در حالی که رگه‌های باریک سفیدی را بر روی بام‌ها باقی می‌گذاشت دور می‌شد. رو به روی مغازه‌ای که شبانه روزی بود ایستادی و چهرۀ رنگ پریدۀ خودت را در شیشۀ مغازه دیدی. بستۀ سیگار را از جیبت در آوردی و یک نخ بیرون کشیدی. جیب‌هایت را گشتی اما فندکت را پیدا نکردی و مجبور شدی کبریتی بخری. در حالی که دود شیری رنگ سیگار به گرد چهره آت پیچ و تاب می‌خورد و با رنگ موهایت که در سن چهل و پنج سالگی سفید شده‌اند یکی می‌شد در خلسۀ سیگار غرق شدی و به یاد آوردی که فندک هدیۀ مادرت را در خانۀ زن جا گذاشته بودی.» ■


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دود شیری رنگ سیگار» نویسنده «حمید نیسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692