به احترام مردان اسکلتی
مجموعه داستان آواز گوسفندها، اثر مهدی رضایی را، که باز میکنی؛ با نه داستان مواجه میشوی. در پایان خوانش داستانها، یک وجه مشترک مییابی و آن رگه اجتماعی داستانهاست و از آن جلوتر، رگه انسانی. رگه اجتماعی نه از آن نظر که مستقیماً به کمبودهای ملموس اشاره داشته باشد بلکه، فقدان اصول آرمانگرایانه انسانی را قابل فهم میکند. لجاجت دیدگاهی در آن داستانها نمییابی. این دلیل نمیشود که داستاننویس دیدگاه نداشته باشد اما در حوزه ادبیات داستانی، شرایط متفاوت است؛ خیلی مدعی من و یا مدعی او نمیتوان شد مگر این که با مورد انسانی عجین شده باشد.
دومین موردی که جلب نظر میکند، هم کناری تکنیک و تاکتیک داستانی و محتوای داستان است که میتوان به گرایش فرمالیستی تعبیر نمود. چرا که شربت ناب را به طور حتم باید در ظرف مناسب ریخت و نوشید و نوشاند. مسائلی در داستانها میشود یافت که نشان میدهد نویسنده به چگونه گفتن هم اهمیت میدهد. نحوه بیان است که موجب آشنایی زدایی میگردد. فرم داستانی است که واقعیتهایی ایجاد میکند که با واقعیتهای متعارف متفاوت است. نا هنجاری خاصی میسازد که قابل ارزیابی و نگرش است. ساختار داستانی مناسب، داستان نویس را، از ورطه شعار و روایت محض و کلیگویی و .... دور میکند. داستان مرد اسکلتی از این مجموعه، نمونه ارزندهای از دو مورد بیان شده، میباشد که با تلفیق زبان و معنا، هنجارگریزی معنایی مورد نظر نویسنده در ذهن مخاطب شکل میگیرد. ابتدا از ساختارمیگویم و بعد محتوا.
*نظرگاه من راوی انتخاب شده یکی از نظرگاههای مدرن است. روح مرد اسکلتی وقایعی را روایت میکند. بر مرز *زمان ایستاده، زمانی محو، و از واقعیت خویش مینالد چرا که با وجود بخشش، مردم را نسبت به خویش عبوس میبیند. ایستاده بر مرز زمان، بازگشت به گذشته خویش میکند و با این شیوه، اطلاعات مورد نیاز را به مخاطب میدهد. آنگاه *وهم و خیال خویش را بر متن تزریق میکند وخواسته قلبی را به واسطه آن بیان مینماید. با این خیال آمیزی خط بطلانی بر آنچه هست، میکشد و بر آنچه که باید باشد، تاکید مینماید. خط روایت داستان تا نابودی کامل راوی پیش
میرود. اوج بخشش مرد اسکلتی در مقابل سگان ولگرد و تغییر دید مردم شهر به او که البته در مدار تعلیل به ضعف دچار شده است. آراستن او و زندگی دوباره در وسط میدان شهر. فراموشی یکی از مواردی است که در داستان از هر دو سو، دچار آناند و سرانجام پارادوکسی مهم؛ نام میدان که مرد اسکلتی است و مجسمه ای که بسیار رنگ و لعاب دار و چاق ساخته شده است. دچار شدن شهر به *چرخشی مستمر از قدرشناسی و قدرناشناسی. *فضا سازی و *صحنه پردازی مناسب داستان با *زبان داستانی، قدرت متن را بالا میبرد. داستانی که *استعاره و *تمثیل را با خود همراه کرده است.
تکنیک تشخیص درزبان متن داستانی، صلابت متن را بالا میبرد. به یک مثال در پاراگراف اول داستان بسنده میشود. در ابتدای داستان میآید که باد، سردی پاییزی را، از روی سنگ فرش زمین جمع میکند، میآورد و میچپاند زیر پالتوم... این جمله در ساختار خود تفاوت اساسی با یک جمله ساده دارد که میتواند چنین باشد. ... باد را زیر پالتوم احساس کردم... باد در جمله تشخص میگیرد. تشخص موجب میشود که هویت عمل از حیطه روایت و توضیح محض دور گردد. به صحنه سازی در متن و فضای داستانی و هم چنین موقعیت زمانی و وضعیت راوی کمک میکند. جمله دیگر. ... دیگر چیزی جز استخوانهایم، باقی نمانده که سرما، آنها را بگزد .... سرما میگزد؛ تشخص میگیرد. این مورد زبانی در شش جای متن به کار رفته است. این موارد فرمالیستی نوعی هنجارگریزی است که متن را هنری تر میکند. نوعی ادبیت در متن داستانی وجود دارد که خوشایند است. سودش هم این است که متن بهتر میتواند وارد دنیای درون و احساسات خواننده شود. در میان این متن قدرتمند داستانی دو کلمه ناجور متن را میآزارد. دامنه ادبیت را کاهش میدهد. کلمههای روایی و توضیحی «خسته و بی حرکت» و همچنین این توضیح که... تمام استخوانهایم میلرزند. این دو کلمه و این جمله نشاط و سرزندگی متن را میگیرند. البته این نمیتواند اصل باشد که در داستانهای متفاوت تعادل بین روایت و نمایش باید برقرار باشد. در داستان مرد اسکلتی، نه به شکل فراوان، بلکه در چند مورد محدود، کلماتی یافت میشود که به نظر عدهای متن را از حالت منظم و با نزاکت خارج میکند.
... باد، سردی باران پاییزی را از روی ... میآورد و میچپاند زیر پالتوم.
... کسی که سیرت و صورت رو به هم برتری می ده یه احمقه .... یه احمق فرقی هم نداره ....
.... تا کی لیمو ناد نخوردی بدبخت ...
کلمات چپاندن، احمق، بدبخت در متن داستانی جای گرفتهاند که میتوانست به شکل محترمانه دیگری بیاید اما نویسنده قدری بر جسارت خود افزوده و متن را عامیانهتر آورده است. چرا؟ همین سئوال را دهها سال پیش از جمال زاده و هدایت و چوبک و ... کردهاند که چرا در بالاترین شکل ممکن محاوره مردم را در متن داستانی خود جای دادهاند. آنها حتی متهم به بی نزاکتی هم شدهاند. این جاست که بحث تفاوت زبان رسمی و زبان داستانی برجسته تر میشود.
در مقدمه کتابی به نام مرگ قسطی اثر لویی فردیناند سلین با ترجمه مهدی سحابی، نویسنده مینویسد که چرا از یک زبان خاص استفاده میکند. خیلی از کار خویش و شیوه خود دفاع میکند.
سلین میگوید: «...من در انتخاب زبان داستانم همان جوری مینویسم که حرف میزنم، بدون هیچ ادا و اصولی. نوشتار رسمی کلام را ضبط میکند. تنها چیزی که برای انتقال توسط زبان مهم است، شیوه بیان حس و عاطفه است. روایت گری مهم نیست. من به دنبال انتقال احساسم. این انتقال با زبان رسمی رایج و ادیبانه ممکن نیست. زبان خشک و تصنعی انتقال دهنده حس نیست...»
البته در برابرنظراو نظریات دیگری مطرح میشود. سلین معتقد است که داستان باید شورعاطفی داشته باشد. این شورعاطفی با زبان همان شخصیت واقعی به دست میآید. زبان شخصیت پست، باید کلامش هم زنده باشد. زبان محاوره، زبان زنده و پویای جامعه است. دیگر زبان فرهنگستانی نیست. کاربرد تعبیرات عامیانه هم همین جوری است. لحن و لهجه و صدای شخصیت باید معلوم باشد. با این کار جایگاهش معلوم میشود و مخاطب به شکل دقیقی او را میشناسد. هدایت و چوبک و جمال زاده به این زمینهها، هر چند فرودست جامعه، میدان میدهند. تعبیرهای زبان گفتاری، خواننده را در درک آن مناسبات انسانی سهیم میکند. موقعیتهای واقعی این گونه نمایان میگردد. آنچه که هست. داستان نویسانی هستند که این موقعیتهای واقعی را بزک میکنند که با حقیقت منافات دارند. یک داستان نویس نباید سعی کند که انسان را فراتر از آنچه که هست، نشان دهد.
اما داستان مرد اسکلتی چه میخواهد بگوید؟ این ساختار ویژه آیا مفهوم ویژه ای ایجاد کرده است؟ ساختاری التقاطی از رئالیسم محو و سوررئالیسم محوتر که خاص است و میشود آن را یک منطق سور رئالیستی در عین حال عینی دانست. روحی است که از مغمومیت روزگار خویش و از رنجی که برده است، سخن میگوید. مرد اسکلتی، وسط میدان شهر، از بخشندگی، معروفیت خاصی گرفته است. تمثیلی از یک قدرناشناسی که موضوع جالبی را برای عرصه انسانی پیش کشیده است. چه در حوزه تاریخی، چه فرهنگی و چه اجتماعی. داستان مرد اسکلتی هشدار به آدمیان است که قدر همدیگر را بدانیم. بی تفاوتی انسانها نسبت به هم یک عذاب تاریخی است. مرد اسکلتی وجودش را وقف اجتماع کرده است. از روح و از هستی خویش کنده است و به اجتماع انسانی خود داده است. به ایثار و کمکهای انسانی جان بخشیده است. دست به یک وظیفه فوق انسانی زده است. اما با بی مهری مواجه شده است. چرا؟ آیا این عمل یک رسم زمانه شده است؟ چرا مردان اسکلتی مورد بی مهری عده ای قرار میگیرند؟ بخشندگی مرد اسکلتی، ترویج روح همکاری و عدالت خواهی تاریخی است. این نیک خواهی برای عدالت، زمینه میخواهد و خیلیها با بروز خصلتهای گوناگون، این عدالت را نمیخواهند. با تبعیضها میخواهند زندگی خود را گرم کنند. اعتنا نمیکنند چرا که اگر اعتنا کنند، تخت و لوایشان به زیر میافتد. نباید فکر کنیم که روح عمومی جامعه این گونه است. این عملکردها در ذهن تاریخی جامعه میماند اما علتهای مختلفی هست که مامانها هشدار میدهند که به مرد اسکلتی نزدیک نشوید چرا که مشابه اومی شوید. از مشابهت با او میترسند. این دوری گزدیدن ها یا از سر تعصب است یا ترس و از زبان آنانی است که عملکرد عدالت خواهانه، راه سیطره آنان را خراب میکند. وسط میدان شهر بی نام و نشان، وسط حیات انسانی است؛ هر جا که باشد. مصلحانی که آمدهاند و برای عدالت کوشیدهاند و حق را گفتهاند و در صدد ساختن حق بر آمدهاند، کجا به کام خود رسیدهاند؟ اگر به انسانیت پر و بالی دادهاند چه جوابی گرفتهاند؟ سادگی است که این مغمومیت را ناشی از مردم بدانیم. قدرتهای برخاسته از خلق هستند که به بی راهه میروند. عشق قدرت باعث شده است که چشم بر انسانهای دل سوز و حق گو ببندند و آنان را به پشیزی نگیرند. این نگاه عمومی خلق نیست بلکه نگاه آدمهای فرصت طلبی است که با رنج دیگران رشد کردهاند و قدردان نیستند و در حریم زندگی دست به جور و ستم میزنند. این قدر ناشناسی امثال کافه چی ها در متن داستان زود به قدر شناسی تبدیل میشود. استمرار مجسمه سازی، بنیان تاریخی است. این تکرارهاست که تاریخ ما را میسازد. با فراز و نشیبی متفاوت. قدر شناسی جامعه را تطهیر میکند و ناگهان قدر نا شناسی، عبوسانه، قدرتی میسازد که گوشت و پوست از تن انسانیت میکند. این از زیباییهای ساختاری داستان است. تکرار زیبای تاریخ غالباً به نفرت و انزجار و بدبختی و ظلم و بی تفاوتی و سود جویی و در لذت خود فرو رفتن انسانها، ختم میشود. پیشنهاد داستان مرد اسکلتی معادله بسیار روشنی است به صحن انسانیت و بستر زندگی انسانی. قدر شناسان، قدر مردان حق به جا نمیآورند. به دلیلی پشیمان شده و قدر میشناسند. در اوج لذت و قدرت و تمکن و اشباع فکری، باز قدر نمیشناسند و این فراز و فرود، این لاغری و چاقی مجسمههای انسانهای پر تلاش در راه حق و آزادی و رفاه انسانی و انسانیت و ارزشها و .... تا ابدیت ادامه دارد.
به یاد نیاوردن مرد اسکلتی، از بخشیدنهای خود و فراموشی آدمهای کمک گیرنده، از برجستگی دیگر متن داستانی است. این فراموشی از سوی مرد اسکلتی، فراموشی روح بلندی است که کمک میکند اما نه برای خود بلکه برای جامعه. در آن سو، فراموشی این مردم قدرناشناس، فراموشی تاریخی آدمهای جامعه است که خود در ملحفه ای از تیرگی و تعصبها و ترسها و منفعت طلبیها و سود جوییهاست. در گریبان ناز قدرت خفتن. این فراموشی را ایجاد میکند. این فراموشی اوج بی تفاوتی را ایجاد میکند که حتی از مقام حیوانی نازل تر است. مرد اسکلتی تمثیلی از انسان فراگیر در جوامع انسانی است. اگر محدودش کنیم، باختهایم. مرد اسکلتی میتواند تمثیلی از یک مصلح باشد که شکوفایی جوامع و آزادی و حق را فریاد می زند.
استعاره مفهومی عظیمی که در پشت متن خوابیده است، نیازمند فراگیری است. محدود شدن به یک تفکر و یک جناح و یک حاکمیت نیست. مرد اسکلتی در میدان عظیم انسانی جلوه میکند. شمعهای آب شده و از حیات مانده و خاموشی آنها در ادبیات ما برای بیان روشنایی است. روشن شدن محیط انسانی و رها شدن از سیاهی و تیرگی و جهل و جهالت و جمود فکری است. مرد اسکلتی شمع جامعه خویش است. کسانی در این روشنای تاریخی، خود را میسازند و بر آن تیپا میزنند، قدر نمیشناسند. زرق و برق لذتهای ایجاد شده، بر چشم ودلشان میافتد، رویای شیرین آنان را از حقیقت و آزادگی انسانهایی که تلاش میکنند، انداخته است. یادمان باید بماند که اگر مردان اسکلتی دستهایشان را برای دستگیری و تلاش دیگران دادهاند، اگر این نمادهای انسان دوستی و نوع دوستی بی کران پوست صورت خود را برای زیبا ساختن دادهاند، اگر از صورت خویش گذشتهاند تا بر سیرت جامعه بیفزایند، اگر فوق طاقت انسانی حرکت کردهاند تا آنجا که وابستههای خود را از دست دادهاند، اگر گوشت تن خویش در راه انسانیت قربانی کردهاند، اگر از آخرین سکههای خود گذشتهاند، اگر استخوانهای تن خویش ریختهاند، اگر پالتوها دادهاند، اگر چشمها دادهاند، اگر .... تا مردم خوب زندگی کنند و خوب ببینند و نگاه خوب داشته باشند، قدر ناشناسی با همه مترادفات اجتماعی خود، برای چه؟ پارادوکس نام میدان و مجسمه تازه ساخته شده از پشیمانی مردم، پارادوکسی است در دنیا و هستی انسانها که موتور تاریخ را به حرکت وا میدارد و فراموشی بد دردی است. چرا مردان اسکلتی باید بار نفرت مردم را به دوش کشند؟ چه خوب میشود مجسمههای میدان شهرها، همیشه زیبا، خوش فرم و پر رنگ و لعاب باشند. چه خوب میشود که اگرهمیشه قدرشناس هم باشیم. چه خوب میشود مردان اسکلتی شهرها در کافههای شهر دیگر از سوز و سرمای کشنده نلرزند. آن قدر با احترام باشند که همیشه، حتی در اوج ذلت و خواری، کلاه بر سرشان باشد. کلاه بر سر دیگران نگذارند.