«همهی آدمها دیوانهاند» این جملهای است که راوی با آن رمان را آغاز میکند. راوی داستان (آرمان پاکروان) معلمی است که دغدغههای یک روشنفکر را دارد و برای آیندهی بشریت نگران است. او در همنشینی با همسایهی منزوی خود (آقای شاهی) فریادهای نگرانیاش را در وبلاگهای وی میخواند و مینویسد. همسر آرمان (نگار) که در دفتر یک نشریهی جوان کار میکند با دغدغهها و بحرانهای نسل جوان ارتباط دارد اما با هراس از بسته شدن نشریه جرأت نشر و واکاوی نامههای خوانندگان خود را ندارد و شنوندهای است که تنها به کشیدن آه و ناله در برابر حوادث بسنده میکند.
آرمان در کلاس درس خود (جایی که یک معلم میتواند تأثیری ارزشمند در نسل نو داشته باشد) یا در تفکرات روشنفکرانهی خود غرق است و از درس دادن طفره میرود و یا به تبادل نظر و بحث در مورد مسائل جنسی جوانان میپردازد. در تقابل با واکنشهای روشنفکرانهی راوی، معلمی دیگر (آقای سید شرفی) به جای روشنگری و برخورد مناسب، به خالی کردن زیر پای همکارش (پاکروان) میپردازد.
راوی در خیانتی خیالی به موجودی به نام نسترن دل باخته است اما این موجود خیالی ناگهان نمود عینی پیدا کرده و در برابر همسر و خواهر زن آرمان تجسم پیدا میکند! نسترن همان گونه که شهاب وار آمده است به شکلی ناگهانی از زندگی آرمان و خانوادهاش بیرون میرود. شاهی (همیشه معترض و روشنفکر که پدر شهید نیز هست) به شکلی مرموز به قتل میرسد اما نشانهها حاکی از آن است که شخص دیگری به جای او به قتل رسیده و سرانجام او نامعلوم و گنگ به پایان میرسد!
«همهی آدمها دیوانهاند» این جمله پتکی است که بر سر خواننده کوبیده میشود تا وی را وادار به خواندن ادامهی داستان کند. نویسنده از همان آغاز تکلیف خود را با خواننده روشن میکند، شما با متنی روبرو هستید که باور و عقل شما را به چالش میکشد. راوی داستان یک معلم شبه روشنفکر است که با دهان دیگران فریاد میزند و کوشش دارد حرفهایش را در دهان دیگران بگذارد تا بهتر شنیده شود و از
تبدیل رمان (یا گفتگوی طولانی خود با خواننده) به یک مونولوگ طولانی پرهیز کرده باشد.
«همهی آدمها دیوانهاند» این جمله پتکی است که بر سر خواننده کوبیده میشود تا وی را وادار به خواندن ادامهی داستان کند. |
شاهی، همسایهی منزوی راوی، روبروی او مسکن دارد. تنهاست. به درستی نمیتواند تکلم کند (در ظاهر به علت از دست دادن تارهای صوتی اما در اصل، این بیصداییِ او نمادی از نبود آزادی بیان است) وی با همان بلندگوی زیرِگلو و نوشتن وبلاگ، به جای آرمان پاکروان فریاد میکند و مینویسد. شعارهای زندگی آرمان از گلوی خستهی مردی بیرون میزند که ارتباط خود را با اطرافیان گسسته و در کنج خانهاش به نوشتن وبلاگ بسنده کرده است. میپذیریم که عصر حاضر، دوران ارتباطات جهانی است آن هم در عرصههای جدیدی چون اینترنت، اما چنین فریادهایی در برابر سانسور و فیلترینگ خبری قدرتمندان و تهاجم همه جانبهی فرهنگی چه تاثیری بر جهان امروزی خواهد گذاشت جز فرسوده شدن در خود؟ فریادهای راوی از حنجرهی خسته و شکستهی یک معلول منزوی بیرون میزند شاید به این معنا که "آن چه البته به جایی نرسد فریاد است".
پرترهای که نویسنده از راوی ساخته است به خواننده القا میکند که راوی داستان، یکی از همان روشنفکران بیعملی است که در راستای چم و خم زندگی فقط نق میزنند و دیگران را از نیش دردناک خود متمتع و بهرهمند میسازند. آرمان در تقابل با آن چه در اطراف او رخ میدهد تنها به واکنشهایی خاص بسنده میکند: درس ندادن در کلاس، گریز زدن به مسائل جنسی به جای بحث و درس و فرار به آغوش خیانتی خیالی. و این واکنشها هیچ تأثیری در روند بهبود و حل مشکلات نخواهد داشت.
زن راوی شخصیتی خنثی و منفعل است که برخی اوقات با در آغوش گرفتن همسرش میکوشد او را آرام سازد، همان کاری که مادران برای سر به راه کردن طفل بازیگوش خود انجام میدهند. او که دردفتر یک نشریه خنثی کار میکند جز خواندن درد دل مردم در خانه هیچکاری برای نویسندگان نامههایش انجام نمیدهد. واکنش وی معطوف به خواندن و نگریستن به ناهنجاریهای جامعه است و به شدت دچار خودسانسوری است، چرا که از عاقبت نشریه و به تعطیلی کشیده شدن آن هراس دارد. انسان با ترس و بیمها و آرزوهایش زندگی میکند اما زن راوی نمیتواند به دفاع از آرمانهای همسرش آرمان برخیزد و به نگاهی تلخ بسنده میکند.
شاید این رمان ادامه تفکر نویسندگانی همچون چوبک است که معتقد بودند باید کثافت زندگی را برداشت و به صورت جامعه کوبید، اما ما در اعتقادات مذهبی خویش داریم که: «ان الله لایغیرو ما به قوم و لایغیرو ما به انفسهم». واگویهی آن چه در جامعه میگذرد چه تاثیری در افراد جامعه خواهد داشت؟ شاهی در تنهایی خود سر به نیست میشود و این پایان تمام کسانی است که در تهِ چاه تنهایی فریاد میزنند و راه به جایی نمیبرند. آنان برای مقابله، به نوشتن چند خط پاسخ دل خوش دارند و مگر نمیدانند که مبارزه خون میطلبد و شاهی ناخواسته خون میریزد یا خون میدهد؟! سرنوشت فریاد در تباهی مسلط، چیزی جز این نخواهد بود، از خود کاستن یا به دامان تباهی فرو افتادن. شاید برخی خوانندگان از بی سرانجامی آقای شاهی گله کنند ولی چنانچه به عاقبت فریادهای تک صدا اعتقاد داشته باشیم این بی سرانجامی دیگر بی معنا نیست.
در جامعهی امروزی که نمادهای برخورد با دین به صورت تظاهرات زنان هم جنسباز با تنی برهنه در فرانسه، تظاهرات زنان نیمه برهنه در اعتراض به حجاب با برافراشتن پرچم لاالهالاالله، طراحی کاریکاتور پیامبران و ... بروز میکند آیا پایانی جز نسلکشی، همکیش کشی، تخریب آثار فرهنگی و تاریخی توسط مدعیان دین و خوردن جنین انسان و ... بر این جهان متصور خواهد بود؟
وقتی نماد دین در داستان (آقای سید شرفی) است و با برخورد غیر مذهبی (استفاده از غیبت که خود گناه کبیره است) به جنگ روشنفکران میرود، به سوی آیندهای میرویم که کج فهمی از دین موجب تولد داعش و طالبان میشود و خوردن جنین انسان، سوزاندن اسیران در قفس و سر بریدن انسانها، دیگر در آن حرام و زشت و زننده نیست. در همین جهان است که نگاهِ تلخ نویسنده همراه با فریاد و فحاشی او (تنها عکسالعمل او) نیزکارگشا نخواهد بود. نویسنده در جایی اشاره میکند که واکنش اعتراضی وی نسبت به آزار دیوانهای بیآزار، عاقبت به کنشهای عصبی و خطرناک منجر آنان خواهد شد، آیا این امر دعوت به قیام علیه ناهنجاریهای موجود نیست؟
در دهکده کوچک جهانی که دیوانگان سرنخ ماجراها و رفتارهای اجتماعی را در دست دارند، عاقلان خطرناکترند یا دیوانگان؟ در جهان بحران زده امروز که کاریکاتور دین به دست افراد ظاهراً دین مدار (نمونههایی چون داعش، طالبان یا بوکوحرام) به نمایش در میآید رویکرد مردم به کدامین جای ایمن خواهد بود وقتی که حرم امن الهی نیز از دستبرد اعمال زشت، در امان نیست؟ راستی هم از چنین دیوانگان و چنین دیوانهخانهای باید ترسید.
"چه کسی از دیوانهها نمیترسد" به عنوان اولین رمان "مهدی رضایی" قابل توجه است اما همهی آن چه که باید نیست. وی اصول اصلی را رعایت کرده و داستان نویسی را میشناسد و میداند. کمترین میزان غلط نگارشی و چاپی در سراسر کتاب ایشان دیده شد و این نشاندهندهی نگاه دقیق و از سر تأمل این نویسنده به نوشتهاش میباشد (از پارهای اغلاط کوچک در میگذریم). مهدی رضایی چون آرمان پاکروان، دغدغهی آینده دارد و نگران بشریت است اما در پارهای از بخشها (در گفتههای شاهی) به دامن شعار زدگی غلتیده است.
شخصیتهای منفعل داستان رضایی، خواننده را دلسرد میکنند گرچه با نگاهی به جامعهی کنونی که مردم حتی حق اعتراض را از خود دریغ میکنند، خواهیم دید که همگی نمود عینی افراد دور و بر ما هستند.
مهدی رضایی چون آرمان پاکروان، دغدغهی آینده دارد و نگران بشریت است اما در پارهای از بخشها (در گفتههای شاهی) به دامن شعار زدگی غلتیده است. |
به عقیده نگارنده حضور برخی شخصیتهای فرعی مثل خواهر زن آرمان (نازنین) در داستان ضروری به نظر نمیرسد چرا که به پیشبرد داستان کمک نمیکند، گرچه نویسنده تلاش میکند مزاحمت تلفنی را به او ربط دهد(که بسیار هم بیربط است مثل همان دخالت آرمان در تذکر به زن خیابانی در ابتدای داستان که ملغمهای است از امر به معروف+ بیلاخ!!).
حضور مزاحم تلفنی نماد چیست؟ تلنگری به وجدان خفتهی جمع یا واکنشی نسبت به خیانت مرتکب نشدهی راوی؟! مزاحم تلفنی که مثل سایه بر زندگی آرمان پاکروان خیمه میزند آیا وجدان خفتهای اوست که میخواهد نسبت به خیانت به همسرش هشدار دهد؟ یا مزاحم تلفنی جای دین، وجدان واخلاقیات نشسته است تا به عنوان قوای بازدارنده عمل کند؟
پلیس ماجرا بیش از آن که پلیس باشد نیروی اطلاعاتی است و این جابجایی و یا جایگزینی، نکتهی سوال برانگیزی است. رمان در چنبرهی گرههایی میماند که نویسنده ساخته است اما در عین ناباوری خواننده، هیچکس کمکی به بازگشایی آنها نمیکند حتی نویسنده؟!
ببو تنها دیوانهی داستان نیست و سایرین که با آزار او به خنده و شوخی میپردازند نیز دیوانه هستند. آرمان پاکروان نیز که وجدان کاری ندارد و در زمان کار (همان کاری که بابت آن حقوق میگیرد) به دغدغههای ذهنی خود چنگ میزند و یا از کار خود میدزدد، دیوانه است. شاهی که میکوشد با وبلاگنویسی جهان را عوض کند، دیوانه است. رمان چه کسی از دیوانهها نمیترسد، ترساننده هست اما در گونه یا ژانر ترسناک نیست. رمان پر است از المانهای پیدا و پنهان و استعاره که اگر کمی دقت کنیم همه در دسترس هستند و نویسنده، آن سختترین گام را محکم برداشته است و می دانیم که همیشه سختترین گام، همان اولین گام است. پس از خواندن این اثر، باید منتظر دیدن و خواندن آثار جدید مهدی رضایی بود، باشد که شاهد حرکت پویای او باشیم.■