آواز گوسفندها، مجموعه داستانی متنوع در ساختار و محتوا است. سبک نوشتاری و فرمی اکثر داستانها با هم متفاوت است و این تنوع برای خواننده جذاب و گیراست. کتاب علیرغم حجم تقریباً کمی که دارد مفاهیم جدی و مهم زندگی همچون عشق، از خود گذشتگی، بیداد، آزادی، استبداد و ... را مطرح میسازد و خواننده را وادار میکند که به تعمق و تفکر بپردازد و سرسری از کنار حوادث داستان رد نشود. نگاهی به چند داستان از این مجموعه داشته باشیم:
در "انگار یه چیزی کمه" که توسط زاویه دید اول شخص روایت میشود، کاملاً به دور از شعار و کلیشه و به صورت جدی فقدان عشقی عمیق را در رابطهٔ زن و شوهری میبینیم که از هم فاصله گرفتهاند و فقط به عنوان یک قرارداد اجتماعی همدیگر را تحمل میکنند. شخصیت اصلی داستان که راوی نیز میباشد، انسانی روشنفکر، هنر دوست و درد کشیده است. انسانهایی از این دست همواره میخواهند کسی را در زندگی داشته باشند تا بتوانند با او از دغدغه و دردهایشان صحبت کنند. کسی که هنر را بفهمد و آنها را درک کند. در داستان، پیرزنی به نام "ماری" نماد آن آرمان خواهی است که تحقق مییابد و شخصیت اول داستان، با وجود کهنسالی ماری میخواست او را ببوسد. داستان با ضربهٔ قشنگی به پایان میرسد، جملهٔ: ((چرا، انگار یه چیزی کمه)) مفهوم نهایی داستان را به بهترین شکل به مخاطب انتقال میدهد و همانجا داستان تمام میشود. این مخاطب است که بعد از خودش میپرسد خب، چه چیزی کم است؟ و بلافاصله جواب به ذهنش میرسد؛ عشق ناب! همانطور که اشاره شد، نام شخصیت پیرزن "ماری" است. نکته جالب توجه کتاب، همین است که در داستان "انگار یه چیزی کمه" و چند داستان دیگر، عناصری نمیبینیم که داستانها را ایرانیزه کرده باشند. "ماری" نامی ایرانی نیست و در طول روایت این داستان به عنصری اشاره نمیشود که آن را مختص به مکان و منطقهٔ خاصی کند. به موجب این تکنیک، داستان دارای نقطهٔ قوت است. از آن جهت که هر خوانندهای در هر
کجای جهان و با فرهنگ خاص خود داستان را بخواند، کاملاً با آن ارتباط برقرار میکند. به عقیدهٔ نگارنده "مرد اسکلتی" دردناکترین و تاثیرگذارترین داستان این مجموعه است. مرد اسکلتی داستان سوررئالی است که به خوبی توانسته دغدغههای ذهنی نویسنده را به روی کاغذ پیاده کند؛ روایت مردمی قدرنشناس و مرده پرست که حافظه تاریخی ضعیفی دارند. مردمی که در جواب خدمت، خیانت میکنند. این داستان، درد انسان روشنفکر و مردم دوستی است که تمام هستیاش را فدای جامعهٔ رو به ابتذال خویش کرده است. او برای پیشرفت جامعهاش همه چیزش را فدا کرده اما مردم هیچگاه خدمت او را نفهمیدند. مرد اسکلتی از اینکه دیگر هیچ چیزی ندارد به هیچ وجه ناراحت نیست. او با عشق به مردم کمک میکند. از خوشحالی آنان لذت میبرد. او از فقط و بیچیزیاش ناراحت نیست، بلکه مرد اسکلتی از نادانی و نافهمی مردم اطرافش رنج میبرد. نثر این داستان خوش خوان و آهنگین است. موسیقی درونی نثر از همان ابتدا مشخص است: ((وسط میدانام. ایستاده، خسته و بیحرکت. و باد، سردی باران پاییزی را از روی سنگ فرش زمین جمع میکند، میآورد و میچپاند زیر پالتوم)). نویسنده هوشیارانه از اضافهگویی پرهیز کرده است. مثلاً جایی در داستان جر و بحث کوتاهی بین مرد اسکلتی و همسرش شکل میگیرد و بعد آن زن از جریان داستان خارج میشود. برخی نویسندهها میخواهند تمام تیپهای موجود در داستان را تبدیل به شخصیت کنند؛ این چنین داستان کسل کننده و طولانی میشود. تمام عناصر داستان نویسی باید در خدمت داستان باشد و در جایی از آن عناصر استفاده شود و به کار آید. در اینجا زن به عنوان یک تیپ ظاهر میشود و چون نقش زیادی در پیشبرد داستان ندارد، نویسنده این تیپ را به شخصیت تبدیل نکرده و از اضافهگویی پرهیز میکند.
"نفهمیدم چی شد" تفاوتی با بقیه داستانها دارد. اینکه خاص پسندتر است و از عامهپسند بودن به دور میباشد. یعنی کسی که جریان سیال ذهن را نشناسد همان اول، خط داستان را گم میکند و حتی اگر تا پایان داستان را هم
بخواند چیز زیادی دستگیرش نمیشود. سیال ذهن به خوبی در خدمت داستان قرار دارد. داستان در داستانهای مختلف، مخاطب هوشمند را آشفته نمیکند بلکه این پیچیدگی باعث لذت بیشتری در خوانش داستان میشود.
"نیت کن آزاد کن" اگرچه به قول برخی منتقدان به کلیشه نزدیک میشود، اما کلیشهای رو و سطحی و سانتی مانتال نیست. خواننده را متأثر میکند و اتفاقاً کلیشهٔ قشنگی اتفاق میافتد. داستان به شدت احساسات و عواطف خواننده را تحریک میکند.
اما "شرم" از داستانهای مورد علاقهام در این مجموعه است. مسائلی و گفتمانهایی وجود دارد که همهٔ ما روزانه در بیان شفاهی خود از آنها استفاده میکنیم، اما اگر این مسائل و گفتمانها که خط قرمز بخش وسیعی از جامعهٔ سنتی ما محسوب میشود به ادبیات دخول کند، اعتراض عدهای در میآید. مهدی رضایی هوشمندانه و روشنگرانه به شکستن قبح این دست مسائل پرداخته و آن را تم اصلی داستان کرده است. نویسنده فقط یک روایتگر صرف نیست. هنرمند، پیشرو و آژیر خطر جامعه است و وظیفهاش حمله به باورهای غیر عقلانی است. مهدی رضایی در این داستان از چیزی صحبت میکند که در جامعهٔ ما خط قرمز است! به راستی چرا برخی مسائل به اصطلاح! رکیک و ممنوعه را روزانه بارها در بیان خود استفاده میکنیم اما از بیان آنها در غالب هنر میترسیم؟
"آواز گوسفندها" داستان واقعگرای خوبی از آب درآمده. فضای ارباب-رعیتی و سختیهای مردم ستم کشیده و ناتوان روستایی به خوبی روایت شده و در ذهن مخاطب به تصویر میآید. مضمون داستان که اعتراض علیه زور و استبداد است به زیبایی در داستان و ذهن مخاطب مینشیند. عناصر داستان به خوبی در خدمت محتوا قرار دارد.
تمامی این داستانها دغدغی فکری نویسندهای است که به خوبی با استفاده از عناصر داستان و روایتهای متنوع اما در جای خود یکدست، پیام و محتوای مورد نظرش را به مخاطب ارائه میدهد. این داستانها دردهای شخصی و اجتماعی تک تک ما را بیان میکند. مهدی رضایی و آثارش را باید تنها با خودش مقایسه کرد. هر اثر در جایگاه خود صاحب سبک و زبان خاص خودش است و مقایسه آن با دیگر آثار ادبی کاری مضحک است؛ چرا که هر اثر از اندیشهای برون میآید و هر اندیشه با اندیشهٔ دیگر متفاوت است.■