وقتی که میس امیلی گریرسن مُرد، همه اهل شهر ما به تشیع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترام آمیزی که گویی از فرو رفتن یک بنای یاد بود در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر، معجونی از آشپز و باغبان بود دست کم از ده سال آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانه چهار گوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکون هایی که مثل طومار پیچیده بود و به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست درازی کرده بودند حتی یاد بودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه گر و پا برجای خود را میان واگون های پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود- وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و با صلابتی به پیوندد، در گورستانی که مستِ بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطه توجه، یا یک نوع اجبار موروثی در آمده بود. و این از سال 1884، از روزی شروع میشد که کلنل سارتوریس شهردار- همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید-
میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود.
نه اینکه میس صدقه به پذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ داری از خودش در آورده بود، به این معنی که پدر میس امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفهاش ترجیح میداد که قرضش را به این طریق به پردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس
میتوانست از خودش بسازد و فقط زنها میتوانستند آن را باور کنند. وقتی که آدمهای نسل بعدی، با طرز تفکر تازه خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایتی ایجاد کرد.
اول سال که شد، یک برگ ابلاغیه مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند. ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آن وقت یک نامه رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سر فرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد که به دیدنش برود. یا اینکه خودرواش را برای او بفرستد. در پاسخ یاداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنه قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باختهای نوشته شده بود، به این مضمون: ایشان دیگر از منزل بیرون نمیروند. برگ ابلاغیه مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمینه شده بود.
انجمن شهر جلسه مخصوصی تشکیل داد.
هیئتی مأمور ملاقات او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود- از همان زمانی که میس امیلی تعلیم چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به میان تاریکیهای بیشتر بالا میرفت. بوی زهم گرد و خاک و پان میآمد. بوی سرد سرد و مرطوبی بود پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
سالن با مبلهای سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه برده یکی از پنجرهها را کنار زد دیدند که چرم مبلها ترک ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل وار از اطراف رانهایشان بلند شد و با ذرات بطی و تنبل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره میتابید دور خود پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده، روی سه پایه نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا بلند شدند. میس امیلی
زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین میآمد و زیر کمربندش ناپدید میشد، به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیده ای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازندهای باشد، در او چاقی و لختی مینمود. بدنش ورم کرده به نظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همان طور سفید و بی خون بود.
چشمهایش میان چینهای گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای پیغام خودشان را بیان میکردند، چشمهایش به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. مثل دوتکه ذغال بود که در یک چانه خمیر فرو کرده باشند.
میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند همین طور در، درگاه ایستاد و آرام گوش داد تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک یتک یک ساعت نامریی که شاید به دم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود. «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ما مقامات صلاحیت دار شهر هستیم. مگر شما ابلاغیهای به امضای شریف از ایشان دریافت نکردید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند... ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم.»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیادهشان را، شکست داد چنانکه سی سال پیش پدرشان را سر قضیه «بو» شکست داده بود.
این قضیه دوسال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش- کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد- او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم ازخانه بیرون میرفت. و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس املی آنها را نه پذیرفت.
تنها نشانه زندگی درخانه او، همان سیاه بود- که آن زمان جوان بود- و با یک سبد بازاری به بیرون رفت و آمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد- حالا هر طوری باشد- میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانه میس امیلی بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانواده عالی قدر گریرسن بود.
یکی از همسایهها، از زنهای همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چکار بکنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که
کاکا سیاه میس امیلی تو باغچه کشته است راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دوشکایت دیگر رسید. یکیش از طرف مردی بود که یک دل دو دل برای شکایت آمده بود. «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند، ولی باید حتماً راجع به این موضوع یک فکری کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکیل داد.
سه نفر از اعضاء آدمهای پا به سنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود- از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است، بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضرب الاجل هم معین کنید و اگر نکرد...»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را توروش به عنوان بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانه میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچههای زیر زمین بو میکشیدند.
و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیفشاند از کیسهای که گل شانهاش بود چیزی میپاشید. در زیر زمین را هم شکستند و آنجا و قسمتهای بیرون ساختمان را آهک پاشیدند.
وقتی که دوباره از چمن میگذشتند یکی از پنجرهها که تا آن وقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیم تنهاش راست و بی حرکت مثل یک بت ایستاده بود.
آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته دیگر بو بر طرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعاً برای میس امیلی غصه بخورند.
مردم شهر ما یادشان بود که چطور خانم یات، عمه بزرگ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسن ها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلاً اینکه هیچ کدام از جوانها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفید پوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود،
چهار چوب دری که به عقب باز شده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود.
وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه به عبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود چون با وجود آن جنون ارثی که در خانواده آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانه آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود.
مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند.
تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد. افتاده میشد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همه خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد.
لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش میرفتند و به دکتر که میخواستند او را متقاعد کنند جنازه پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما درآن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم باید این کار را بکند.
ما تمام جوابهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همان طور که همه میچسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ آدم را کمی به یاد فرشتههایی که روی پنجرههای رنگین کلیسا میکشند میانداخت- قیافه آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنترات فرش کردن خیابانها و پیاده روها را داده بود و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، کار شروع شد.
شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سر عمله هم داستند به اسم
"هومر بارون شمالی" گنده کمر بسته سبزهای بود که صدای نکرهای داشت. رنگ چشمانش از رنگ صورتش روشنتر بود.
بچههای کوچک دسته دسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چطور به سیاهها فحش میداد و سیاهها چطور با آهنگ بالا و پایین بیلهایشان آواز میخواندند. هومر بارون به زودی با همه اهل شهر آشنا شد. هر جا نزدیکیهای چهار راه میشنیدی که صدای خنده زیادی میآید میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است.
همین روزها بود که کم کم او را میس امیلی در یک گاری اسبی زرد رنگ کرایهای، که یک جفت اسب بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل ما زا اینکه میس امیلی بلاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لج اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فرد خانواده گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهند گذاشت- آن هم یک کارگر روز مزد.» اما غیر از اینها، عده دیگرهم، پیرتر از اینها، بودند که میگفتند حتی غم و غصه زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیب زادگی را بزند، میگفتند: «بیچاره امیلی- خویش و قومهایش حتماً باید به سراغش بیایند.»
میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پیش، پدرش سرنگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه با آنها به هم زده و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود، آنها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
همین که مردم گفتند: «بیچاره امیلی،» پچ پچ های در گوشی شروع شد.
به همدیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعاً این طور باشد؟... البته که هست... جز این چه میتواند...» و از پشت دستهایشان، و خش خش لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتاب بعد از ظهر یکشنبه وقتی که آن جفت اسب بور رد میشدند و صدای سبک و نازک سم آنها به گوش میرسید، در گوش همدیگر میگفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت. حتی وقتی که دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن سر فرود بیاوریم، انگارهمینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند مثل وقتی که رفت مرگ موش بخرد.
این بیش از یکسال پس از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش به دیدنش میرفتند.
میس امیلی به دوا فروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود.
هنوز یک زن معمولی بود گو اینکه از حد معمول کمی لاغرتر بود.
چشمهای خرد و خودپسند و تحقیر کنندهای داشت. گوشت صورتش دو و بر شقیقهها و کاسه چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که تو منارههای چراغهای دریایی زندگی
میکنند باید این شکلی باشند.
به دوا فروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله! چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیده من...»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم.»
دوا فروش چند سم را اسم برد.
«اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکشد. اما آنکه شما لازم دارید...»
میس امیلی گفت: «آرسنیک است. آرسنیک خوب سمی است؟»
«آرسنیک؟ بله بله خانم اما آنکه شما لازم دارید...»
«من آرسنیک لازم دارم.»
دوا فروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رک نگاهش را به او میخکوب کرده صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوا فروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید... ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت سرش را به عقب میل داد که راست به چشمهای او چشم بدوزد. دارو فروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت آرسنیک را پیچید اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود او پاکت را آورد داد به میس امیلی.
وقتی که میس امیلی، در منزلش پاکت را باز کرد روی جعبه زیر نقش جمجمه و استخوانهای چپ و راست علامت خطر نوشته بود «برای موش.»
روز بعد ما همه میگفتیم: «خودش را خواهد کشت» و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده شد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد.
میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید و مردم میدانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروب خوری میکند.
خلاصه آدم زن بگیری نبود. بعد از ظهرهای یکشنبه که آنها تو گاری اسبی برافشان می گذ شتند ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی» میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت.
هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمه اسب را با دستکشهای زرد رنگش گرفته بود. آن وقت چند نفر از خانمها کم کم سر و صداشان بلند شد که برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است.
مردها نمیخواستند دخالت کنند اما خانمها کشیش را که غسل تعمید میداد مجبور کردند (کس و کار میس امیلی همه اهل کلیسا بودند) که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت.
یکشنبه دیگر باز میس امیلی و هومر بارون تو خیابان پیدا شدند. روز بعد زن کشیش موضوع را به اقوام میس امیلی، که در آلاباما بودند نوشت: آن وقت دوباره خویش و قومهای میس امیلی تو خانه او پیداشان شدند. ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم اولش چیزی رخ نداد.
آن وقت یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که با خبر شدیم میس امیلی به دکان جواهر سازی رفته و یک دست اسباب آرایش مردانه نقره سفارش داده که روی هر تکهاش حروف «ه. ب» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم با خبر شدیم که یک دست لباس کامل مردانه به انضمام یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند و واقعاً دلمان خنک شد. چونکه دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیش از آنچه خود میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعاً «گریرسن» بودند.
خیابانها مدتی بود تمام شده بود بنابراین وقتی که هومربارون رفت ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان یکهو سر و صدا بلند نشد کمی بور شدیم.
خیال میکردیم هومر رفته است که مقدمات رفتن میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند.) یک هفته نگذشت که آنها رفتند. همان طور که منتظر بودیم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکا سیاه میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود و این آخرین دفعهای بود که
هومر بارون را دیدیم و تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدیم.
فقط کاکا سیاه با زنبیل بازاریش آمد و شد میکرده اما در خانه همیشه بسته بود. گاه گاهی
میس امیلی را برای یکی دو دفعه تو پنجره میدیدیم. مثل آن شب که موقع آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه تو خیابان پیدایش نشد. انگار این خاصیت را از پدرش به ارث برده بود. خاصیتی که بارها روح او را به زنجیر میکشید. اما وحشیتر از آن بود که مرگ به پذیرد.
دفعه بعد که او را دیدیم دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد و در مدت چند سال بعد آن قدر خاکستری شد و شد تا کاملاً به رنگ فلفل نمکی و چدنی در آمد و همان طور ماند. تا روز مرگش در هفتادسالگی هنوز رنگ چدنی، مثل موهای یک مرد زبر و زرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد در جلو عمارتش همین طور بسته بود. به جز مدت شش هفت سال زمانی که در حدود چهل سالش بود و نقاشی چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاقهای طبقه پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردم عصر کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکه بیست و پنج سنتی – برای انداختن تو سینی اعانه که دور میگرداندند- به کلیسا فرستاده میشدند به کارگاه میس امیلی میرفتند.
میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیات معاف بود. آن وقت خرده خرده نسل جدید روی کار آمد و استخوان بندی و روح شهر را تشکیل داد.
شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههایشان را با جعبه رنگ و قلم مو و عکسهایی که از مجلات مد بانوان بریده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد و هم چنان بسته ماند.
وقتی که شهر دارای سرویس پست شد تنها میس امیلی بود که نگذاشت شماره فلزی در خانهاش بکوبند و جعبه پستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمیکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکا سیاه میس امیلی را میپاییدیم که موهایش خاکستریتر و قامتش خمیدهتر میشد و با سبد بازاریش آمد و شد میکرد.
ماه دسامبر هر سال که میشد یک ابلاغیه مالیات برای میس امیلی میفرستادیم که یک هفته بعد توسط پست پس فرستاده میشد.
گاه گاهی جسته گریخته او را در یکی از پنجرههای طبقه پایین میدیدیم. پیدا بود که اتاقهای طبقه بالا را به کلی بسته است نیم تنه میس امیلی، مثل نیم تنه سنگی بتی که به دیوار محراب معبدی نصب شده باشد به ما نگاه نمیکرد ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلی عالی مقام، حی و حاضر، نفوذ ناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشت سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.
آن وقت مرگ او اتفاق افتاد. در میان خانهای که پر از سایه و تاریکی و گرد و خاک بود مریض شد در جایی که غیر از سیاه پیر مرتعش کسی بربالینش نبود. حتی از مریض شدنش هم با خبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمیگرفتیم.
سیاه با کسی شاید حتی خود میس امیلی هم حرف نمیزد. چون که صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده بود. میس امیلی در یکی از اتاقهای طبقه پایین روی یک تخت خواب چوب گردوی پرده دار مُرد. در حالی که موهای خاکستریش میان بالشی که از ندیدن نور خورشید زرد شده بود فرو رفته بود.
سیاه اولین دسته زنها را که صداهاشان را دسینه خفه کرده بود و با هیس! هیس! همدیگر را خاموش میکردند و نگاههای سریع و کنجاو خود را به اطراف میانداختند از در عمارت داخل کرد و خودش ناپدید شد. مستقیماً رفت داخل عمارت و از در پشت آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
دوتا دخترعموهای میس امیلی فوراً حاضر شدند و روز بعد تشیع جنازه را ترتیب دادند.
اهل شهر آمدند که میس امیلی را زیر تودهای از گلهای خربداری شده تماشا کنند که تصویر مدادی پدرش روی آن به فکر عمیق فرو رفته بود.
خانمها نیم صدا زیر لب پچ پچ میکردند و مردهای خیلی پیربعضی ها شان با اونیفورم زمان جنگ داخلی که آن را ماهوت پاک کن کشیده بودند روی سکوی جلو کلیسا و چمن ایستاده بودند و درباره میس امیلی با هم گفت و گو میکردند.
یعنی میس امیلی هم دوره آنها بوده و با او رقصیدهاند و شاید زمانی دلش را هم بردهاند و مثل همه پیرها حساب حوادث گذشته را با هم شلوغ میکردند- گذشته برای آنها مانند جاده باریکی نبود که آنها در انتهای آن قرار داشتند و دنباله آن از آنها دور میشد، بلکه مثل چمن وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین ده سال آخری مثل دالانی آنها را از آن جدا کرده بود.
ما درآن موقع متوجه شده بودیم که در طبقه بالا اتاقی بود که چهل سال بود کسی داخل آن را ندیده بود میبایست در آن را شکست. اما قبل از آنکه در آن را باز کنند تأمل کردند تا میس امیلی به طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به نظر میرسید که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است.
اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند غبار تلخ و زنندهای، مثل خاک قبرستان روی میز توالت روی اسبابهای بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دستههای نقرهای تا سیده داشت و نقرهاش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی اینها یک یخه کراوات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد روی غباری که سطح میز را فرا گرفته بود هلال کمرنگی از خود جا گذاشت. روی صندلی یک دست کت و شلوار بود که با دقت تا شده بود و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت.
خود مردی که صاحب این لباسها بود روی تخت خواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی گوشت او را تا بنا گوشش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهراً زمانی به طرز در آغوش کشیدن کسی این طور خوابیده بوده است ولی اکنون این خواب طولانی که حتی عشق را به سر میبرد حتی زشتیهای عشق را مسخره میکند او را در ربوده بود. بقایای او زیر بقایای پیراهن خوابش از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود.
روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود همان غبار آرام و بی حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرو رفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم همان گرد تلخ و خشک بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
_________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص جمع
مثال: وقتی که میس امیلی گریرسن مُرد، همه اهل شهر ما به تشیع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترام آمیزی که گویی از فرو رفتن یک بنای یاد بود در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر، معجونی از آشپز و باغبان بود دست کم از ده سال آنجا را ندیده بود.
2- مرکزیت روایت: گفتار، کردار و پندار میس امیلی است.
مثال: صدای میس امیلی خشک و سرد بود. «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ما مقامات صلاحیت دار شهر هستیم. مگر شما ابلاغیهای به امضای شریف از ایشان دریافت نکردید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند... ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم.»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
3- گونه داستان چیست؟
واقع گرای اجتماعی
مثال: در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مأمور مثل دزدها پاورچین از چمن خانه میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچههای زیر زمین بو میکشیدند.
و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیفشاند از کیسهای که گل شانهاش بود چیزی میپاشید. در زیر زمین را هم شکستند و آنجا و قسمتهای بیرون ساختمان را آهک پاشیدند.
4- مسئله داستان چیست؟
میس امیلی که شخصیت اصلی داستان است پدرمجنونی را از دست داده و حالا در خانه ایی قدیمی زندگی میکند. با مردی به نام هومربارون آشنا و ازدواج میکند سپس تصمیم میگیرد از سم آرسنیک کمک بگیرد تا در شب زفاف هر دو درآغوش هم به استقبال مرگ بروند.
مثال:
میس امیلی به دوا فروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود.
هنوز یک زن معمولی بود گو اینکه از حد معمول کمی لاغرتر بود.
چشمهای خرد و خودپسند و تحقیر کنندهای داشت. گوشت صورتش دو و بر شقیقهها و کاسه چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که تو منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند.
به دوا فروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله! چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیده من...»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم.»
دوا فروش چند سم را اسم برد.
«اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکشد. اما آنکه شما لازم دارید...»
میس امیلی گفت: «آرسنیک است. آرسنیک خوب سمی است؟»
«آرسنیک؟ بله بله خانم اما آنکه شما لازم دارید...»
«من آرسنیک لازم دارم.»
دوا فروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم رک نگاهش را به او میخکوب کرده صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوا فروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید... ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت سرش را به عقب میل داد که راست به چشمهای او چشم بدوزد. دارو فروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت آرسنیک را پیچید اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود او پاکت را آورد داد به میس امیلی.
وقتی که میس امیلی، در منزلش پاکت را باز کرد روی جعبه زیر نقش جمجمه و استخوانهای چپ و راست علامت خطر نوشته بود «برای موش.»
5- محور معنایی داستان چیست؟
داستان پرسش محور است.
آن مرد کیست؟ در حالی که خودش گفته از مردها خوشش نمیآید در کلوپ با مردهای بچه سال مشروب خوری میکند سپس با زنی که مجنونیِ پدر را به ارث برده ازدواج میکند و شب زفاف بوسیله سم هر دو از بین میروند.
آن زن کیست؟ از جنس زنان شهر نیست با آنها فاصله دارد. تنها زندگی میکند. در یک فاصله زمانی گاهی چاق و گاهی لاغر است. معشوق اش او را ترک کرده است. نقاشی به سبک چینی به کودکان آموزش میدهد. مجنون است. رفتاردرونی و بیرونیاش که از ظاهر زن، مکان زندگیش، زن و مردهایی که در شهر او زندگی میکنند و حتی خریدن سم و پایان دادن به زندگی خود را با تبحری خاص نشان میدهد. رابطه زن و مردچیست؟ رابطه عاشق و معشوق چیست؟
مثال: روز بعد ما همه میگفتیم: «خودش را خواهد کشت» و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده شد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد.
میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید و مردم میدانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروب خوری میکند.
خلاصه آدم زن بگیری نبود. بعد از ظهرهای یکشنبه که آنها تو گاری اسبی برافشان می گذ شتند ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی» میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت.
هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمه اسب را با دستکشهای زرد رنگش گرفته بود. آن وقت چند نفر از خانمها کم کم سر و صداشان بلند شد که برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است.
6- داستان از ابتدا از تعادل خارج و تا انتها همان گونه پیش میرود. (نظم روایی)
شخصیت اول داستان از آغازین میمیرد و درانتها هم چیزی که باقی میماند بوی گرد تلخ و خشک سمی که زندگی زن و مرد را پایان میدهد در نتیجه داستان نمیتواند سورئال باشد.
چون سورئال یعنی: واقعیت برتر و هدف مشخصه آن پی گیری ادراکات ضمیر هوشیار و رهایی ذهن، نگارش خودکار، شرح رؤیاها و حرفهای حین خلصه که تکیه برنامعقول دارد، پایه و اساس سورئال است.
مثال: (ابتدای داستان)
وقتی که میس امیلی گریرسن مُرد، همه اهل شهر ما به تشیع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترام آمیزی که گویی از فرو رفتن یک بنای یاد بود در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر، معجونی از آشپز و باغبان بود دست کم از ده سال آنجا را ندیده بود.
مثال: (پایان داستان)
روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود همان غبار آرام و بی حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرو رفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم همان گرد تلخ و خشک بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
7- داستان سه سطحی است.
الف) سطح اول: روشن و آشکار بدون پیچیدگی زبانی
مثال: وقتی که میس امیلی گریرسن مُرد، همه اهل شهر ما به تشیع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترام آمیزی که گویی از فرو رفتن یک بنای یاد بود در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر، معجونی از آشپز و باغبان بود دست کم از ده سال آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانه چهار گوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکون هایی که مثل طومار پیچیده بود و به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست درازی کرده بودند حتی یاد بودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه گر و پا برجای خود را میان واگون های پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود- وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
ب) سطح دوم:
تقابلها (اصلی / فرعی)
الف) تقابل اصلی: مرگ و زندگی
زندگی: انسانها د رکنار یک دیگر زندگی میکنند رفتارها و گفتارهای هم دیگر را زیر نظر دارند، یک دیگر را قضاوت میکنند یا درست یا نادرست، از این طریق تأمل اجتماعی برقرار میکنند، زندگی را حیات میبخشند زیرا از جنس دیگری هستند حال اگر یکی دراین بین جور دیگری زندگی کند همگی با انگشت او را نشانه میگیرند و به دنبال کنجاوی از زندگیاش هستند.
مرگ: انسانها هرچند خانه ایی بزرگ و امکاناتی هم داشته باشند باز هم از زندگی و دنیای اطراف خود رازی نیستند به دنبال خوشبختی می گردندچون آن را نه درمعشوق، نه در انزوا طلبی و نه در ازدواج و دوستی نمییابند پس به استقبال مرگی میروند که ساخته و پرداخته خود است.
مثال: این خانه، خانه چهار گوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکون هایی که مثل طومار پیچیده بود و به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست درازی کرده بودند حتی یاد بودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه گر و پا برجای خود را میان واگون های پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود- وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و با صلابتی به پیوندد، در گورستانی که مستِ بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطه توجه، یا یک نوع اجبار موروثی در آمده بود. و این از سال 1884، از روزی شروع میشد که کلنل سارتوریس شهردار- همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید-
میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود.
ب) تقابل فرعی: عشق/ جنون «اسکیزوفرنی»
عشق: از آنجایی که انسان درگیر احساساتش است و این حس بسیار قوی، عمل گرا، جوینده تمام زیباییهاست در عین حال حس مالکیت و انحصار طلبی آن در عشق به حدی است که وقتی عاشق میشود تنها به عشق فکرمی کند آن قدر دراو فرو میرود تا روح و جسم اش را در بند و به اسارت عشق در میآورد دیگر نه قوۀ تعقل و نه اراده دارد تا جایی پیش میرود که به یک آه و دم هم وابسته میشود همین که عشق او را ترک کند انسان تبدیل به موجودی خبیث و وحشتناکی
میشود. خودخواه و انزوا طلب شده و در نهایت خودش را از بین میبرد.
مثال: خود مردی که صاحب این لباسها بود روی تخت خواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بی گوشت او را تا بنا گوشش باز شده بود نگاه کردیم. جنازه ظاهراً زمانی به طرز در آغوش کشیدن کسی این طور خوابیده بوده است ولی اکنون این خواب طولانی که حتی عشق را به سر میبرد حتی زشتیهای عشق را مسخره میکند او را در ربوده بود.
بقایای او زیر بقایای پیراهن خوابش از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود.
روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود همان غبار آرام و بی حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرو رفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم همان گرد تلخ و خشک بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
جنون: همیشه در طول تاریخ جنون با انسان همراه بوده است.
جنون تفکر، جنون عشق، جنون خوردن، جنون خوابیدن، جنون شهوت... آن چیزی که مهم است انسان هرگز نتوانسته جنون را در خود مهار کند هرگاه زندگیاش غیرعادی میشود و یا خود نیز زندگی غیرمعمول را انتخاب میکند دچار جنون آنی یا جنون دائمی می شودکه گاه از طریق وراث یا از طریق محیط و فشارهای روانی به دست میآورد و دراو ظهور میکند.
مثال:
وقتی که پدرش مُرد، خانه آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود.
مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند.
تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد. افتاده میشد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همه خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد.
لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش میرفتند و به دکتر که میخواستند او را متقاعد کنند جنازه پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما درآن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم باید این کار را بکند.
ما تمام جوابهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همان طور که همه میچسبند.
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ آدم را کمی به یاد فرشتههایی که روی پنجرههای رنگین کلیسا میکشند
میانداخت- قیافه آرام و غمگینی داشت.
ج) سطح سوم داستان:
روانشناسی عینی و رفتاری «میس امیلی»
انطباق نظریه یونگ با رفتار و گفتار «میس امیلی»
یونگ معتقد است: قانون "علیّت روان" هرگز آن چنان که باید مهم تلقی نمیشود. رویدادهای روانی هیچ گاه تصادفی نیستند و ماهیتی "لابختکی" ندارند. هر وضعیت روانی ویژگیهایی دارد و آن ویژگیها به دلایلی خاص ناشی شدهاند.
دلایلی که امیلی در شب زفاف با سم به استقبال میرود آن هم با هومربارون چیست؟
1- تنهایی میس امیلی. 2= فقدان پد رو مادر. 3- ترک کردن معشوق. 4- فاصله داشتن با زنان دیگر.
5- انزوا طلبی. 6- دچار جنون (اسکیزوفرنی) 7- فقدان شادی و غم
بررسی دلایل ذکر شده با قانون علیّت روانی یونگ.
تمامی علتهای ذکر شده نشان میدهد، هر وضعیت روانی با توجه به دلایل خاصی که و جود دارد پدیدار میشود بنابراین هیچ رفتار روانی خود به خود به وجود نمیآید.
نویسنده رابطۀ دال و مدلول را در لایههای زیرین از طریق روان شناسی کاملاً غیرمستقیم بسیار هنرمندانه و استادانه به آن پرداخته است.
مثال:
وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقاً گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه به عبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود چون با وجود آن جنون ارثی که در خانواده آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعاً بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مُرد، خانه آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود.
مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند.
تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد. افتاده میشد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همه خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد.
لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش میرفتند و به دکتر که میخواستند او را متقاعد کنند جنازه پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
8- تضاد هنر با جنون
راوی با آمیختن جنون با نقاشی توانسته تضاد وحشتناکی بوجود آورد به این معنا که هنر هم خود نوعی از جنون انسانی است که تنها راه ارتباطی آن از طریق آموزش است.
مثال: از همان وقت به بعد در جلو عمارتش همین طور بسته بود. به جز مدت شش هفت سال زمانی که در حدود چهل سالش بود و نقاشی چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اتاقهای طبقه پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردم عصر کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکه بیست و پنج سنتی – برای انداختن تو سینی اعانه که دور میگرداندند- به کلیسا فرستاده میشدند به کارگاه میس امیلی میرفتند.
میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیات معاف بود. آن وقت خرده خرده نسل جدید روی کار آمد و استخوان بندی و روح شهر را تشکیل داد.
شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههایشان را با جعبه رنگ و قلم مو و عکسهایی که از مجلات مد بانوان بریده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد و هم چنان بسته ماند. ■