مرگ خاموش: رمان داستان زن نقاشیست بنام آلیسیابرنسون که در سیوسهسالگی شوهرش را که عکاسهنریست میکشد، بعد به مدت ششسال سکوت میکند.
کتاب یک تـریـلر روانشناختیست. که تمرکـزش برروی رواندرمانگری است. اتفاقات داستان در یک بیمارستان روانی قدیمی که بیمارانش در واقع مجرمینروانی هستند میگذرد. راوی داستان، رواندرمانگری است بنام تئوفیبر که براساس نقاشی که آلیسیا دراولین روزهای حضورش در بیمارستانروانی کشیده با او آشنا شده و احساس میکند باید به او کمک کند. او معتقد است، آلیسیا بیگناه است. آلیسیا اسم نقاشیش را «آلکستیس» گذاشته. قهرمان یک افسانهییونانی. آلکستیس، زنیست که زندگیش را فدای شوهرش میکند. کسی نمیداند داستان این افسانه چه ارتباطی با داستان آلیسیا دارد. در واقع این افسانه اولین کلید و تنها کلیدیست که میتواند ما را وارد دنیای ساکتوترسناک آلیسیا کند. تمام تمرکز این رمان بر روی مفهوم عشق و دوست داشتن است. عشقی غمگینانه که پایانیتلخ درست مثل خود افسانهیآلکستیس دارد. قهرمان داستان یا به عبارتی میتوانیم قهرمان و راوی قصه که خود او نوعی قهرمان پنهان داستان است، کسی که داستان را پیش میبرد و آلیسیا را هدایت میکند برای حرف زدن و انجام کارهایی که حتی خودش هم نمیداند از پس آنها بر میآید یا نه. هر دو دوران کودکی سرتاسر خالی از عشق و مبحت و اعتماد داشتهاند. والدینی که از آنها متنفر بودند. آنها با ترس بزرگ شدهاند. این ترس پایهٔ فکری و احساسی آنها را شکل داده. ترس از اینکه کسی که او را میپرستی و عاشقش هستی تو را پس بزند، رهایت کند، دوستت نداشته باشد و حتی گاهی آرزو کند تو مرده باشی، یا کاش میتوانست تو را بکشد. این ترس هیولایی را در پس شخصیت آرام، ظریف و شکنندهٔ آلیسیا شکل داده، هیولایی که خود او هم از آن خبر ندارد. این ترس در تئوفیبر هم وجود دارد اما او را تبدیل کرده به رواندرمانگر. او میخواهد کسی مثل خودش درد نکشد. این ترس باعث
شده نسبت به آلیسیا نوعی احساس تکلیف کند. آنها در واقع آینهای هستند مقابل یکدیگر، هر دو خود را در دیگری میبیند. نویسنده برای روایت زوایای پنهان داستانش و ایجاد کشش و تعلیق بیشتر از دو روش متفاوت روایت استفاده کرده، یکی دفترچهٔ یادداشتهای آلیسیا، که نوشتههای آن درست سه چهار ساعت قبل از وقوع قتل تمام میشود، دیگری روایت داستان توسط تئوفیبر. داستان تنها یک داستان جنایی صرف نیست، یا تریلری معمولی و روانشناختی مثل سایر تریلرها. در آن صرفاً تحلیل روانی جنایت به صورت سطحی وجود ندارد. درواقع در این داستان خود اصل جنایت به حاشیه رانده میشود. همان ابتدا نویسند با تصویریتاریک، زشتوخشن صحنهیجنایت را برایمان شرح میدهد، درست مثل عکسها و فیلمهایی که تیم جنایی از محل وقوعجنایت میگیرند. بعد داستان دیگر داستان قتل و پیدا کردن قاتل حقیقی نیست. گرچه نویسنده با ظرافت این سؤال را که «چه کسی همسرآلیسیا را کشته» تا به آخر داستان در ذهن ما نگه میدارد و مارا با همین سؤال در کوچه، پسکوچه هایذهنوگذشتهیآلیسیا میکشناد، اما داستان دیگر داستان جنایت نیست. داستان زندگی آلیسیا و تئوفیبر است، دنیای تاریک کودکیها، خشونتها. خشونتهایی که همیشه به شکل ضربههای فیزیکی نیستند بلکه با کلمهها اتفاق می افتند و حتی میتوانند با همین کلمهها جان کودک را بگیرند و از او مردهای بسازند متحرک که میتواند در تاریکی شب تبدیل شود به هیولایی خشمگین. در واقع نویسند میخواهد به ما بگوید، فرقی نمیکند نقاش باشی یا پزشک یا هر کس دیگر، تو میتوانی در درونت قاتلی باشی بیرحم که فقط فرصت کشتن پیدا نکرده. داستان در مورد عشقهاییست که دو قربانی دارد، قاتل و مقتول، اینجا هر دو قربانی هستند. یکی را با مغز متلاشی در خاک دفن میکند، دیگری را در قر چاه سکوت زندهبگور. عشق همیشه زندگی نمیبخشد، گاهی میتواند به سردی مرگ باشد، به بیرحمی یک قاتل خونسرد.، مواظبش باشید!