صدای فریاد میآید. صدای ناله در گوشم میپیچد. نقابم را روی صورتم میگذارم و بیرون میروم.
هوا غبارآلود است. بوی دود میآید. ماهیها روی زمین میجنبند. همه در خیابان نقاب دارند. نقابها کهنه و خاکآلوداند. به ساختمان کهنه و قدیمی میرسم. آنجا نقابها دست زیر چانه میزنند و گاهی هم کاغذها را زیر و رو میکنند. مردی بدون نقاب چای میآورد. دندانهای زرد و نامرتبش پشت یک پوزخند خودنمایی میکنند.
از پنجره نگاه میکنم. درختها هم نقاب زدهاند. برگهایشان پشت نقابهایشان به زردی میزند و ریشههایشان پنهانی از زیرخاک، قطرهای آب بههم قرض میدهند.
عقربههای ساعت علیل شدهاند و صدای کشیدهشدنشان روی صفحهی ساعت میان زمزمهی اربابرجوع گم میشود.
شایعهای میان نقابها میپیچد.
نقابها صاف میشوند. همه به جنبوجوش میافتند.
درها بلافاصله باز میشوند. چند نفر با نقابهایی جدید و ازمدافتاده وارد میشوند. تریبون آماده است. بلندگو جیغ میکشد.عقربهها از کار میافتند. مرد بینقاب هم نقاب به دهانش زده، ولی با چشمانش پوزخند میزند.
نقابی پشت بلندگو فریاد میکشد و صدای چقچق دست زدن میآید.
شکلاتهای زرد را به خوردمان میدهند. دندانهایمان بههم میچسبند. مشتمشت شکلاتها را روی سرمان میریزند.
درها باز و بسته میشوند. نقابها کج شدهاند و صندلیهای کهنه دوباره پشت میزهای زواردررفته قیژقیژ میکنند.
موقع ناهار درِ ظرف ها را باز میکنیم. غذاها به ته ظرفها چسبیدهاند و همه ته ظرفهایشان را با قاشق میتراشند. صدای خِرشخِرش از همهجا میآید. از کوچه هم صدای خِرشخِرش قاشقها میآید.
بعد از ناهار نقابها میافتند. اربابرجوع در کنار دیوار مثل محکومین به اعدام صف میکشند. همه بلند میشوند. وقت تمام است. فردا هم روز خداست. اربابرجوع از سوراخ نقابهایشان تف میکنند.
از ساختمان بیرون میآیم. هوا مهآلود است.
در کوچه باد میآ ید
این ابتدای ویرانیست
پاهایم را روی زمین میکشم. موشها بین نقابها در پیادهروها راه میروند. تعدادشان زیاد است. اگر آرام راه بروی، گازت میگیرند و اگر بایستی، تمام لباسهایت را میخورند و گوشتت را تا استخوان میجوند.
باید تند راه بروم. کفشهایم برای پاهایم بزرگ هستند. یکیشان در میانهی راه جا میماند. لنگهکفش دیگری را که در خیابان جا مانده، پا میکنم. کفش، تنگ است و کفی ندارد.
موشها دنبالم میآیند. لنگهکفشِ بدون کف را به سویشان پرتاب میکنم.
درِ خانهی همسایه باز است. صدای ناله میآید، صدای جیغ!
نقابم را برمیدارم و جلوی خانهی همسایه دراز میکشم.
موشها نزدیکتر میآیند. اجازه میدهم لباسهایم را بجوند. به گوشتم میرسند. گوشتهایم را هم میجوند. صدای ناله وجیغ در گوشم میپیچد. میگذارم گوشتهایم را هم بجوند.
استخوانهایم را برمیدارم و به زن همسایه که جیغ میزند پیشکش میکنم.
استخوانهایم را میگیرد و در حیاط خانهشان چال میکند.
ریشهی درختان دست به دست هم میدهند و برای استخوانهایم بستری مناسب درست میکنند.
چقدر مهربانند! دیگر صدای جیغ نمیآید.
اینجا چقدرخنک است. دیگر لازم نیست نقاب بزنم. راحت میخوابم و خواب میبینم که سبز شدهام، درختی تنومند که شاخههایش با برگهای سبز، روی همهی شهر، سایه انداخته.
همه زیر سایهام بینقاب هستند و موشها مردهاند.
ساختمان اداره، نو شده و اربابرجوع لبخند به لب دارد. مردی با دندانهای سفید و لبخندی بزرگ چای میآورد. روی میزها پراز شکلاتهای رنگارنگ است و تیکتاک عقربههای ساعت خبر از لحظههایی سبز دارند.
عطر بهارنارنج در خیابانها پیچیده و همه بی نقاب بههم سلام میکنند.