بخش اول
جان عزیزتان دست از سرم بردارید و بروید پی کارتان. لابد میخواهید از زبان من دیوانه داستان بشنوید. چه داستانی؟ چه حرفی ؟! چه کشکی؟ ولم کنید و بروید کشکتان را بسابید.
اگر میخواهید داستان بشنوید، بروید سراغ کسی که دل خوش دارد، نه من بیچاره. گیرم که برای شما قصه بگویم، مگر به حرفهایم گوش میدهید؟کِی حرفهایم را شنیدید که این بشود بار دوّم ؟
میدانم غر میزنید و میگویید چرا سگ شده ام و پاچه می گیرم. شاید حق با شما باشد؛ ولی کمی هم به من حق بدهید. بیانصافها! همیشه که حق با شما نیست.
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که من هم اول عاقل بودم. از آغاز که بیماری اعصاب نداشتم. از بس که تبعیض دیدم دیوانه شدم. از بس توسری خوردم، روانی شدم، عصبی شدم، کفری شدم، خل شدم. هی! منِ بدبخت، یکی بودم مثل آن چند نفر آدمی که از اول عمرم تا به حال دیدهام. آری! درست شنیدید؛ چند نفر آدم. خیلی از کسانی که دور و برم هستند، حیواناتی هستند که لباسِ آدمها را پوشیدهاند . آدم کجا بود؟ دلتان خوش است.
میدانم مشتاقید که بدانید دلم از کی گرفته است؟ کِی و کجا ؟ و یک عالمه سوال جورواجور دیگر که هرکدامشان تنِ منِ بیچاره را در گور میلرزاند . آری، گور!
من مدّتهاست که مردهام. جان دارم؛ امّا مردهام. زندهام؛ ولی سالهاست که زبان و گوش و چشمم را از من گرفتهاند تا اعتراض نکنم، نبینم و نشنوم؛ پس مردهام. از کجا برایتان بگویم؟ از بدشانسیای که روز تولدم با من از مادرم زاده شد؟ از نحسیام؟ از کی؟ از چی؟ از کجا؟
هی! یادم میآید که باران می بارید. درِ هال باز شد و مادرم داخل خانه شد. من و سارا جلو دویدیم. چادر مادر خیسِ خیس بود. رشته موی باریکی از زیر روسری اش بیرون آمده و به پیشانیاش چسبیده بود. از سر و صورتش آب میچکید. سرفه کرد و آب بینیاش را بالا کشید. لبخندی زد و جلوتر آمد. چادرش را گوشهی هال انداخت. یک پلاستیک بزرگ در دستش بود. آن را بیخ دیوار، روی زمین گذاشت. کنار چراغ علاءالدین نشست و دستانش را بر حرارت آتش گرفت. صورتش از سوزِ سرما، سراسر سرخ شده بود. سارا جلو دوید و گفت: «مامان! تو اون پلاستیک چیه»؟
- بذار یه کم گرم شم، بهتون میگم.
مادرم طاقت نیاورد و به سمت دیوار رفت. یک جفت کتانی کهنه و سفید و یک کاپشن رنگ و رو رفته از پلاستیک بیرون آورد.
بخش دوم
آن روز اصلاً حوصله درس دادن نداشتم. بالأخره زنگ تفریح زده شد. از کلاس بیرون رفتم. دانشآموزان با شور و شوق فراوان از کلاس بیرون دویدند. رضا و علی پشت درِ دفترِ مدرسه ایستاده بودند. رضا توسریخور کلاس بود و علی برعکس او. همهی بچّههای کلاس از علی میترسیدند. اولش فکر کردم که علی، دوباره رضا را کتک زده است؛ اما نه! جلوتر که رفتم با دیدن چشم کبود شدهی علی، جا خوردم. مادر علی، روی سر رضا زد و بازویاش را نیشگون گرفت. به او اخم کردم و گفتم:«مادر من! به بچّهی مردم چیکار دارید؟ دوست دارید کسی رو پسر خودتون دست بلند کنه»؟
چانهی علی را گرفت و محکم بالا آورد. صدایش را بالا برد و گفت: «فعلا که بچّهی مردم، پسرمو لتوپار کرده».
- خانم آرومتر!
- آروم باشم؟ چطوری آروم باشم؟ پسرم کور شده، بعد من...
مدیر از دفتر مدرسه بیرون آمد و گفت: «خانم! یواشتر! مدرسه رو، رو سرتون گذاشتید... با مادرش تماس گرفتم، تا چند دقیقهی دیگه... اِ... اِ... خانم! بچّهی مردم، امانته دست ما! چرا کتکش میزنی»؟
رضا گریه کرد و بازویش را مالید. دست رضا را گرفتم و به اتاق مدیر بردم. روی صندلی نشاندمش.
نگاهش کردم و گفتم: «رضا! واقعاً تو علی رو زدی»؟
هم صدا و هم چانهاش می لرزید.
خندیدم. اوگریه کرد.
با تعجّب به پاهای رضا زل زدم و گفتم: «پس کفشات کو»؟
بریده بریده و با گریه گفت: «مامانِ علی... انداختشون... تو... سطلِ... آشغالِ... حیاط پشتی».
بخش سوم
وقتی چشم علی کبود شد، دلم خنک شد. آن روزها از او میترسیدم و این روزها از او بدم میآید.
همیشه از آدمهای زورگو بدم میآمد. از آدمهای ترسو هم دلِ خوشی نداشتم. همین الان هم ندارم. خود من هم ترسو هستم. از آن دسته آدمهایی که کلّهی خوش فرمی داریم. هر کلاهی را روی سرمان میچپانند. چوب در آستینمان میکنند؛ ولی حتّی جرأت اعتراض نداریم. از خودم و چنین آدمهایی بیزارم، بیزار. بگذریم! یادش به شر! مادر علی آنقدر نیشگونم گرفت و روی سرم زد که آقای بهرامی دستم را گرفت و به دفتر مدرسه برد. وقتی فهمید که مادر علی، کفشهایم را داخل سطل آشغال انداخته است، خندید. باورش نمیشد.
پنجره را باز کرد و دوستم را صدا زد : «سهیل! سهیل! بیا اینجا... برو حیاط پشتی ... کفشهای رضا تو سطلزبالهست. ورشون دار و برام بیار اینجا».
چند دقیقهی بعد، سهیل پشت پنجره سبز شد. کتانیهای سفیدم را در دست گرفته بود.
آقای بهرامی کفشها را از رضا گرفت و به سمتم آمد.
- رضا! مطمئنی اینا کفشای توئه؟
- آره آقا.
خندید. روبهرویم زانو زد و گفت: «اینا که خیلی بزرگن. پاتو بیار جلو ببینم...».
بقیهی حرفهایش را نشنیدم. جملهی اولش، بارها در ذهنم تکرار شد: «اینا که خیلی بزرگن... اینا که خیلی بزرگن... اینا که خیلی بزرگن».
یاد آن شب لعنتی افتادم. مادرم یک جفت کتانی بزرگ و سفید و یک کاپشن از پلاستیک بیرون آورد. سارا خندید و گفت: « این کفشها رو برا رضا خریدی»؟
-آره. این کاپشن رو هم برا تو...
سارا حرف مادرم را قطع کرد و گفت: «اینا که خیلی گشادن».
-همینه که هست. ندارم هرسال براتون کیف و کفش و کاپشن بخرم. اینا رو خالهتون بهم داده.
سارا گریه کرد و گفت: «من این کاپشنو نمیپوشم».
-مگه چشه؟ آستینهاشو تا بزن.
-نمیخوام. بچهها مسخرهم میکنن.
-غلط کردی نمیخوای. از رضا یاد بگیر، هرچی بدی بهش میپوشه.
سارا ابرو بالا انداخت و به من اشاره کرد که قبول نکنم.
با مِنمِن گفتم: «مامان! مامان، این... این کفشا... این کفشا... خیلی گشادن».
مادرم برآشفت. کاپشن و کفشها را برداشت و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد و آنها را انداخت، کف حیاط.
-پدرتون اومد، بهش بگید براتون بخره. من ندارم. همینها رو هم خالهتون با هزار منّت بهم داد.
سارا گفت: «کی جرأت میکنه با بابا حرف بزنه؟ کتکمون میزنه».
مادرم رفت داخل اتاق و کز کرد. سارا به حیاط رفت. کاپشن و کفشها را برداشت. آنها را گذاشت کنار چراغ تا خشک شوند. با بغض به من نگاه کرد و گفت: «دوست ندارم لباسای کهنهی یکی دیگه رو بپوشم».
-اگه نپوشیم، مامان گریه میکنه.
در اتاق را باز کردم و داخل رفتم. کنار مادرم دراز کشیدم و دستم را روی صورتش گذاشتم.
-مامان! گریه نکن. باشه میپوشیمشون.
بخش چهارم
سهیل را صدا زدم. رفت و کفشهای رضا را از سطلزباله برداشت و برایم آورد. تا چشمم به آن کفشهای بدقواره افتاد، خندهام گرفت. رضا گریه کرد. روبهرویاش زانو زدم. کفشها را بر زمین گذاشتم. به پاهای رضا زل زدم. کفشهایش را پوشید. جا خوردم. کفشها گشادتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
دلم به حالش سوخت. لبخندی از سر ترحّم بر لبانم نقش بست. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به کفشهایش دوخت.
-رضا! چی شد که چشم علی اینجوری کبود شد؟
با بغض گفت: «اجازه آقا! داشتیم فوتبال بازی میکردیم. کفشم از پام در رفت و خورد تو چشمش».
درست همان لحظه بود که در باز شد و مادر علی داخل اتاق. یکپارچه خشم و یکپارچه آتش بود.
قال چاق کرد و گفت: «نامسلمونها! یه کاری بکنید. بهخدا اگه پسرم کور شه، از همهتون شکایت میکنم.
-زنگ زدیم اورژانس. چیزی نشده، چرا الکی شلوغش میکنید؟
-چیزی نشده؟ اگه علی پسر خودت بود، بازم میگفتی چیزی نشده. اگه یه تار مو از سر پسرم کم شه، ولتون نمیکنم.
به رضا خیره شدم. ترسیده بود و یکریز گریه میکرد. صدای آژیر آمبولانس تکانم داد.
بخش پنجم
من مادر علی را بخشیدهام؛ ولی نمیدانم که او بعد از گذشت سالها، هنوز هم مرا نفرین میکند یا نه.
آخر شما بگویید، گناه من چه بود که چشم علی برای همیشه لوچ شد؟ همه میگویند من مقصرم. سارا میگوید که تقصیر مادر بوده است. مادرم گناه را به گردن پدرم میاندازد و پدرم به گردن دیگری و دیگری به گردن دیگری.
نمیدانم! اگر از من بپرسید، میگویم که همهچیز به شانس آدمها برمیگردد. سالهاست که فکر علی و چشمهایش مثل بختک به جانم میافتد و جان به لبم میکند. آخر گناه من چه بود؟ وه که حالم از خودم و آن کفشهای کهنهی زشت به هم میخورد. چقدر به خاطرشان از این و آن سرکوفت شنیدم. همکلاسیهایم میرزانوروز صدایم میزدند؛ ولی من مثل میرزانوروز کفشهایم را نسوزاندم. کفشها را روی طاقچهی اتاقم گذاشتهام. میخواهم پیش چشمانم باشند تا اولین و آخرین چیزی که هرروز و هرشب میبینم، این کفشهای نحس و نامبارک باشد. کاش من هم مثل خیلیها طالع مبارک و اقبال خوشی داشتم. من از این بدشانسیای که همزاد من است، بیزارم و از خیلیها گله دارم؛ ولی خدا کند که این گِلهها به گوش آنهایی که نباید برسد، نرسد. چرا که همه میدانیم در این شهر کسی حق اعتراض ندارد.