فرشته:فکر کنم مامانم نگرانم شده.
چت از طریق واتساپ
فرشته:فکر کنم مامانم نگرانم شده.
خانه ی پدربزرگ در یکی از خیابان های قدیمی شهر بود . خیابانی که در پیاده رو هایش درختان تنومند ، سر به فلک کشیده بودند . خانه خیلی بزرگ بود . در وسط حیاطش یک حوض دایره ای شکل به چشم می خورد . روی لبه ی حوض هم گلدان های زیادی قرار داشت که در همه ی شان گل های زیبا و خوشبویی روییده بود. خلاصه حیاطش آنقدر بزرگ بود که آن را به دو نیم تقسیم کرده بودند : حیاط پشتی و حیاط جلویی .
امروز، روز خستهکنندهای بود. ریاضی، علوم، ریاضی: برنامۀ درسی امروز. سوز پاییزی را با تمام جان که هیچ، با مغز استخوانهایم حس میکنم. کولهپشتیام بر پشتم سنگینی میکند. برای اینکه مرا به زمین نزند، به جلو خم شدهام. نوک انگشتانم بیحس شده.
روز اردو بود و ستایش با اجازه ی معلم ، مدیر، والدینش و ناظم، ساعت هوشمندش را به مدرسه آورده بود که ناگهان زنی با دماغی به طول 123456667889994، موهایی به قرمزی گوجه ، پوستی به رنگ سیب زمینی ، چشم هایی به ریزی نخود ، ابروهایی که همچون جنگلی پر پشت بود و شپش های سرش که به ستایش لبخند می زدند
خواب بودم. گرمای شدیدی احساس میکردم. چشمانم را باز کردم. نور خورشید را دیدم که از پنجرهای باریک میگذشت و روی من میتابد. کش و قوسی به خودم دادم و سرم را کمی بلند کردم. صدای الکل میآمد که داشت با دستکش صحبت میکرد.
همه ی مدادرنگی ها ،داخل جعبه ی مداد رنگی زندگی می کردند.
کنار آنها یک مداد مشکی هم بود که هیچ کدام از مداد رنگی ها به او توجه نمی کردند.