خواب بودم. گرمای شدیدی احساس میکردم. چشمانم را باز کردم. نور خورشید را دیدم که از پنجرهای باریک میگذشت و روی من میتابد. کش و قوسی به خودم دادم و سرم را کمی بلند کردم. صدای الکل میآمد که داشت با دستکش صحبت میکرد.
بیخیال حرفهای الکل و دستکش شدم. از پشت پنجرۀ باریک، گوشهای از یک آینه پیدا بود و تصویر چند پوشک بچه توی آن افتادهبود. راستی خودم را معرفی نکردم. من جناب «ماسک» هستم. با رنگ سفید و از جنس پارچه. در داروخانه زندگی میکنم. داروخانۀ ما همیشه خلوت است و ما خدا را شکر میکنیم که تعداد افراد بیمار کم است. روزهای زندگی من در این داروخانه تکراری است. هر لحظه از خدا میخواهم کاری کند از این داروخانه بیرون بروم و منظرههای بیرون را ببینم. اما یک چیزی باعث میشود، بترسم. آخر من ماسک هستم و اگر از بستهبندیام خارج شوم، فقط یک روز میتوانم زندگی کنم. متأسفانه من یکبار مصرف هستم! به ساعت قرمز کنار آینه نگاه کردم.00: 12 را نشان میداد. با احساس خستگی سر جای خودم دراز کشیدم. به زندگی یک روزهام فکر میکردم که چشمانم گرم شد و به خواب رفتم...
با سر و صدای مردم که همگی اسم مرا صدا میزدند، بیدار شدم. همه با هم میگفتند: «ماسک. ماسک میخواهیم!» فکر کنم آن لحظه چشمانم اندازۀ نعلبکی شدهبود. بس که تعجب کردم. با همان حالت برگشتم که با دوستم، الکل، حرف بزنم. به سمتش رفتم و ماجرا را از او جویا شدم. او به من گفت: «همۀ اینها بهخاطر آمدن یک بیماری به نام «کرونا» است.»
«کرونا؟! چه اسم ناآشنایی!...»
همین طور در فکر بودم که صدای صحبت خانمی با فروشندۀ داروخانه، حواسم را به خود کشاند. خانم لاغراندام بود و از آقای فروشنده ماسک و الکل میخواست. آقای فروشنده گفت: «خانم چند بار بگویم. نه ماسک داریم نه الکل!» آن لحظه فکر کردم که فروشنده یادش رفته که یک جعبۀ بزرگ ماسک توی انباری دارد. جعبهای که من من هم داخل آن هستم و از سوراخ باریکش بیرون را میبینم. بیخیال و مرتب سر جایم نشستم و به ورود و خروج آدمها به داروخانه نگاه میکردم. دیدم آقای فروشنده دارد به سمت ما میآید. بالای سرمان که رسید، مرا از جعبه بیرون کشید و توی یک جعبۀ بزرگتر انداخت. دیگر چیزی ندیدم، جز فضای سیاه و تاریک دارون جعبه. جعبه دم به دقیقه تکان میخورد و من داشتم بالا میآوردم. نیم ساعت به همین حالت گذشت. با صدای عُق یک ماسک فهمیدم داخل این جعبه کلی ماسک دیگر است که من حتی اسمشان را هم نمیدانم. واقعاً حوصلهام سر رفتهبود. رو کردم به بقیه و گفتم: «ببخشید دوستان! کسی میداند ما را کجا میبرند؟»
یک ماسک مرد، که رنگ سبز و چهرهای زیبا داشت، رو به من کرد و گفت: «ما را احتکار کردند!»
با تعجبی که کاملاً در لحن و صدایم مشخص بود، گفتم: «معمولاً کالاهای اساسی را احتکار میکنند. ما که ماسکی بیشتر نیستیم؟!»
گفت: «آره، اما بعد از بیماری کرونا ماسک خیلی گران شده. الان همه به فکر منافع خودشان هستند!»
با خودم گفتم: «چه آدمهایی پیدا میشود که با سلامت و زندگی مردم بازی میکنند!...»
...چند روز بعد نور شدیدی به درون جعبه تابید و رشتۀ افکارم را پاره کرد. چشمانم را از شدت تابش نور بستم. دستی مرا از جعبه خارج کرد. وقتی به خودم آمدم دیدم در دست یک مرد جوان با موهای بور و چشمانی سیاه هستم. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. امروز آخرین روز زندگی من بود. پس با خودم گفتم: «نباید امروز را تلف کنم. باید با تمام وجود از این روز که آخرین روز زندگیام است، نهایت لذت را ببرم...»
احساس کردم روی صورتش نشستم. چشمانم را باز کردم. بله، درست بود. من روی صورت آن مرد بودم مرد جلوی آینه رفت. خودم را توی آینه دیدم. چنان کج و کوله شدهبودم که خندهام گرفت. مرد به این گندگی بلد نبود ماسک بزند... چند ساعت به همان حالت روی صورت مرد نشستهبودم. هوا داشت تاریک میشد. مرد راه افتاد و بعد از عبور از چند کوچه، وارد مکانی شبیه خانه شد. ناگهان مرا از صورتش جدا کرد. چشمانم بیهوا داشت گرم میشد، غم بزرگی در دلم نشست. به این فکر میکردم که دیگر نیستم! قطره اشک درشتی، قد مروارید، روی گونهام چکید. نمیدانم چه شد که چشمانم گرم شد؟! به خوابی عمیق فرورفتم. عمیقتر از همیشه...