نام داستان «گربه گمشده ملکه شهر هیولاهای شاد» نویسنده «پرنیان پیروزی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parnian piroozi

روز اردو بود و ستایش با اجازه ی معلم ، مدیر، والدینش و ناظم، ساعت هوشمندش را به مدرسه آورده بود که ناگهان زنی با دماغی به طول 123456667889994، موهایی به قرمزی گوجه ، پوستی به رنگ سیب زمینی ، چشم هایی به ریزی نخود ، ابروهایی که همچون جنگلی پر پشت بود و شپش های سرش که به ستایش لبخند می زدند

به سمت ستایش آمد و به ساعت هوشمند خیره شد،  چشمانش از نخود به لوبیا تبدیل و گفت: (( ساعت هوشمند ممنوع است. )) ستایش دهانش را کج و ما وج کرد و گفت: ((  شما کی هستید؟ )) زن گفت : (( من ناظم جدید هستم. )) ستایش کفت : (( ناظم قبلی کجاست؟)) ناظم چشم نخودی گفت : (( منظورت خانم مو فرفری است؟  )) ستایش گفت: (( ناظم قبلی کجاست؟ )) ناظم چشم نخودی گفت : (( منظورت خانم مو فرفری است؟ )) ستایش گفت:. نه ناظم ما موهای صاف مشکی داشت ناظم چشم نخودی گفت : (( آهان من ناظم مو مشکی را خوردم. )) صدای پچ پچ بچه ها بلند شد و ناظم اضافه کرد و گفت : چرا آنقدر شماها زود باور هستید ؟

آنقدر جو تغییر کرده بود که ناظم قضیه ی ساعت را یادش رفته بود . ستایش ناخن هایش را می جوید ، چون علاوه بر ساعت هوشمند ، گربه هایش یعنی شکلات کارامل و شیر هم آورده بود و داخل کیفش گذاشته بود. ناظم چشم نخودی با لب های سرشار از رژ سرمه ای اش گفت : (( برید و سوار اتوبوس آقای جوجه ای بشید. )) آقای جوجه ای علاوه بر فامیلی اش قدش هم اندازه ی جوجه بود و بچه ها برای این موضوع دهانشان را باز می کردند و خنده را همچون ، گلوله ای که از تانک بیرون پرتاب می شود ، بیرون می ریختند. ستایش دوست  صمیمی اش ،مانیا و شکمو ترین بچه ی کلاس ، هلیا در کنار هم در اتوبوس نشسته بودند و ستایش در کیفش را با احتیاط باز کرد و دو تا کوکی اش را برداشت و دهانش آب افتاد و گفت : (( ستایش به من هم بده. )) ستایش بر طبق واقعیت گفت: (( تمام شد و من دیگر کوکی ندارم.  )) زمانی که هلیا این حرف را شنید، ابروهایش را جمع کرد و جیغ جیغ کنان  گفت: (( و دروغگو هستی. )) هلیا کیف ستایش را از دستش کشید و گربه ها را دید و داد کشید : (( ناظم مو آلباویی بیا کمک. )) ناظم با لحنی بلند گفت : (( موهای من کدویی است. )) هلیا دوباره با داد و فریاد گفت : (( ناظم کله کدویی بیا کمک. )) صدای خنده بچه ها بلند و بلند تر می شد. ستایش هم خنده اش گرفته بود و هم نگران بود. ستایش در گوشی به هلیا گفت : (( تمام خوراکی هایم را اگر به کسی نگویی به تو می دهم. )) ناظم چشم نخودی گفت : (( ما به اردو نمی رویم. )) صدای بچه ها بالا رفت و ستایش بلند شد و گفت : (( ما سر اردو پول دادیم ، پس نمی توانید کنسلش کنید.)) ناظم چشم نخودی گفت : (( پول هایتان را پس نمی دهیم چون شماها بسیار پررو هستید. ))

همانطور که حرف می زد گربه ی ستایش یعنی کارامل با پنجول هایش به لباس ناظم چسبیده بود و داشت همه را نگاه می کرد و همه خودشان را کنترل می کردند که نخندند ،ستایش نمی دانست چگونه کارامل از کیف بیرون آمده بود ، چون هلیا سفت کیف را گرفته بود.هلیا لقمه های سوسیس را از کیف ستایش درآورد و تا کارامل آن را دید ، روی لقمه پرید و هلیا شروع به داد و بیداد کرد.

چشم های نخودی ناظم با دیدن بچه گربه به قلب تبدیل شد و گفت : (( چقدر شبیه رزای من است. )) مانیا پرسید : (( رزا کی هست؟ )) ناظم گفت : (( من دو تا گربه به نام های آیلین و رزا دارم. )) ستایش پرسید : ((چرا اسم انسان روی حیوان های خانگی اتان گذاشته اید؟ )) ستایش گفت شما از کجا اسم حیوان های خانگی من را می دانید؟ )) ناظم چشم نخودی گفت : ((خسته شدم آنقدر به سوال هایتان پاسخ دادم . )) ناظم چشم نخودی با کفش های مشکی اش که با دیدن آن حال همه بهم می خورد ، قدم هایش را از آنها دور کرد. ستایش گربه اش کارامل را در کیفش قرار داد. بغض آیلین شکست و دانه های اشک از چشمان عسلی رنگش جاری شدند و فریاد کشید : ((چرا اسم من روی گربه است؟ )) چشمان ناظم چشم نخودی به نخود های و با صدای هیولایی  آتشین تبدیل شدند گفت : (( اگر گریه نکنی ، به اردو می رویم.)) ناظم چشم نخودی سرفه کرد و صدایش بهتر شد و گفت : (( چرا صدایم اینطوری شده بود؟ )) این هم دلیل دیگری بود که چشم های بچه ها ورقلمبیده شود و دهان

هایشان وا بماند چون صدای ناظم بیش از حد خاص و هیولایی شده بود.

ناظم گفت :  (( آقای جوجه ای به سمت باغ وحش برویم. )) انگار با این کار ناظم سیم گریه ی آیلین را کشید. به باغ وحش رسیدند و بچه ها با لبخند زیبایی که بر لب داشتند وارد باغ وحش شدند و ناظم هم همراه آنها وارد باغ وحش شد. ناظم تا به بخش گربه ها رسید ،جیغی کشید و گفت : (( بچه ها خرگوش ها را ببینید.)) بچه ها به سمت خرگوش ها رفتند،  اما ستایش تصمیم گرفت بماند چون خیلی عجیب بود. ناظم چشم نخودی با لحن آرام به گربه ها گفت : ((دردت به جونم ، تو کجایی؟ )) ستایش حس خطر بهش دست داد و به سوی بچه ها که بغل خرگوش بودند رفت. این هم یک دلیل برای ور قلمبیده شدن چشم ستایش و وا ماندن دهانش بود. آنها از اردو برگشتند. بعد کلاس ، ریاضی و فیزیک داشتند و سپس به خانه رفتند.

ستایش که می خواست بفهمد قضیه از چه قرار است به مادرش گفت : ((میشه لطفا مانیا را امروز دعوت کنیم .)) ستایش می خواست کتاب هیولا شناسی را از مانیا قرض بگیرد. مادرش گفت : (( امشب خواستگاری خاله ات است و وقت نداریم که آنها را هم دعوت کنیم و باید برای خواستگاری آماده بشیم.))

مادرش قیچی را آورد و مدل موها را به ستایش نشان داد و ستایش گفت : (( ممنونم ، اما من موهای خودم را خیلی دوست دارم .)) مادر گفت : (( سخت نگیر. بذار بهت نشان بدم که آرایشگر خوبی شدم .))چند سال پبش مادر ستایش موهای او را کوتاه کرده بود و به قدری کوتاه کرده بود که همه فکر می کردند ستایش، پسر است.ولی با این حال ستایش به مادرش اجازه داد و ای دفعه برعکس همیشه موهایش خوب شده بود.

 مادر ستایش تاکید می کرد که دخترش پیراهن بپوشد. ستایش وقتی پیراهن را می دید بر عکس بقیه ی دخترها حاش بد میشد و اصلا خوشش نمی آمد. مادر گفت : (( کافیه اینقدر لجبازی نکن.)) ستایش با ابروهای فشرده اش به مادرش خیره شده بود . از اونجایی که مادر کلافه شده بود گفت (( باشه من مانیا را دعوت می کنم ولی تو پیراهنت را بپوش.)) ستایش سرش را به منظور تایید ، تکان داد. ستایش به مانیا زنگ زد و گفت : (( کتاب هیو لایی ات را هم بیاور.)) مانیا نپذیرفت و ستایش از التماس کردن خیلی بدش می آمد.ستایش خودش را به مریضی زد و گفت : (( مامان حالم بده.)) مادر نگاهی متعجبانه به ستایش انداخت. ستایش گفت :(( مامان بگو مانیا نیاد.)) مادر گفت :(( چرا این جوری می کنی؟ )) مادر نمی دانست باید چه کار بکند؟

بنابراین از پدر پرسید : (( به نظرت چه کاری بکنیم ؟ )) پدر گفت : (( نگاهش کن مانند گل پژمرده ای شده است ، پس آن را در خانه می گذاریم تا استراحت کند.)) مادر هم موافق بود . عملیات با موفقیت صورت گرفت و ستایش به سوی کتابخانه های شهر رفت و در همه با صحنه جالبی مواجه شد. فقط یک کتاب پیدا کرد و کتاب را باز کرد و ورق زد. گربه ای سفید و سخنگو داخل داستان بود که بیرون پرید و گفت : (( سلام)) ستایش گفت : (( تو می تونی حرف بزنی؟ )) گربه گفت : ((من سخنگو هستم.)) ذهن ستایش سرشار از سوال بود. گربه گفت: (( اسم من آیلین است.)) ستایش گفت : (( تو گربه ی خانم ناظمی ؟)) گربه لب هایش را آویزان کرد و گفت : (( او ناظم نیست بلکه او ملکه ی شهر هیولا های شاد است که چند سال پیش خوابش برد و گربه اش از داستان بیرون آمد و بعد ملکه افسرده شد ، اگر گربه اش پیدا نشود و ملکه یک هفته از قصه بیرون باشد و ناراحت باشد ، کل داستان و خودش نابود می شوند.))

ستایش گفت : (( مگه با خواب ملکه همه می توانند از قصه بیرون بیایند ؟ )) گربه گفت :(( ملکه باید قبل از خواب موهایش را می بافت ولی یادش رفت. )) ستایش گربه هایش را نشان داد و ناگهان کارامل از کیف به بیرون پرید و آیلین گفت :(( این

خیلی شبیه رزاست، ما گربه ها زمانی که به بیرون می آییم تغییراتی روی ما صورت می گیرد ،پس ممکن است خودش باشد.)) ستایش گفت : ((چه تغییراتی ؟)) آیلین گفت : (( مثلا بعد 5 ساعت نمی توانیم صحبت کنیم.)) ستایش گفت :((حالا چگونه تشخیص می دهی؟ )) آیلین گفت: (( اگر گربه وارد کتاب شود خصوصیات اخلاقی اش بر می گردد.)) کارامل و شیر آن گربه نبودند اما مشکلات همان گربه بود. ستایش به سرعت قطار به پیش ناظم چشم نخودی رفت و گفت :(( من گربه شما را پیدا کردم.))

ناظم گفت : (( خیالاتی شدی ؟ )) یکی از گربه های ملکه یا همون ناظم چشم نخودی که اسمش آیلین بود سرش را از کیف بیرون آورد و سلام کرد. ناظم باور کرد و به عنوان پاداش به ستایش یک عروسک سخنگو و یک ظرف پر از آبنبات که آبنبات هایش تمامی نداشت داد و ناظم و کتاب ها را برگرداند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نام داستان «گربه گمشده ملکه شهر هیولاهای شاد» نویسنده «پرنیان پیروزی

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692