امروز، روز خستهکنندهای بود. ریاضی، علوم، ریاضی: برنامۀ درسی امروز. سوز پاییزی را با تمام جان که هیچ، با مغز استخوانهایم حس میکنم. کولهپشتیام بر پشتم سنگینی میکند. برای اینکه مرا به زمین نزند، به جلو خم شدهام. نوک انگشتانم بیحس شده.
دستانم را تا مچ در جیب کاپشن پشمیام گذاشتهام و آنها را مشت کردهام که بیشتر احساس گرما کنم. پاهایم سرد شده و عرقی سرد کرده. با نگاهی غمگین، دانشآموزانی را نگاه میکنم که سوار بر خودروی پدرشان هستند و دستشان را رو به بخاری ماشین گرفتهاند. حواس خودشان را پرت میکنند که مثلاً من را ندیدهاند. با خودم میگویم: «اگر هم بخواهید، سوار نمیشوم!» با این امید که خانۀ ما نزدیک است، خودم را دلخوش میکنم. به راهم ادامه میدهم. زیر درخت چنار بزرگ و سالخوردهای میرسم. درختی بزرگ با تنهای عظیم و برگهایی تک و توک که سردی پاییز آنها را خشک کرده و بیشترشان را نقش بر زمین. داشتم فکر میکردم که سرما چهطور برگ را از عرش به فرش آورده که نسیمی سوزناک بر صورتم چنگ زد و لپهای سُرخم را خراشید. یک برگ خشکیدۀ دیگر از درخت چنار سست شد و سوار بر باد روی کلاه دستباف من افتاد و بعد از نوازش کولهپشتیام در جوی آب آرام گرفت. من به جای برگ سرمای آب را حس کردم. بخشی از آب که عمق کمتری داشت، یخ بستهبود. شانههایم از سنگینی کوله خسته شدهبود. کولهام را کمی بالاتر دادم. صدای زیپش را شنیدم که تکان خورد؛ همینطور صدای کتابهایم را. با خود فکر میکردم چند سال پیش که من این مسیر را طی میکردم، تعداد خانهها خیلی کمتر بود. الان کدام خانهها جدید است؟ همینطور که در فکر بودم و سر به پایین داشتم، احساس کردم چیزی جلویم ظاهر شد. سرم را برداشتم. دیدم ماشین مشدیمحمد است. نزدیک بود نوک دماغم به کاپوتش بخورد. سریع به عقب رفتم. پشت پایم به پارهآجری گیر کرد و به پشت افتادم. کولهپشتیام نگذاشت کمرم به زمین بخورد و آسیب ببیند: «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!» کف دستم راستم که روی آسفالت کشیده شدهبود، خراش برداشت و لایهای نازک از پوست آن کندهشد. خیلی سوز میزد. خواستم بلند شوم. احساس میکردم کولهپشتیام مرا به عقب میکشد. آن را از روی شانههایم انداختم و بلند شدم. نگاهی به اطراف کردم. خوب شد کسی مرا ندید. با دست چپم آرام به لباسهایم زدم و گرد و خاک آنها را تکاندم. پارهآجر بیصاحب را کنار گذاشتم. کولهپشتیام را برداشتم و راه افتادم. حالم گرفتهاست. هوا ابری است. به زمین خوردهام. هوا سرد است. مشکلاتی کوچک امّا زیاد! بهطور ناخواسته مسیر را ادامه میدادم و بدون نگاه کردن به جلو میرفتم. وارد کوچه خودمان شدم. به خانهمان رسیدم. قبل از اینکه زنگ را بزنم، به عقب نگاه کردم. ناگهان باد همراه گرد و خاک به سمت من میآمد. پشت به باد کردم و زنگ را با عصبانیت فشار دادم. باد مسیرش عوض شد و این بار به صورتم خورد و گرد و خاک به چشمم رفت. باز هم مشکلی دیگر! بعد از چند ثانیه دوباره زنگ را زدم. کسی در را باز نکرد و این هم شد قوز بالا قوز!
دیدگاهها
موفق باشی
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا