داستان «انباری پدربزرگ» نویسنده «پارسا فرهادی نیا» نوجوان 13ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parsaa farhadinia 

خانه ی پدربزرگ در یکی از خیابان های قدیمی شهر بود . خیابانی که در پیاده رو هایش درختان تنومند ، سر به فلک کشیده بودند . خانه خیلی بزرگ بود . در وسط حیاطش یک حوض دایره ای شکل به چشم می خورد . روی لبه ی حوض هم گلدان های زیادی قرار داشت که در همه ی شان گل های زیبا و خوشبویی روییده بود. خلاصه حیاطش آنقدر بزرگ بود که آن را به دو نیم تقسیم کرده بودند : حیاط پشتی و حیاط جلویی .

 من در ماشین پدر نشسته و در افکارم غرق بودم ؛ در افکاری که تا دیروز به سراغم نیامده بودند . پدر با سرعت ماشین را میراند و زیر لب نمیدانم به که بد و بیراه  میگفت . فکر کنم اعصابش از اینکه دیرش شده بود خرد بود. او همیشه می بایست سر ساعت ۱۲ ظهر به سر کارش می رسید. اما حالا ۱۲ و ربع بود و پدر تازه داشت مرا به خانه پدربزرگ می رساند. سرانجام پدر زد روی ترمز و من  با سرعت به جلو پرت شدم. سریع خودم را جمع و  جور کردم و کتابم را  که عامل اصلی هجوم افکار عجیب و غریب به سرم بود از کف ماشین برداشتم و جلدش را با دست جارو کردم .

پدر با عجله من را پیاده کرد و به داخل خانه پدربزرگ برد . پدربزرگ مثل همیشه با خوشرویی به ما سلام کرد و من هم با ذهنی مشوش جواب سلامش را دادم . پدر که حالا خیلی دیرش شده بود با سرعت مرا تحویل پدر بزرگ داد و رفت.  پدربزرگ همینکه کتاب را دست من دید پرسید :《  سعید جون! کتابخون هم که شدی بابا جان  . حالا این کتاب در مورد چیه ؟》 من هم که نمی خواستم نقشه ام لو برود سعی کردم جواب سر راست بدهم :《 اممم... چیزه...داستانش خیلی عجیبه . هنوز تا آخر نخوندمش. 》 پدربزرگ دستی به موهایم کشید و من را به داخل خانه هدایت کرد.  و من هم یک گوشه ، به پشتی تکیه دادم و دوباره آتشفشان ذهنم با آن افکار عجیب و غریب فوران کرد. پدربزرگ که دید یک گوشه نشسته ام چشمهایش گرد شد و پرسید:《 بابا جان ! یادت رفت به مادربزرگ سلام کنی . 》 راست می گفت ‌. اصلا حواسم نبود . سریع بلند شدم و به عکس مادر بزرگ که در گوشه اش روبان مشکی بسته شده بود سلام کردم .

بقیه ی روزم را هم منتظر فرصتی بودم که بتوانم نقشه ام را عملی کنم . اما پدر بزرگ مثل یک زندانبان همیشه حواسش به من بود.

 بالاخره خورشید غروب کرد و شب به سراغمان آمد.  پدربزرگ از من پرسید:《 بابات کی کارش تمام میشه باباجان؟》. من هم جواب دادم:《 معمولاً ساعت ۱۲ شب》 پدربزرگ ابروهایش بالا رفت. پدرم لوکوموتیوران بود. همیشه از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۲ شب کار می کرد و بعدش هم خسته و کوفته به خانه می آمد.

 طفلی پدربزرگ خیلی سعی می کرد خودش را بیدار نگه دارد. تقریباً هر ۱۰ ثانیه یک بار خمیازه می کشید. درآخر نتوانست در مقابل خواب مقاومت بکند و چشم هایش بسته شد. مطمئناً به عمرش انقدر دیر نخوابیده بود یعنی ساعت ۱۰ شب . حالا زمانش بود که نقشه ام را عملی کنم. بلند شدم فصل های مهم کتابم را  دوباره با دقت خواندم و به پدر بزرگ خیره شدم‌. آخر این آخرین باری بود که او را می‌دیدم .  سرانجام پاورچین پاورچین وارد حیاط شدم. کمی دور و برم را نگاه کردم و بعدش از راهروی باریکی  که دو حیاط را به هم متصل می کرد وارد حیاط پشتی شدم . همه جا تاریک بود . سایه کمرنگ درختان باغچه پدربزرگ روی دیوارهای سیمانی چمباتمه زده بود و تکان می خورد. باد با سرعت به صورتم برخورد می کرد و  من را عقب می راند. صدای زوزه گرگ ها هم به گوشم می رسید . قرار بود اتفاقی بیفتد؟ آیا نقشه ام لو  رفته بود؟  آیا کسی می خواست در برابر من مقاومت بکند یا زودتر از من به آن رسیده بود؟  همه این سوال ها گویی در گردباد افکارم گیر کرده بودند و دور سرم میچرخیدند .

مغزم نمی توانست کار کند. جوری به حیاط پدربزرگ خیره شده بودم که گویی موجود خطرناکی است و هر لحظه امکان دارد حمله کند و من را ببلعد. می‌خواستم همانجا ، جا بزنم اما به یاد چیزهایی که در کتاب نوشته شده بود افتادم و هر طوری که بود ، شروع کردم به راه رفتن.

انباری اتاقک نسبتاً بزرگی بود که در انتهای حیاط پشتی وجود داشت و این یعنی برای رسیدن به آن باید کلی راه میرفتم. ناگهان صدای مهیبی به گوشم رسید و کنترل خودم را از دست دادم. دیوانه وار دور خودم میچرخیدم و جیغ میزدم . یک دفعه حس کردم دانه های سردی با بدنم برخورد کردند.  باران شروع کرده بود به باریدن و رعد و برق می غرید .  حالا نمی دانستم دندان هایم به خاطر ترس به هم برخورد می کنند یا سرما .

 بوی نم خاک می آمد .خدا می داند چقدر طول کشید تا به در انبار برسم . به مسیر تاریکی که از آن آمده بودم نگاه کردم و از شجاعتم از  یکه خوردم . قبل از اینکه درِ انبار را باز کنم نقشه ام را مرور کردم: وارد انبار می شوم، شمشیر را از غلاف در می آورم  و خودم را تبدیل به بزرگترین قهرمان تاریخ می کنم.

 نفس عمیقی کشیدم. نگذاشتم ترس و اضطراب مانع موفقیتم  بشوند. در انبار را نیمه باز کردم و در با صدای غیژ غیژ آرام و مرموزی باز شد . ظلمات بود. دوباره درونم آشوب شد. بدون اینکه متوجه شوم پاهایم با سرعت به سمت کلید  لامپ دویدند‌ اما ناگهان زیر پایم خالی شد و به زمین افتادم. نفس نفس میزدم و خرناسه میکشیدم. چهار دست و پا و کورمال کورمال به جلو حرکت کردم. دست چپم را جلویم گرفتم و به دنبال یک چیزی که مرا از آن  مخمصه رها کند گشتم. گریه ام  گرفته بود. پدربزرگ را صدا می کردم .  درست وقتی که فکر می کردم کارم تمام است، دستم چیزی را لمس کرد. آنرا به طرف خودم  کشیدم و بعد، برخلاف انتظارم چیزهای سنگین و محکمی به سر و روی من خوردند .  لحظه ای بعد زیر آن‌ها دفن شدم . کله ام درد گرفته بود و صورتم می سوخت.  خودم را برای  برای مردن آماده کردم . اما ناگهان همه جا روشن شد. باورم نمی‌شد‌. حالا فهمیدم آن چیزهایی که من زیرشان دفن شده ام قابلمه های قدیمی و کج و معوج ای هستند. سرم را از زیر قابلمه ها بیرون آوردم و پدربزرگ را با صورتی رنگ پریده و میله به دست جلوی در انباری دیدم. او تا مرا دید، نفس نفس زنان  گفت:《  اینجا چیکار میکنی باباجان؟》 ناگهان به خودم آمدم. انگار دوباره حافظه ام را به دست آورده بودم . من من کنان گفتم:《 عه...شما بیدار شدین ؟ 《

  • با اون همه سر و صدا میخواستی بیدار نشم بابا جان؟ من بدبخت بگو فکر میکردم دزد اومده الان اگه اشتباه این میله رو میزدم تو سرت چه خاکی به سرم میشد بابا جان .

به دور و برم نگاه انداختم. جلوی در یک کیسه برنج پاره و جلوی من یک میز چوبی وجود داشت که به زمین افتاده بود. تازه فهمیدم چرا زیر آن همه قابلمه دفن شده ام‌. پدربزرگ من را از زمین بلند کرد و گفت:《 آخه تو اینجا چیکار داشتی باباجان؟》 ذهنم شروع کرد به بهانه تراشی اما هیچکدامشان به درد بخور نبودند. در فکر همین بهانه ها بودم که چشمم به شمشیر افتاد. غلافش با الماس های رنگارنگ فراوانی تزیین شده بود و دسته اش طلایی رنگ بود. پدربزرگ دوباره گفت:《 جواب سوال منو بده باباجان . اینجا چیکار داشتی ؟》 من که گوشهایم حرفهای او را نمی شنید با یک جهش شمشیر را از روی خرت و پرت هایی که روی زمین انباشته شده بودند برداشتم و بادی به غبغب انداختم. شمشیر را خیلی آرام از غلافش بیرون کشیدم. وای! انگار شمشیر از جنس آینه بود. تصویرم  روی آن افتاد البته تصویر کج و کوله ام‌. اما هیچ اتفاق دیگری رخ نداد. دوروبرم نور درخشان نتابید ویک دست نامرئی من را   همراه خودش به سمت آسمان نبرد . یک بار دیگر شمشیر را داخل غلاف کردم و دوباره در آوردم اما باز هم فایده ای نداشت. چند بار دیگر هم امتحان کردم اما باز هم هیچ. پدربزرگ که حالا انگار چیزی دستگیرش شده بود با خنده گفت:《 آهان پس چون تو روز خجالت می کشیدی، تو شب اومدی با شمشیر اسباب بازی دوران بچگیت بازیکنی بابا جان》 مغزم داغ کرد . هیچ چیزی را نمی توانستم درک کنم . احساسی شبیه به گیجی آمیخته به خشم داشتم‌.

دستی روی شمشیر کشیدم و دیدم بله همه اش از جنس پلاستیک است. تازه الان که دقت می کنم میبینم اصلاً تصویرم روی آن شکل نمی‌ گیرد. زیر لب گفتم :《 نه...》  پدربزرگ  انگار چیزی دید که اخمهایش  را در هم برد  . سپس گفت :《 تو همین یه لا پیرهن رو پوشیدی اومدی بیرون باباجان؟ بیا بریم تو خونه... بیا بریم باباجان》 من که نمی توانستم هیچ چیز را درک کنم به همراه پدر بزرگ وارد اتاق شدم. پدر بزرگ یک پتو را دور من پیچید و با خنده گفت:《 خب حالا تونستی با  شمشیر  بازی کنی باباجان؟》

  • من برای بازی نرفتم اونجا...
  • پس برای چی رفتی باباجان؟

من که اصطلاحا چیزی برای از دست دادن نداشتم، به سرعت کتابم را که کنارم بود در دستم گرفتم و گفتم:《 همش تقصیر اینه》 پدربزرگ هاج و واج مانده بود. ادامه دادم :《 این داستان درباره پسری که توی انباری خونه پدر بزرگش یه  شمشیری رو  از غلاف بیرون می کنه و بعدش امپراتور تمام دنیا ها میشه و به آسمون میره تا بتونه مواظب همه دنیاها باشه .》 پدر بزرگ زد زیر خنده و این خنده اش آنقدر ادامه داشت که من از کوره در رفتم و فریاد کشیدم:《کجاش خنده داره ؟》 پدر بزرگ اشک هایی که در چشمش جمع شده بود را پاک کرد:《 اینجاش خنده داره که شما پدر و پسر به هم رفتین باباجان .》 و دوباره شروع کرد به خندیدن.

  • خب این یعنی چی ؟
  • یعنی اینکه پدرت هم از این کارا کرده .

اینبار خیلی جا خوردم . یعنی واقعا پدر هم دست به همچین کار هایی زده بود ؟ پدر بزرگ ادامه داد :《 اون هم وقتی بچه بود ، یه داستانی میخونه در باره پسری که در یک ایستگاه قطار ، گردنبندی پیدا می کنه و با اون به دنیایی جادو سفر می کنه، باباجان  . پدرت هم داستان رو باور می کنه و چند روزی برای پیدا کردن گردنبند جادویی غیبش می زنه .》

من که سراپا گوش شده بودم پرسیدم :《 بعدش چی شد ؟ 》

  • هیچی دیگه باباجان ... ما بعد از چند روز گشتن ، اونو توی ایستگاه قطار اطراف شهر ، در حالی که دنبال گردنبند جادویی ، می گشت ، پیداش می کنیم باباجان .

پدربزرگ باز هم زد زیر خنده :《 فکر کنم الان هم به امید پیدا کردن اون گردنبند رفته شوفر قطار شده ، باباجان .》

من ساکت بودم. راستش نمی دانستم چه کنم و چه بگویم که پدربزرگ خودش ادامه داد :《 در هر حال ، من فکر می کنم اینها برای سرگرمی باشن ، باباجان . یعنی وجود نداشته باشن . اما باز هم نمی تونم مطمئن باشم باباجان . از کجا معلوم ، شاید واقعی باشن ، مگه نه باباجان ؟》

من با سر تایید کردم در حالی که واقعا آنقدر ذهنم درگیر و مشوش بود که هیچ نظری در مورد حرف پدربزرگ نداشتم . پدربزرگ به سراغ سماور رفت تا چایی دم کند :《 تا حالا شب چایی خوردی ؟ خیلی می چسبه باباجان .خب ...‌داشتم می گفتم . بهتره این چیزای جادو جمبل رو از بابات بپرسی . چون اون تجربه ش هم از من و هم از تو توی این ماجرا ها بیشتره باباجان . یادمه کتابخونه ی اتاقش پر بود از کتاب های جادویی . خدا میدونه چندین بار ، باباجان، سعی کرد بره دنیای جادو. حالا بیا چایی بخور باباجان.》

من به حرف پدربزرگ گوش کردم و منتظر ماندم تا بابا بیاید و سوالم را از او بپرسم...

دیدگاه‌ها   

#3 محمد 1399-11-28 09:29
عالییییی محشر آفرین پارسا خیلی نویسنده ی توانایی هستی من به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم بهترین دوست دنیا آفرینننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نن خیلی قشنگ بود
#2 سمیه 1399-11-27 15:10
جزئیات داستان طوری قشنگ نوشته شد که میشه باهاش تصویر سازی کرد.
موضوع داستان هم جالب بود.
#1 پردیس 1399-11-27 15:09
لذت بردم
همه چیز بجا و کافی. به عنوان خواننده دوست داشتم
ادامه رو بخونم و برام کشش و جذابیت داشت.
یک استعداد عالی برای نویسندگی. توصیفات و تصویرسازیها هم عالی بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692