داستان«آشفته» نویسنده «نازنین سلیمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nazanin soleimaniفرشته:فکر کنم مامانم نگرانم شده.

آشفته:مگه قرار ساعت چند برگردی خونه؟

_قرار شد قبل نه خونه باشم .

_- خونتون که همین ساختمون چه عجله ای؟

_پس این کتاب تا فردا بعد از ظهر دستت امانت باشه

_- باشه دستت درد نکنه. فرشته دختر مهربونی هست.یه قفسه‌ ی کتاب بزرگ داره پر از کتاب ترسناک که هر چند روز یکیشون رو به من قرض میده تا بخونم.

- خواهش می کنم. راستی

-چی شده؟

_-  اون حلقه که در موردش با بچه ها بحث میکردی داستانش چیه؟

_باید تمام حواست به من بدی.

_باشه فقط تو سریع تعریف کن.  

_- خیلی وقت پیشا زن کار درستی بود،مثل جادوگر. همه ی مردم برای حل مشکلاتشون پیش اون می رفتند و تمام تلاشش را برای حل مشکلات شون انجام می‌داد. مثلاً با اهدای جادوی عشق، جادویی زندگی، جادوی آرامش و کلی جادوی دیگه که مردم  اونو  گم کرده بودند. مدت ها که گذشت. مردم خیلی مشکلاتشون بیشتر شد و  این جادوگر خیلی هشیار می کرد. اون متوجه شد که جادوگر امید، خواهرش دوباره برای تسخیر تمام دارایی های مردم برگشته، جادوگر هم خیلی از او دلسرد شده بود، به خاطر همین اونو داخل این انگشتر طلسم کرد. اون وقتی میتونه بیرون بیاد که قدرت زیادی داشته. یا قدرتی که داره رو به یک نفر دیگه بده.

فرشته:ترسیدم از من دورش کن

آشفته :نترس، اون هیچ وقت نمیتونه بیرون بیاد.

- وای ساعت

 - باشه فردا برات میارم فعلا

- خداحافظ

ساعت از ۱۲ شب گذشته بود .کتاب را از کوله پشتی اش برداشت و روی میزش  گذاشت، ۵ دقیقه را صرف مسواک زدن کرد ،روی صندلی چرخدار نشست و به جلد کتاب خیره ماند. دره ی مخوف و تاریکی که روی جلد کتاب طراحی شده بود، روشن و خاموش می شد، با پشت دستانش چشمانش را مالید و دوباره نگاهش را دقیق تر کرد دوباره همان خاموشی آمد و رفت. نگاهش را خیلی سریع از روی جلد کتاب برداشت و آن را باز کرد. چند جمله ای از صفحه اول آن راخواند ناگهان صدای باز شدن در حیاط خانه به گوشش خورد و با سرعت خودش را به پشت پنجره که روبروی در حیاط بود ،رساند ولی در بسته بود، با خودش گفت:«شاید در همسایه بغلی بوده است .»

به اتاقش برگشت و سر جایش میخکوب شد . اتفاق های چند دقیقه قبلش را در ذهن خود مرور کرد. از خط اول متن کتاب، دوباره شروع به خواندن کرد هنوز به خط سوم نرسیده بود، که صدایی مثل قدم زدن به گوشش خورد، این بار عرق از سر و رویش می ریخت و قلبش تند تند می زد. دست و پایش را گم کرده بود .انگار صدایی از اتاق زیر شیروانی می شنید. با خودش زمزمه کرد:« نه بابا چیزی نیست» دوباره سه خط بعد کتاب را خواند صدا بلند و بلندتر شد .ساعت را نگاه کرد ،درست تشخیص داده نمی شد. عقربه های ساعت تند تند می چرخیدند .انگار نمیخواست ،زمان دقیق را به آشفته نشان دهد ،دستش را روی سرش کشید، مثل اینکه احساس  می کرد سرش درد می کند سرش گیج میرفت صدا اینبار گوش خراش تر و بلند تر از دفعه قبلی بود .دوست داشت از ماجرا سر در بیاورد، می‌خواست، به سمتش برود کنجکاو شده بود انگار باید میرفت از راه پله ی نیمه تاریک که سرد بود بالا رفت سایه هایی که از پنجره رو به بیرون روی دیوار راهرو افتاده بودند، وحشتش را بیشتر میکرد. احساس کرد سایه ها در تعقیب و گریزش هستند. مثل خون‌آشام‌های داستان فرشته .

دانه های عرق سر و پیشانی اش را خنک می کرد. آشفته بی خوابی به سرش زده بود .با شنیدن صدای شبیه غرش یک حیوان به سمت در اتاق زیر شیروانی رفت. درِاتاق نیمه باز بود هر از گاهی باد به درون اتاق می وزید و با هربار وزیدن صدای وحشتناکی از لولاهای در بلند شد و پرده سفید را که چند لکه خون روی آن پاشیده شده بود. بلند می‌کرد .چند قدمی در اتاق برداشت. قلبش تند تند میزد . انگار پایش را روی چیزی گذاشته بود. صدای تریک تریک میداد . مثل خرد شدن چیزی .تکه های استخوان را جلوی پایش دید دستش را روی سرش گذاشت و جیغی از سرش کنده شد .نفس هایش به شماره افتاده بود .صدای نامنظم تپش های قلبش را می شنید. در را باز کرد و وسط اتاق پرت شد و با میزی برخورد کرد ،که حلقه مادر مادربزرگش در کنارچراغ نیم‌سوز قرار داشت، چراغ نیم سوز چرخید و چرخید روی میز و افتاد کف اتاق درست روی لخته خون هایی که در وسط اتاق دلبسته بود ،چراغ نیم سوز بود و اتاق تاریک و روشنومی شد ،به جز باریکه نور مهتاب که با هربار رقص پرده به درون اتاق می‌تابید، نور دیگری نبود، آشفته با دیدن حلقه مادر مادر بزرگش که حلقه ای بسیار قدیمی و عتیقه بود رفت تا حلقه را از روی میز بردارد، وقتی حلقه را برداشت. در زیر شیروانی محکم بسته شد .سرخورد و حلقه در گلویش ماند آشفته صورتش سیاه و زیر گلویش کبود شده بود. از نفس افتاده بود ،سعی میکرد حلقه را از گلویش در بیاورد .اما تلاشش بی فایده بود. انگار طلسم انگشتر که مادر آن را دور از خانواده برای امنیتشان پنهان کرده بود برملا شد و حلقه درست در انتهای گلویش گیر کرد.

چشم هایش گرد شد .انگشتانش چنگ، پوستش سبز، قدش بلند، ناخن هایش زشت و بد شکل شده بودند ،خیلی پیر شده بود،  انگار سال‌ها از آمدنش به این اتاق می گذشت ،صدایش مثل هیولابم و رنگ دار شده بود، بلند شد و چراغ نیم سوز را لایه ناخن هایش کرد و از روی زمین برداشت و به سمت بیرونخیز کشید.

❤ فرشته:من باید برم خونه آشفته کتابمو که امانت داده بودم بگیرم. مادر:الان میخوای بخونی؟

فرشته :بله. گفتم که من اونو  کامل نخوندمش.

مادر:باشه پس زود برگردی خداحافظ. فرشته :فعلاً

خسته شدم، آسانسورم که مثل همیشه خرابه، نمیدونم کی میخوان تعمیرش کنن!! پاهام شل شد. عجب! چقدر ساختمان ساکت. یه کم دیگه مونده فقط چند تا پله دیگه، چند پله پایین تر هوا پرشده بود از تاریکی. به طبقه پایین رسید. هیچکس در راهروی تاریک نبود. خانه آشفته در آخر آن راهرو قرار داشت. کف زمین با ماده ی قرمز رنگ لزجی لیز شده بود. راهرو در تاریکی مه آلودی محو شده بود. فرشته چند قدمی برداشت. می توانست صدای پرنده ای را که لابلای شکاف دیوار بود بشنود. قلبش داخل گوشش گرومپ گرومپ صدا می کرد. فرشته از شدت ترس چشم هایش را محکم بست و فشرد و خیلی عصبانی سرش را تکان داد و با خودش گفت : «تو از چی میترسی دختر؟ چند قدم دیگه رسیدی. » سایه ها روی سقف پخش شده بودند، فرشته مغزش خیلی درگیر شده بود. با قدم هایی سبک آرام آرام پیش رفت. دستش را مشت کرد و آرام به درخانه کوبید. در خود به خود باز باشد. فرشته کاملاً رنگش پریده بود و از آمدنش پشیمان بود. داد زد: «کسی خونه نیست باشه فردا میام.» موجودی با ناخن های تیزش او را از پشت هل داد و در وسط خانه پرت شد. چشمانش را باز کرد، آدم‌هایی را که از از سقف آویزان شده بودند، را دید پدر و مادر آشفته بچه های دوقلوی همسایه بغلی و تمام ساکنین ساختمان. بدتر از آن بوی تلخی به مشامش خورد. بو کشید وبه دنبال آن بو رفت. بو از داخل حمام بود. بوی تن مرده. فردی با سری خونین بر کف حمام افتاده بود. فرشته حالش بهم خورد. ماشین لباسشویی باآن  هیکلش وحشیانه به سمت فرشته آمد. تمام سیم ها و لوله هایش از دیوار کنده شدند. آبی خونی رنگ، از لب هایش بیرون می‌ریخت. مثل سیلی خونی از پایین ماشین لباسشویی سرازیر شد. همین کافی بود که فرشته پا به فرار گذاشت. و دیوانه وار به سمت در رفت دستگیره را فشرد. اما در باز نمی شد، انگار درون قفس حبس شده بود. بدو رفت سمت اتاق زیر شیروانی  و محکم در را از پشتش بست. سکوت تمام اتاق را فرا گرفته بود. اتاق تاریک تاریک بود. نور کمی از لابه لای پرده دیده می شد. همه چیز برایش مبهم بود. چه اتفاقی برای آشفته افتاده؟؟  آشفته کجاست؟ صدای کلفتی او را صدا زد. فرشته آرام در را باز کرد، وارد اتاق پذیرایی شد. و چشمانش را محکم بست و گفت: تو هرچی باشی من ازت نمی‌ترسم اینا همش یه کابوس. چشمانش را بازکرد. آشفته را دید که به سمتش می آید و رفت و او را  محکم بغلش کرد و گفت:آشفته کجا بودی؟ من از دست این کابوس نجات بده. وقتی به صورت آشفته نگاه کرد، صورتش مثل یک جادوگر شده بود. مخوف و ترسناک. فرشته چند قدمی به عقب برداشت و با چشمانی گریان به آشفته گفت:«آشفته طلسم جادوگر امید روی تو برملا شد. کمکم کنید!! دیگه هیچ راهی برای فرار نیست .» جادوگر فرشته را با یک دستش از گردنش  بالا برد و می خواست او را هم مثل ساکنین ساختمان به سقف گردن آویز کند.جادوگر دهنش را باز کرد درون حلقش، حلقه ی آشفته دیده می‌شد، فرشته دستش را داخل حلقش کرد و سعی داشت که حلقه را در بیاورد.  جادوگر دستش را گاز گرفت اما فرشته توانست حلقه را از درون حلقش بیرون بکشد. تمام ساکنین ساختمان از سقف برروی زمین افتادند. آشفته هم مثل سابقش شد.

طلسم انگشتر نابود نشد. فقط دوباره جادوگر درون حلقه مخفی شد تا زمانی که دوباره نیرویی او را به قدرت برساند.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان«آشفته» نویسنده «نازنین سلیمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692