داستان «غول کاغذی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

باد از پشت پنجره زوزه می کشید. مادربزرگ  زنبور کوچولو با مهربانی گفت: مری ، عزیزم به چی فکر می کنی؟ چند دقیقه ایی هست که پشت پنجره ایستادی!

مری آهی کشید وگفت:آخه می دونی مادر بزرگ خیلی دلم می خواد، برم مدرسه....مگه خودتون یک عالمه قصه از اولین روز  مدرسه رفتن ، برام تعریف نکردید!

_البته ،دختر گلم .

_پس چی مادر بزرگ؟

با اون لبخند همیشگی اش گفت : دخترم صبرکن . صبر........... بالاخره از این جا می ره.

با تعجب گفت:مادر بزرگ ، کی باید از اینجا بره ؟

آهی کشید وگفت: همونی که باعث همه ی این اتفاقاته!

مری که نمی دانست منظور مادر بزرگ چه کسی هست،  شانه اش را بالا انداخت.

_خب دیگه حالا بیا . بیا دخترم .کنار پنجره سرده. بیا تا برات  یک قصه بگم.

آمد وکنار کرسی گرمی  که مادربزرگ آماده کرده بود ، نشست.

مادر بزرگ گفت : روزی که به جنگل آمد را خیلی خوب به یاد دارم. ازآن روز به بعد جنگل سبز، دیگه رنگ خوشی را به خودش  ندید. تا قبل از اون روز ، همه ی بچه ها با خوشحالی به مدرسه می رفتند.

بزرگترها هم سرگرم کار خودشون بودند. خلاصه که زندگی سوار بر ارابه ی زمان به آرامی مسیر خودش را می رفت.

سریع حرف مادر بزرگ را قطع کرد وگفت: مادربزرگ ارابه چیه؟

خندید وگفت : منظورم همون گاری چهارچرخه ی روزگاره، دخترم.

_آهان.....خب بعد چه اتفاقی افتاد؟

_عجله نکن . برات میگم.

آن وقتها که من مدرسه می رفتم ،یک روزصدای قارقاری راشنیدم که نفس نفس زنان می گفت: آهای آهای ،خبر خبر  ،شروع شده یه دردسر.

با شنیدن صدای قارقاری همه ی حیوانات در وسط جنگل جمع شدند. همهمه ایی شده بود. صدا به صدا نمی رسید. هرکس با خودش چیزی می گفت :یعنی چه اتفاقی افتاده ؟؟؟؟؟؟؟؟

لاک پشت پیرکه ازهمه ی حیوانات داناتر بود، آرام آرام به میان حیوانات آمد وبه آرامی  گفت: دیشب تمام کتابهای مدرسه ناپدید شدند؛حتی از  کتابهای ،کتابخانه هم هیچ اثری نیست!

همه ی حیوانات تعجب کردند و با خودشان گفتند:آخه چطور ممکنه؟این همه کتاب به درد چه کسی می خوره؟

لاک پشت پیر از حیوانات جنگل خواست که آرام بگیرند وبعد گفت :باید دید که  آیا می شه،  ردپایی ازاین خرابکار پیدا کرد.

بدین ترتیب تصمیم گرفته شد تا همگی  به مدرسه  وکتابخانه بروند تا بلکه رد پایی پیدا کنند.

مری گفت : مادر بزرگ، تونستند ، ردپایی  پیدا کنند؟

_هوم ....نه دخترم . هیچ اثری نبود.

چند روزی به همین منوال گذشت . در واقع نه اتفاق جدیدی افتاد و نه رد پایی پیدا شد.

مری با تعجب گفت : یعنی کم کم یادشون رفت که چه اتفاقی افتاده؟

_همین طوره ؛ اما.....

_اما چی مادر بزرگ؟

_ صبح یک روز سرد صدای گریه ی توفو ؛ بچه سنجابی که روی یک درخت بزرگ خونه داشت ومادرش هم برای کاری اورا تنها گذاشته بود ، همه را به دور خودش  جمع کرد.

البته مادر توفو با شنیدن این خبر خودش رابلافاصله به فرزندش رسانده بود.

_ااا...از کجا فهمیده بود که برای توفو اتفاقی افتاده؟

مادر بزرگ خندید وگفت : با وجود قارقاری مگه میشه خبری مخفی بمونه، مری جونم؟!

مری قاه قاه خندید. مادر بزرگ برایش یک استکان چای خوشرنگ ریخت.

مری رو به مادر بزرگ گفت : مادر بزرگ بعدش چی شد ؟

_چایت راکه خوردی ، باقی ماجرا را برایت تعریف می کنم.

_ وقتی به آنجا رسیدیم دیگه خبری از خونه ی سنجاب ها نبود.

_یعنی چی ؟

_از دست تو دختر کنجکاو. صبور باش عزیزم.

_نه اثری از درخت بود ونه خونه ی سنجاب ها. حیوانات جنگل با ترس ولرز با خودشان پچ پچ می کردند و می گفتند: یعنی کار چه کسی می تونه باشه ؟

تا بالاخره آقا فیل  گفت:حدس می زنم کار همان کسی هست  که کتابهای کتابخانه ومدرسه به دستش ناپدید شده.

به یکباره همه ساکت شدند.

بعداز لحظاتی حیوانات تصمیم گرفتند که به  خانه ی لاک پشت پیر ودانا بروند تا چاره اندیشی کند.

لاک پشت پیر در حالی که قدم می زد ، آرام گفت: فکر می کنم کاره غول کاغذیه.

همه ی حیوانات باتعجب گفتند: غول کاغذی!!!!!!

_ بله ،غول کاغذی .

خانم زرافه گفت: غول کاغذی دیگه چه جور غولیه؟

لاکپشت پیر سرفه ایی کرد و گفت: این غول عمر طولانی داره و هیچ وقت نمی میره .خوراک اوچوب  وکاغذه.          

یکی از میان حیوانات گفت : مگه میشه ؟؟؟؟؟؟!!!!

لاک پشت لبخندی زد و چیزی نگفت....

میمون با ناراحتی گفت :پس با این حساب باید منتظر باشیم که تک تک درختها خورده بشوند. اون وقت ما باید چکارکنیم؟!

حیوانات در سکوتی فرو رفتند.

فیل گفت: اصلا این غول کاغذی از کجا آمده؟

لاک پشت پیر به آرامی گفت:

در واقع غول کاغذی از انباشته شدن کتابهای ناخوانده ی غبار گرفته ، به وجود آمده واین طوری زندگی می کند.

اوخیلی خیلی  چوب وکاغذ را دوست داره و به این شکل زندگی می کند.

میمون گفت : باور کردنش سخته ...اگه این حرفها درست باشه ، اون خیلی باید بزرگ باشه!!!!!!

لاک پشت پیر لبخندی زد و رفت.

حیوانات مات و مبهوت مانده بودند. هیچ کس حرفی نمی زد . بالاخره هرکدام سرشان را پایین انداختند وبه سمت خانه هایشان راهی شدند.

غروب که شد. میمون از قارقاری خواست که همه ی حیوانات جنگل را دورهم جمع کند و اوهم همین کاررا کرد.وقتی همه جمع شدند . میمون با ناراحتی گفت :باید فکری کنیم؟خطر درکمینه، بخصوص حیوانات کوچکتر جنگل که توی درخت ها لانه دارند.!

زرافه گفت : میمون کاملا درست میگه .جنگل در خطره!

هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت که بهتره به  جنگل دیگری برویم.

دیگری  می گفت :کاری نمیشه کرد ، بمانیم و ببینیم که چه می شود .

در این میان فیل گفت: به حرفهای لاک پشت پیر خوب فکر کردم.

 به نظرم به سراغ کتابها بریم؛ همون کتابهایی که توی خونه داریم که گاهی آنها را حتی گردگیری هم نکردیم ،چه برسد به خواندن.

میمون خندید وگفت : چه مسخره . غول به این بزرگی را مگه میشه این طوری از بین برد؟

فیل بی توجه به حرفهای میمون ادامه داد: من فکر میکنم که غول کاغذی دشمن داناییه .

هرجایی که نادانی حضور داشته باشه ، غول کاغذی هم  به وجود می آید.

نادانی مثل تاریکیه . نه ،اصلا خود تاریکیه و البته دانایی عین نور و روشناییه.

غول کاغذی در همین تاریکی به وجود آمده .

زرافه که با دقت به حرفهای فیل گوش می کرد گفت : چه حرفهای قشنگی البته منم همین طوری  فکر می کنم.

 حالا که خوب فکر می کنم می بینم که من خیلی وقته ؛ حتی یک کتاب را ورق نزدم.

بچه های من هم  فقط بازی می کنند، هیچ کدام کتاب دستشان نمی گیرند یا حتی علاقه ایی به خواندن کتاب ندارند.آه.....

همه ی حیوانات ساکت بودند و با دقت به حرفهای زرافه گوش می کردند.

بعداز چند دقیقه ، میمون گفت :خب میگی که چی؟

باید منتظر بمونیم که نابود بشویم.

مادر بزرگ آهی کشید وگفت: الان چند سالی هست که غول کاغذی به قوت خودش باقی مانده .

خیلی از درختها نابود شده و حیوانات زیادی از این جنگل به جای دیگری رفتند .

مری گفت : مادربزرگ ، نباید دست روی دست گذاشت.

_درسته  دخترم؛ اما از دست ما چه  کاری بر میاد ؟

مری به فکر فرو رفت. آن شب تا سپیده ی صبح نخوابید.

او با خود می گفت:چطور می شود، غول کاغذی را نابود کرد و یا.........

صبح که مادر بزرگ از خواب بیدار شد از اوپرسید : مادربزرگ می شه بگی غول کاغذی چه شکلیه؟

مادر بزرگ خندید وگفت: هنوز به غول کاغذی فکر می کنی؟

_آره مادر بزرگ . لطفا بگو .

_ راستش وبخوای . من غول کاغذی را  ندیدم اما لاک پشت پیر ودانا می گفت: غول کاغذی شبیه آدمهاست. آدمی که از کاغذهای مچاله شده به وجود آمده.

_ یعنی تمام بدنش از کاغذه ؟

_ بله مادرجون.

_ چقدر جالب !!!!!!!

مادر بزرگ لبخندی زدوگفت : چی جالبه؟

_ خب همون غولی  که از کاغذ درست شده را میگم . خیلی خیلی  دوست دارم که  غول کاغذی را از نزدیک ببینم. حتما اون  خیلی بزرگه .

_چی بگم دخترم؟ فقط این راشنیدم که خیلی تنها ست .او در انتهای جنگل ، نزدیک کوه زندگی می کند، چیزی دیگه ایی از او نمی دونم .حالا بیا صبحانه ات و بخور..

اما مری تمام فکرش پیش غول کاغذی بود.

با خودش می گفت  : یعنی هیچ راهی برای نجات جنگل نیست؟

مری به اتاقش رفت و با خودش بسیار فکر کرد تا این که فکری به سرش زد .

بعداز ظهرموقع چرت نیم روزه ی مادر بزرگ ، یواشکی سر وقت صندوقچه ی قدیمی مادر بزرگ رفت.

کتاب کهنه ایی که داخل صندوقچه پیچیده در پارچه ایی بود را بیرون آورد و آرام در صندوقچه را بست.

وسریع به اتاقش برگشت.

نیمه های شب بود، و مری خوابش نمی برد. پنجره ی بزرگ اتاقش را باز گذاشته بود و چشم از آن بر نمی داشت.

کم کم پلک هایش سنگین می شد . چرتی  می زد و دوباره بیدار می شد.

تا اینکه صدای ضربه ایی چرتش را پراند. او صحنه ایی را که می دید، نمی توانست باور کند.

_خودش بود . خود خودشه.

باخودش خندید وگفت :

چقدر با نمکه  است. خدای من آنقدر که از کاغذ درست شده ،آدم دوست داره روی آن نقاشی بکشد یا حتی خط خطی اش کند.

غول کاغذی کتاب کهنه را زیر بغل زده بود ومی خواست که از پنجره ی اتاق بیرون برود که مری با مهربانی گفت: میای باهم دوست بشیم .

غول کاغذی برگشت. با اخم گفت : کی اونجاست ؟

مری که زیر تخت خوابش قایم شده بود گفت : منم مثل تو تنهام .منم مثل تو  کاغذ وکتاب را دوست دارم .

غول با تعجب گفت : هوم..... لا اقل بیا بیرون ببینمت!

_اگه قول بدی کاری به کارم نداشته باشی، بیرون میام.

غول کاغذی قاه قاه خندید وگفت: فقط قول می دم نخورمت.

مری گفت : اما من می دونم تو فقط کاغذ وچوب می خوری.

-حالا میای بیرون یا این که خودم ......بیارمت بیرون؟

مری به ناچار ازیر تخت خواب بیرون آمد. چند لحظه ایی غول کاغذی به دختر کوچولویی با موهای طلایی وچشم های ریز روشن و اندامی ظریف که سرش را پایین انداخته بود و می لرزید، نگاه کرد .

بعد باتعجب  به اوگفت : تو نیم وجبی می خوای دوست من بشی؟ههههههههه.....

ببینم تواز من نمی ترسی ؟و بلند گفت: اصلا می دونی من کیم؟

مری آرام آرام سرش را بالا آورد و گفت:پس چی که می دونم . غول کاغذی .

غول کاغذی با عصبانیت گفت: من نه دوستی دارم و نه دوستی می خوام!

کتاب قدیمی را به زیر بغل زد و از پنجره بیرون رفت. در این هنگام مری فریاد زد : اما من خیلی دلم می خواد که با تو دوست بشوم.

غول کاغذی با تعجب و عصبانیت نگاهی به دخترک انداخت وسپس از آنجا دور شد. مری بسیار گریه کرد.

مری دائم به غول کاغذی فکر می کرد البته از غول هم هیچ خبری نبود تا این که  یکی از شبها درحالی که مری روی تخت خواب خود دراز کشیده بود وکتاب می خواند، صدایی آشنا او را متوجه خود کرد.

چرا می خوای با من دوست بشی؟مگه مغز خر خوردی؟

مری با تعجب به اونگاه کرد . با خودش گفت :یک زنبور کوچولو چرا باید  مغز خری را بخوره  .

غول کاغذی گفت :آهای با توام . نگو که نمی شنوی .

مری آب دهانش را قورت داد و گفت :من .....من .....

غول کاغذی گفت: تو... چی ؟بعد دستهای کاغذیش را روی میزی که در  اتاق مری بود، محکم کوبید.

گفت: مطمئنم که تو دروغ میگی .تو می خوای من و فریب بدی.

مری که ترسیده بود گفت: نه.....نه...این طوری نیست . من.....من.....عاشق کتاب وکاغذ و مدرسه ام.

_خب که چی؟

_خب تو هم غول کاغذی هستی . از یک عالمه کاغذ درست شدی .این خیلی خوبه.

غول کاغذی گفت: هوم.....یک غول کاغذی  تنها که همه ازش می ترسند ، به چه دردی می خوره ؟

مری گفت : این حرف را نزن. اگه قول بدی که با من دوست بشی البته یک دوست خوب . منم به تو قول می دم که کمکت کنم تا همه باتو دوست بشوند و تو دیگه تنها نباشی .

غول کاغذی گفت : امکان نداره .

مری خندید  وگفت : میشه که این اتفاق بیفته .

غول کاغذی چند لحظه ایی مات و مبهوت به مری نگاه کرد وسپس به آرامی گفت :آی فسقلی ، قبوله.

مری از خوشحالی هورا کشید وگفت : غول جونم من فسقلی نیستم، توخیلی بزرگی .اسم من مری هست.خیلی خوشحالم که با تو دوست شدم.

غول کاغذی دیگه چیزی نگفت .

مری گفت : حالا که باهم دوست شدیم بیا باهم یک چیزی بخوریم.

غول گفت : اتفاقا منم خیلی گرسنه ام. بعد بی مقدمه رفت سراغ کتابخانه ی کوچکی که داخل اتاق مری بود وازلابه لای کتابها ،کتابی را برداشت و.....

مری فریاد زد : چکار می کنی ؟

غول کاغذی که انتظار فریاد از مری را نداشت ،کتاب از دستش به روی زمین افتاد . نگاهی به مری انداخت ،گریه کرد و سپس رفت.

مری هم بلافاصله پشت سرش به راه افتاد. به جای اشک ازچشمان غول ، کاغذهای کوچک مچاله شده می ریخت .مری همه ی کاغذ ها را جمع می کرد ومی رفت تا این که به انتهای جنگل و خانه غول رسید.

در انتهای جنگل کلبه ایی قدیمی  بود بدون دود کش با در و دیوارهایی که قسمت هایی از آنها  خورده شده بود .کاغذهای مچاله تا درب ورودی کلبه هم ریخته شده بود. گوشه ایی از در باز بود. مری به آهستگی در راباز کرد. صدای غرت غرت درب فریاد غول را بالا برد.

_آهای کی اونجاست؟

مری نفس نفس زنان گفت :منم ....... مری .

_ببینم  اینجا رو چطور پیدا کردی؟ نکنه دنبال من راه افتادی و تا اینجا اومدی ؟!

_بله دیگه......

غول کاغذی قاه قاه خندید. آنقدر خندید که خرده کاغذهای مچاله شده  از چشم هایش به کف اتاق می ریخت .

با تعجب گفت : من نمی فهمم. تو این همه راه  را برای خاطر من به اینجا اومدی؟ آخه چطور ممکنه ؟

مری گفت : خب تو دوست من هستی .من باید  بهت کمک کنم.

_چه کمکی؟چطوری؟

_ببین تو از یک عالمه کاغذ مچاله شده ،درست شدی .

_خب !

_اون کاغذها پرشده از  یک عالمه قصه های قشنگ ،درسهای آموزنده، حرفهای تلخ وشیرین ،تجربه های مفید کتابها . اونا خیلی باارزش هستند. پس توهم خیلی با ارزشی.

غول کاغذی چیزی نمی گفت . فقط خوب گوش می کرد.

مری گفت : من یک فکری دارم. ماباید تک تک این کاغذهای مچاله شده را باز کنیم و به هم وصل شون کنیم .

غول با تعجب گفت: من بدون این کاغذها می میرم !

مری خندید وگفت : اصلا نگران نباش . اتفاقی برات نمی افته . فقط کمی لاغرتر می شی،از این به بعد فقط کاغذهای باطله را می خوری .

نه کتابها وچوبها و....

در عوض منم تورا بادوستانم آشنا می کنم.اونوقت دیگه تنها نیستی .

غول  کاغذی گفت : اما همه از من می ترسند.

مری با مهربانی گفت : من براشون همه چیز را  توضیح می دم. تازه وقتی که تو لاغر تر بشی و درخت ها را نخوری آن وقت دیگه کسی ازت نمی ترسه.

غول کاغذی ازشنیدن این حرفها خیلی خوشحال شد وبا خودش گفت : من دوست خوبی مثل مری پیدا کردم. که هم من به او کمک می کنم وهم او به من کمک می کند . تازه دیگه تنها هم نیستیم. چی از این بهتره. مگه همه ی این سالها غیر از خوردن وخوابیدن وتنهایی چیز دیگه ایی هم بوده !

روبه مری کرد وبا لبخند گفت :اگر قول بدی هر  شب برام قصه بگی، قبول می کنم.

_مری هم گفت : من قصه های زیادی از مادربزرگم یاد گرفتم . وقتی هم که باسواد شدم ، قول می دم  که هر شب یک قصه ی خوب برای تو  تعریف کنم.

از فردای آن روز مری با دوستانش تصمیم گرفتند تک تک کاغذهای مچاله شده را باز کنند و همه را به شکل کتابهایی جمع آوری کنند.البته دراین کار بزرگترها هم کمک می کردند .

غول کاغذی هم فقط درختان خشک وکاغذهای باطله را می خورد .

بدین ترتیب مدرسه باز شد ، و از آن پس حیوانات جنگل با خوشی و شادی در کنار هم روزگار گذراندند .

وشد آنچه که باید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «غول کاغذی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692