داستان «گلدان شكسته» نویسنده نوجوان «هومان پورحیدری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hooman poorheydari

 (ماجرا هاي رامبد و برانكاي ماجراجو)

داخل خانه مشغول بازي با توپم بودم كه توپم از زير پام در رفت و خورد به گلدان مورد علاقه مادرم ، اگر خونه بود تنبيه سختي در انتظارم بود ، يكجورهايي شانس آوردم كه نه پدرم و نه مادرم خانه نيستن تكه ها را جمع كردم و به اتاقم بردم.

شب ساعت دوازده مادر و پدرم رسيدن خانه خوشبختانه اينقدر خسته بودن كه رفتن خوابيدن و چيزي از گلدان نفهميدن من تكه هارا  برداشتم تا بروم به انباري تا از جعبه ابزار بابا چسب را بردارم تا گلدان را درست كنم اينقدر با عجله رفتم به انباري كه يادم رفت لباس بپوشم و با همان لباس خواب رفتم بيرون ، ما انباري شخصي داخل آپارتمان نداريم ولي بيرون از خانه دقيقا كنار بستني فروشي يك انباري عمومي است كه ما آنجا وسايلمان را مي گذاريم رفتم به اونجا و انباري خودمان كه روش نوشته كا 2478 رو باز كردم بوي نم عجيبي مي آمد كه كمي هم آزاردهنده بود ، وقتي مشغول باز كردن جعبه ابزار بودم كه چسب را بردارم چند تكه از گلدان از دستم افتاد و يك خرگوش ، چند تكه اي كه روي زمين افتاده بود را برداش و از انباري عمومي فرار كرد ، تازه متوجه شدم كه بوي انباري بخاطر حضور اين خرگوش بوده ، من هم با ناراحتي به خانه رفتم و تكه هاي مانده از گلدان را توي سطل آشغال انداختم و رفتم توي تختخوابم و با خودم فكر كردم مامان چقدر دعوام مي كنه .

وقتي صبح از خواب بيدار شدم رفتم تا آماده دعواي مامانم بشم اما او از كار من مي خنيد گفتم مامان چرا داري مي خندي خندش تموم شد و دوستانه بهم گفت : اون گلدان ارزش زيادي نداشت ولي اگر پنهان كاري نمي كردي حتي اگر خيلي هم با ارزش بود دعوات نمي كردم فقط بهت تذكر مي دادم .

بعد به اشتباه خودم فكر كردم و نشستيم و با بابا صبحانه خورديم.                             

بزار ببينم امروز چي كار دارم !!!!

هفته ي 8 سال

10صبح تا 12:30

12:30تا 1 ظهر

1 ظهر تا 1:30بعد از ظهر

1:30بعد از ظهر تا 3بعد از ظهر

سه بعد از ظهر تا دوازده شب

شنبه

رفتن به مدرسه

رفتن به كلاس موسيقي

خوردن سبزيجات كنار خوانواده

انجام دادن مشق ها

(ساير مشق ها)

وقت ازاد

يكشنبه

رفتن به مدرسه

انجام مشق ها

خوردن ناهار

آرامش

(خواب)

وقت ازاد

دوشنبه

رفتن به مدرسه

كلاس شنا

خوردن هله هوله

كلاس فوتبال

وقت ازاد

سه شنبه

رفتن به مدرسه

كلاس زبان

كلاس ژيمناستيك

كلاس كاراكتر

وقت ازاد

چهارشنبه

رفتن به مدرسه

انجام مشق هاي زبان

ورزش كردن

تمرين كردن خلق كاراكتر

وقت ازاد

پنجشنبه

رفتن به مدرسه

رفت براي ثبت نام كلاس خوش نويسي

ناهار خوردن

رفتن با مامان به ارايشگاه

وقت ازاد

جمعه

رفتن به قليشويي بابا

رفتن به سوپر ماركت

خوردن سبزيجات همراه  خوانواده

يك ربع خواندن درس

ف فردوسي

رفت به مهموني خاله

امروز جمعه است همينطور كه مي بينيد بايد برم قاليشويي بابا.

رامبد!!!!!!!!!!!!!!!! بابام  بود كه من رو صدا مي كرد گفتم: بابا صبر كن الان ميام، در را باز كردم و از پله ها رفتم پايين و وارد كوچه شدم .

سوار ماشين شدم بابام هم ده دقيقه بعد اومد ، برنامه ي اين هفته ي من يكم عجيبه چون بعضي روزها ناهار هم نمي خورم!!!!!! مي دونم يكم عجيبه .

وقتي به قاليشويي رسيديم بابا كليد را از جيبش درآورد و كركره زنگ زده رو به زور بالا برد بعد وارد مغازه شديم اون روز بايد تقريبا 34 تا فرش مي شستيم بابا يك قالي را به من داد من قالي را بو كردم انگار همين ده ثانيه پيش روش بالا آورده بودن قالي را برداشتم و بردم داخل ماشين لباسشويي پر سر و صدا گذاشتم ، اسمش اين نيستا، من اسمش رو "پر سر و صدا" گذاشتم چون وقتي روشنش مي كني يك تكان محكم مي خوره.  يكبار كه يك قالي رو گذاشتم داخلش وقتي روشنش كردم يك تكان خيلي بد خورد و من از ترس عقب عقب رفتم و افتادم روي ويترين مغازه و شيشه مغازه رو شكوندم، از اون به بعد تصميم گرفتم قبل از روشن كردن لباسشويي چشم هايم را ببندم.         

چشم هايم رو بستم و دكمه شروع رو زدم بعد پام خيس شد چشمم را باز كردم ديدم كل مغازه را آب برده بابا داد زد رامبد خاموشش كن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خاموش كن!!!!!!!!!!!!!!!!!

نمي توانستم حرفي بزنم چون تقريبا نفسم بند آمده بود ، رفتم سمت "پر سر و صدا" و دكمه خاموش رو زدم و بعد رفتم سمت در مغازه و بازش كردم ، آب از مغازه خارج شد وقتي به نظر خودم همه چيز آروم شد به بابام نگاه كردم كه داشت با عصبانيت هرچه تمامتر به من نگاه مي كرد اونموقع بود فهميدم بايد بيخيال موندن توي مغازه بشم و برم سر وقت كار بعدي كه رفتن به سوپر ماركت بود ، مامان يك ليست خريد داده بود به اين شرح :

شير كم چرب

دوغ گاز دار

برنج 1 كيلو

پنير

كره

نكته هاي مورد توجه

تاريخ نگذشته باشد

--------

محصولات مارك راكسون باشد

شير  حتما كم چرب باشد

رفتم سمت خيابان و وارد فروشگاه عليخاني شدم رفتم ته فروشگاه كه يخچال ها هست دنبال كلمه راكسون گشتم بلاخره پيداش كردم ، "شير كم چرب راكسون" من بلد نيستم تاريخ روي محصول رو بخونم خيلي بد مي نويسن ، بوشون مي كنم ، يواشكي در شير را باز كردم و بوش كردم عالي بود اون رو برداشتم و بعد از همان يخچال ، پنير و كره و دوغ رو برداشتم و بعد رفتم به بخش برنج و يك كيلو برنج برداشتم و سمت خونه راه افتادم.

 بابا اومده بود خونه حالا  توي برنامم چي دارم!!

 واي نه خوردن سبزيجات، توي اين كار مامانم دو ليوان دوغ برامون ميريزه و بعدش هر سبزيجاتي توي دنيا هست ميده تا بريزيم تو دوغمون و بخوريمش. مامان امروز سبزي هاي فراواني مثل هويج، فلفل دلمه وسبزي خوردن آورده بود ، واييييي مامان بهم گفت: تو بايد همه رو بريزي توي دوغت ،از اين بهتر نميشه، مامان تمام سبزي ها را ريز ريز كرد توي دوغ و بعد گفت: كه بايد بخوريش، مزه ي فلفل دلمه هنوز زير زبونمه ، بعد از خوردنش خيلي طبيعي رفتم دستشويي و همه رو بالا آوردم ، وقتي حالم جا اومد رفتم ببينم برنامه بعديم چيه.

 15 دقيقه روخواني درس فردوسي ، ف يعني فارسي چون توي برنامه جا نمي شد اونجوري نوشتم ،راستي  من كلاس دومم .

كتاب فارسي كلاس دوم ابتدايي صفحه 72 : سال گذشته با پدر مادر و خواهرم به زيارت امام رضا (ع) رفته بوديم ، پدرم در نزديكي شهر مشهد ، شهر قديمي توس.....

 چند بار ديگر خواندمش و گذاشتمش سر جاش و بعد به مامانم گفتم مامان من به مهماني خاله نميايم و مي خواهم براي خودم خانه بمانم مامان قبول كرد .

مامان و بابا با هم رفتن به مهماني من هم دوستانم امير و رهام را دعوت كردم كه به خانه ما بيايند به هركدامشان گفتم با خودشون يك كتاب بياورند تا با هم بخوانيم.

وقتي دوستانم رسيدن  در چوبيه زيباي خونمون رو باز كردم ، امير و رهام گفتن: سلام رامبد حالت چطوره؟ گفتم: خوبم، شما چطورين؟ مامان بابام رفتن مهماني منم موندم خونه گفتم شما بيايد تا تنها نباشم.

رهام گفت: راستي كتابها را آورديم ،(خانه درختي 13 طبقه ) كتابي بود كه رهام آورده بود ،(گاراگاه سيتو ) اسم كتابي بود كه امير آورده بود.

 امير كتابش را داد به رهام ، و رهام هم كتابش را داد به من، منم كتاب(تام گيتس) را دادم به رهام، رفتيم روي كاناپه ي اتاق من نشستيم و پنجره ي دوجداره بالاي سرمون رو باز كرديم و شروع كرديم به خوندن يكي از موجودات داخل كتاب، تركيب گربه و قناري بود كه نويسنده اسم آنرا گربه ناري گذاشته بود هم برايم جذاب بود و  هم كلي خنده دار، دلم مي خواست يدونه از اين گربه ناري ها  داشته باشم ، ولي كتاب ها كه واقعي نيستن تقريبا 200صفحه خوندم ، بعدش خسته شدم و بلند گفتم : خسته شدم بيايد يك كار ديگه بكنيم ، رهام پيشنهاد داد بريم توي تلويزيون فيلم سينمايي ببينيم من هم قبول كردم. رفتيم نشستيم كنار تلويزيون فقط قبلش وقتي داشتم پنجره را مي بستم ديدم يك خبرنگار توي كوچه داره گزارش تهيه مي كنه ،من بي تفاوت پنجره را بستم و بعدش رفتيم كنار تلويزيون نشستيم. وقتي تلويزيون را روشن كرديم روي شبكه ي خبر بود و داشت يك خانه را نشان ميداد كه بالايش يك  اژدها بود رهام گفت اخبار ها هم ديگه  فتوشاپ¹

مي كنن!!!.

------------------------------------------------------------------

فتوشاپ (PHOTOSHOP)  : نرم افزاري كامپيوتري كه با آن عكس ها و تصاوير را تغيير مي دهند مثال: مي شود زخم روي دست كسي كه توي عكس هست رو از بين برد .

من با چشمهاي از حدقه بيرون زده گفتم بچه ها اين خانه براي من آشناست صبر ببينم!!!!!!! اين خانه ي ما نيست؟!!!!!!!! از روي مبل بلند شدم و رفتم بيرون رو نگاه كردم،با صداي بلند گفتم:

آهاي آقا اين اژدها روي پشت بام خانه ماست؟ خبر نگار توجهي بهم نكرد ديگه داشتم ديوانه مي شدم با اينكه من اجازه ندارم برم رو پشتبام ولي نتونستم جلوي خودم رو بگيرم از سالن پذيرايي خانه بيرون رفتم در چوبي خانه را باز كردم و از پله ها بالا رفتم و وقتي به پشتبام رسيدم يك اژدها ديدم ، از ترس سر جايم خشكم زده بود ، چشم هايم را بستم و از ترس اينقدر عقب عقب رفتم كه از لبه پشتبام پرت شدم پايين ، وقتي به خودم اومدم ،ديدم پشت اژدهاي قرمز رنگ نشستم اولش نفس راحتي كشيدم ولي بعدش تو وحشتناكترين حالت ممكن بودم ، پشت يك اژدها نشسته بودم پس دوباره چشمام رو بستم ، همين موقع يك نفر گفت: سلام فكر كنم امير بود ولي پشت سرم كسي نبود يك بار ديگر گفت: سلام اسم من برانكا است ، هموني كه تو الان پشتش سوار شدي.

گفتم: امير ،رهام الان وقت شوخي نيست زودتر خودتون را نشون بديد،

يه صدايي گفت: شوخي نيست  برگرد ، به محض اينكه برگشتم چشمم خورد  به لب هاي اژدها كه درست روبروي من بود و داشت با من حرف مي زد ، قلبم داشت ميومد تو دهنم.

گفت: حالا باور كردي .

 اون لحظه عجيبترين لحظه زندگي من بود با لكنت زبان آرامش خودم حفظ كردم و  گفتم : اسمت برانكا بود ديگه.

 گفت: بله

گفتم: مثل فيلما از دهنت اتيش بيرون مياد؟

گفت: بله بله ،گفتم: ميشه يه كوچولو بهم نشون بدي كه ببينم خواب نيستم ، يهو يه گرمايي رو توي دستم حس كردم دستم داشت مي سوخت جيغ كشيدم و بهش گفتم:  منظورم يه جرقه كوچيك بود نه اين شعله سوزاننده .

 برانكا  گفت: من اژدها هستم نه انسان كه نيشگونت بگيره.

 گفتم: اينو راست ميگي. ميترسيدم نگاهش كنم ولي به سختي رويم را  برگرداندم و بهش گفتم: من را كجااا ميبري؟

گفت: داستانش مفصله ،  الان برات تعريف مي كنم.

                                        

                                           داستان برانكا

من يعني برانكا يكي از سرباز هاي پادشاه آبي هستم منظورم از پادشاه آبي پادشاهي هست كه قدرتش را از شعله آبي مي گيره اون توي  9000 سال پيش پادشاه قرمز رو شكست داد  و اون رو توي يك گلدان زنداني كرد، ولي اون گلدان مدت ها پيش گم شد و من فهميدم كه اون گلدان تو دنياي  شما انسان هاست و  تو مدتي قبل  شكونديش و  باعث شدي كه پادشاه قرمز فرار كنه ، بخاطر اين كار تو همه ي موجودات زنده در خطر هستن، من تو رو ميبرم  كه خراب كاريتو درست كني. 

با چهره پشيمان گفتم : باشه  باشه من حتما درستش مي كنم، فقط بگو  الان كجا ميريم ، به قصر؟

گفت: ما يه قصر داشتيم كه قلمرو پادشاه آبي بود  ولي پادشاه قرمز خرابش كرد . گفتم: تو چند سالته؟ گفت : 900000  سال

 گفتم: چي!!!!!!! گفت: اگر ما نبوديم شما انسانها  اين دنيا رو از بين مي برديد، چون خدا مي دونست شما چقدر به طبيعت صدمه ميزنيد بخاطر همين مارا آفريد تا از طبيعت محافظت كنيم .

گفتم: من هر سال فقط يك بار مي رم به كوه و جنگل براي تفريح ، گفت: پس بخاطر همينه كه تا حالا اژدها نديدي، سرعتش رو كم كرد و گفت: رسيديم ، يك جنگل با درختهاي بلند و آبشارهاي خيره كننده ، برانكا همينطور كه پايين ميرفت درختهاي انبوه مثل دروازه بزرگ يك قصر از سر راهش كنار ميرفتن و به يك محدوده دايره شكلي رسيديم كه پوشيده از چمنهاي سرسبز و بلند بود 9 اژدها ي  زره پوشي كه به ترتيب كنار هم ايستاده بودن و يك انسان كه در واقع انسان نبود مثل يك تكه سنگ بزرگ بود يا مثل  عدد 8 روي زمين تا شده باشه ،شعله هاي آبي رنگي  ازش بالا مي رفت فهميدم اون پادشاه آبي بود، روي يك صندلي سنگي نشسته بود برانكا منو پياده كرد و برد پيش پادشاه آبي.

پادشاه با لحن خيلي دوستانه اي گفت: سلام برانكا، اين كيه ؟

برانكا گفت: اسم اين پسر رامبد ، پادشاه گفت: بهش گفتي كه چرا اينجاست؟

 برانكا گفت: اصلا يادم رفت بجز شكست دادن پادشاه قرمز داستان آوردنش به اينجا رو براش بگم. برانكا رو كرد به رامبد و گفت : چون پادشاه پير شده و نميتونه ديگه از قدرتش استفاده كنه ، تصميم داره قدرتش را به تو انتقال بده اون  تو اين مدت تو رو زير نظر داشته و فهميده تو خيلي شجاع هستي و ميتوني از قدرتش به درستي استفاده بكني، اون لحظه  مي خواستم بگم نه ولي فقط سكوت كردم، بعد برانكا گفت: برو وسط اون دايره ، هيچ كاري لازم نيست بكني ، پادشاه آبي يك ورد       مي خونه و قدرتش به تو منتقل ميشه، منم به حرف برانكا گوش كردم و  رفتم وسط علامت دايره ايستادم.

  پادشاه آبي هم اومد و گفت : " سري توتي ويكتريا " بعدش كل شعله هاي اطرافش از بين رفت و روي زمين افتاد همه ي زره پوش ها زانو زدند ،البته اژدها هاي زره پوش، من گفتم: ببينيد من تصميم ندارم پادشاه بشم يا  كه بخواهم به شما دستور بدم، فقط كاري كه مي كنم اينكه با اين قدرت از همه محافظت كنم ، برانكا گفت: وقتمون كم بايد  تمرين ها را شروع كنيم تا بتواني ازقدرتت درست استفاده كني ، بعدش برانكا منو برد به يك منطقه اي كه دور تا دورش  ماكتهايي به شكل پادشاه آبي بود ولي شعلش قرمز گفتم: اين پادشاه قرمزه؟ برانكا گفت: بله بعد گفت: حركات يوگا و ژميناستيك بلدي ؟ گفتم: بله گفت: حركت چرخشي بزن، حركت چرخشي و پرش توي هوا رو زدم گفت: حالا همين حركت رو بزن ولي فقط به رنگ ابي فكر كن دوباره همان حركت را زدم و به رنگ ابي فكر كردم از دستم شعله ابي بيرون آمد پرتش كردم سمت ماكت، شعله خورد به چشم يكي از ماكت ها شعله ور شد و بقيه ماكت هارو سوزاند.

 هوا داشت تاريك مي شد ، ياد دوستانم و پدر و مادرم افتادم ، آسمان غروب، قرمز رنگ بود اما تو همين لحظه يك گلوله آتش از آسمان جدا شد و به زمين خورد و يك تيكه از اون افتاد روي دستم و دستم و سوزاند ، برانكا خيلي سريع گفت : رامبد سريع بپر روي پشتم ، بايد برمت خونه ،  دستت رو بپوشون تا كسي نبينه، فردا براي تمرين ميام دنبالت، من كه دستم به شدت  درد ميكرد، با گريه گفتم: باشه فقط بگو كار كي بود ؟ گفت: پادشاه قرمز محل سكونت مارو پيدا كرده فردا ديگه اونجا تمرين نمي كنيم ، تو حال و هواي حرف هاي برانكا بودم كه رسيديم خونه، دير وقت بود مامان و بابا نگران روي مبل نشسته بودن ، از موبايلهاي توي دستشون معلوم بود كه به همه جا زنگ زده بودن و دنبال من گشته بودن ، مامان وقتي منو ديد بغلم كرد و زود متوجه سوختگي دستم شد ، معلوم بود بابا هنوز از ديدن صحنه سوار شدن من پشت يك اژدها توي شبكه خبر تلويزيون حسابي تو شوكه ، رفتم توي تخت خوابم سوزش دستم شديد بود ولي بعد از آروم شدنش خوابم برد.

 صبح كه پاشدم اولين صحنه كه با هاش رو برو شدم برانكا بود كه كلشو از پنجره آورده بود توي اتاق .

 گفتم:صبح بخير ، صبر كن حاضر بشم بيام .

 رفتم لباسم را پوشيدم و سريع پريدم پشت برانكا .

 گفتم: برانكا برنامه امروز چيه ؟

گفت: بايد امروز براي جنگ آماده بشيم چون پادشاه قرمز فردا حمله ميكنه به تته پته افتادم گفتم: چرا فردا !!! گفت: بخاطر اينكه اون راه وارد شدن به دنياي شما رو پيدا كرده .

 گفتم: من مي تونم كتاب بخونم؟ گفت: بخون تا برسيم.

 كتاب تام گيتس 11 را از كيفم بيرون آوردم و شروع كردم به خواندن، برانكا گفت: داريم مي رسيم گفتم: اي بابا همين الان كتاب را از كيفم بيرون آوردم.

 برانكا گفت:  وقت نداريم تو داري به كتاب فكر مي كني من به جنگ، اين را راست ميگفت من تو اون شرايط ميخواستم كتاب بخونم.

 سرعتش رو كم كرد و به سمت پايين شيرجه زد و فرود آمد گفت: الان تمرين   مي كنيم كه بفهمي چطور بايد حركات دشمن رو پيش بيني كني ، سريع آماده شو رامبد ، فكر كردم به رنگ آبي، بعدش شعله اي آبي از دستانم بيرون اومد برانكا رو كرد به من و گفت :  براي پيش بيني حركات دشمن بايد به حلزون يا لاك پشت فكر كني ، گفتم: منكه دشمني نميبينم .

 گفت: شروع كن ، به لاك پشت فكر كن.

 چشمم را بستم ،كم كم داشتم متوجه حضور موجودات پرنده اي مي شدم كه با گلوله هاي آتشيني كه به پاهاشون وصل بود به سمت من مي آمدند در همين موقع به رنگ آبي فكر كردم از دستانم شعله هاي ابي خارج شد دستم را بردم بالا و به سمت پرنده ها پرتاب كردم ، پرنده هاي وحشتناك با گلوله هاي آتشين به زمين برخورد كردند .

 برانكا گفت: آفررررين رامبد ،چيز بعدي كه بايد ياد بگيري انواع  شعله ها است ما سه نوع شعله آبي داريم: (شعله كششي – شعله توپي – شعله فضاي بسته) شعله كششي: روكه ياد گرفتيم پس ميريم سراغ شعله توپي ،تنها كاري كه بايد بكني اينه كه به يك دايره آبي فكر كني ، اينو گفت و رفت،  همينطور كه ايستاده بودم حس كردم از پشت سر چيزي به من نزديك ميشه وقتي برگشتم خرس عظيم و جثه اي كه دستش را بلند كرده بود ديدم ، چاره اي نبود بايد ميجنگيدم پس چشمم را بستم و به حلزون فكر كردم وقتي پنجه هاي خرس يك سانت با صورتم فاصله داشت به رنگ آبي فكر كردم شعله هاي آبي از دستم بيرون اومد پنجه خرس رو گرفتم دست خرس از سوزش شعله آبي متوقف شد ، بعد به توپ آبي فكر كردم دايره هايي از شعله هاي آبي از دستم بيرون اومد يك مشت به صورت خرس زدم خرس در آسمان مثل يك حباب تركيد و ناپديد شد برانكا گفت: آفرين معلوم شد انتخاب پادشاه آبي درست بوده گفتم: ممنونم برانكا

برانكا با آرامش گفت: حالا نوبت به شعله فضاي بسته است، به اين خاطر اسمش فضاي بسته است كه اگر توي فضاي باز انجامش بدي ممكنه كل دنيا از بين بره براي استفاده از اين قدرت بايد به يك انفجار فكر كني، بعد من رو برد يك جاي خيلي بزرگ كه از چوب ساخته شده بود.

 گفت : شروع كن برانكا ، به انفجاربزرگ  فكر كردم و ناگهان از دو دستم چند شعله توپي بيرون آمد و بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد تا منفجر شد كل اونجا رفت رو هوا ، جز آتش و دود چيزي نبود.

 برانكا گفت:  خوبي رامبد

گفتم:  عالي ، بهتر از اين نميشه و با همديگه از اونجا رفتيم بيرون.

برانكا گفت :  فقط يك مورد ديگه ميمونه كه خيلي راحتتر از قبلي ها است اونم  سپر دفاعي از خودته

وقتي كه داشتيم  از منطقه انفجار دور ميشديم گفت: براي سپر بايد دستتو جوري بگيري كه انگار داري دسته ليوان رو مي گيري و براي بزرگ كردن دايره بايد دستتو بالا بياري و باز كني براي انجام اين تمرين منو برد كنار آبشار بزرگ كه از ارتفاع خيلي زياد به درياچه اي ميريخت و تبديل به رودخانه خروشان مي شد .

 برانكا گفت: امتحان كن ببينم ياد گرفتي، دستم را مثل اينكه دارم دسته  ليوان ميگيرم گرفتم و به سپر فكر كردم يك سپر آبي درست كردم بعد دستم رو بالا گرفتم و باز كردم، يك منطقه دايره اي باز كردم برانكا از دهانش به سمت سپري كه من ايجاد كرده بودم آتش پرتاب كرد ولي سپر نمي شكست .

 از اين امتحان هم با موفقيت بيرون آمدم هوا تاريك شده بود برانكا من را به خانه برد و گفت:  خوب بخواب فردا روز جنگه.

 با اين جمله برانكا ، بدنم لرزيد گفتم: با هم شكستش مي دهيم

گفت: حتما با كمك هم  و از پنجره رفت بيرون و تو آسمان ناپديد شد من هم به خواب عميقي فرو رفتم.

صبح شده بود، پا شدم بعد اينكه صورتم را شستم  ،صبحانه خوردم،  لباسم را پوشيدم و منتظر برانكا شدم برانكا هنوز نرسيده بود تو فكر بودم، رفتم كنار پنجره كه برانكا را كه زره به تن داشت  توي آسمان ديدم كه در حال  نزديك شدن به من بود .

 برانكا وقتي رسيد گفت: سلام  ببخشيد دير كردم.

 گفتم:  اشكال نداره بايد حركت كنيم.

 برانكا گفت :روي زره من يدونه مسير ياب هست روي مسير ياب بزن بيابان سالار،  توي مسير ياب بيابان سالار رو پيدا كردم و زدم روش برانكا سرعتش رو كم كرد و گفت: رسيديم اون مسير ياب مثل يك ماشين زمانه هر جا بخواهي مي برتت گفتم: واي عجب چيزي وقتي فرود اومد يك بيل داد دستم گفت: يك ضربه  به زمين بزن من هم زدم بعد زير پام خالي شد يك سپر درست كردم تا نيوفتم توي گدازه هايي كه اونجا بود، برانكا هم روي سپر كنار من ايستاده بود ، رودخانه اي از گدازه هاي داغ زير پاهاي ما در جريان بود و شعله هاي آن مثل يك تمساحي كه بخواهد آهويي شكار كند بالا مي پريد ، همينجوري كه جلو مي رفتيم من سنگ هاي الماس مي ديدم ،حتي سنگ ققنوس هم ديدم!!!!! .

ولي وقتي به آخرش رسيديم يك چيزي شبيه يك سِن نمايش ديديم كه روش تايمر داشت . وايسا ببينم اون يك بمبه!!!!!!!!!!

 برانكا گفت : بايد متوقفش كنيم

 گفتم: ولي...........

در آن لحظه صداي دست زدن يك نفر به گوشم رسيد كه معلوم شد پادشاه قرمز است .

پادشاه قرمز گفت: مي بينم پادشاه آبي جاي خودشو به يك بچه مدرسه اي داده. گفتم: همين بچه مدرسه اي هم هست كه ميتونه  شكستت بده .

 با تمسخر گفت: واااااي ترسيدم.

 حالا اگر راست مي گي بيا جلو از روي سپر پريدم پايين برانكا اون لحظه زير لب گفت عجب جراتي داري، به رنگ آبي فكر كردم و چند شعله به طرفش پرت كردم ولي به راحتي جا خالي داد اون چند تا شعله بهم پرت كرد دو تاش بهم خورد ولي آسيب جدي نديدم .

 براي اينكه بخواهد روحيه من را تضعيف كند پشت سر هم مي گفت :  حالا كي قوي تره .

 زير لب گفتم: برانكا كمكم كن برانكا هم از روي سپر اومد پايين پرواز كرد  و رفت سراغ پادشاه قرمز يك ضربه قوي بهش زد و با اينكار كمي معطلش كرد و به  من فرصت داد تا بتوانم به حلزون فكر كنم همه چيز آرام شد بعد شعله توپي درست كردم و زدم توي صورتش در واقع اولين ضربمو بهش زدم بعدش اون افتاد زمين ده ثانيه مونده بود بمب منفجر بشه ، -9- گفتم نه نه نه نه از سِن نمايش بالا رفتم -8- واي نه -7- واي -6- بايد عجله مي كردم فقط پنج ثانيه ديگه فرصت داشتم بايد سريع تصميم  مي گرفتم يك دكمه قرمز و يك دكمه آبي روي بمب بود چشمم رو بستم و بعد دكمه قرمز رو زدم و بمب در ثانيه آخر خنثي شد ، ولي زياد وقت خوشحالي ندارم بايد  پادشاه قرمز رو شكست بدم از سِن نمايش مي پرم پايين راستش پادشاه قرمز خيلي عصباني شده من اصلا چرا صداش مي كنم پادشاه!!!!!! وقتي كه يه شيطانه بايد بهش گفت: شيطان قرمز.

و حالا اين شيظان قرمز حالش خوب نيست شيطان قرمز يك كم زيادي عصبانيه ،  اگر توي فضاي باز مي جنگيديم قطعا از شعله ي فضاي بسته استفاده مي كرد  و باعث مي شد كل دنيا از بين بره ، وايسا ببينم خودشه يك سپر بزرگ درست مي كنم و بعدش از شعله ي فضاي بسته استفاده مي كنم اينجوري نه كسي آسيب مي بينه نه اتفاق ناگواري ميفته براي همين دستم را بالا مي آورم و بازش مي كنم و يك سپر بزرگ درست مي كنم و در نهايت به يك انفجار فكر ميكنم به يك انفجار خيلي بزرگ ، اونجا جوري منفجر ميشه كه سپر ميشكنه بعد از انفجار مي بينم كه شيطان قرمز ديگر شعله اي ازش بالا نمي رود بعد روي زمين يك گوي نوراني قرمز رنگ كه توي گدازه مي چرخيد را ديدم كه حتما منبع قدرت شيطان بود.

 شيطان قرمز سعي كرد منبع قدرت را بگيرد اما من پريدم و گوي نوراني را گرفتم بله موفق شدم ولي شيطان قرمز به سمتم اومد و به من ضربه زد تا بيفتم توي گدازه ، برانكا همان لحظه به پايين شيرجه زد و من رو گرفت ، داشتيم از شيطان قرمز دور مي شديم كه گفتم: چرا داري دور ميشي بايد شكستش بديم گفت:  اون بدون قدرتش تا چند دقيقه ديگه ميميره گفتم: واقعا يعني ما موفق شديم گفت:  بله ما جنگ را برديم.

برانكا كه خيلي خوشحال بود گفت : رامبد  ميشه منم ببري خونتون گفتم:  شوخي بامزه اي بود

 برانكا گفت:  نه راست مي گم من ديگه خونه اي ندارم .

بايد سيعمو مي كردم تا بابام و مامانم را راضي كنم  ولي اونا كه برانكا رو ببينن وحشت مي كنن.

 گفتم: ممكن اونها با ديدن تو بترسن.

 برانكا گفت : چرا بايد بترسن؟

 گفتم:  بخاطر اينكه اژدها براي اونا يك افسانه است ، خوب با ديدنت ميترسن

 گفت: باشه كار عجيب و غريبي نميكنم .

وقتشه كه بريم سمت خونه راه را كه بلدي برانكا؟  بله بلدم

 بعد از بالاي اتوبان و چند تا كوچه گذشتيم و به خونه رسيديم برانكا منو از پشت خودش پياده كرد، من زنگ در خونه رو زدم در رو يكم باز كردم مامانم وقتي منو ديد گفت: فكر كردم ديگه براي هميشه تو رو گم كرديم، كجا بودي رامبد!!!

من رو محكم بغل كرد رو به  مامان گفتم:  من مي خوام توي حياط يك حيوان نگه دارم.

 مادرم گفت: خودت ميدوني كه  من و پدرت خيلي حيوان دوست داريم. حالا بگو اون حيوان چيه،  بعد در رو باز كردم و برانكا را نشونش دادم ، مامانم از ترس داشت از حال مي رفت گفت : اگه...ت..دوسس...داار...

رفتم و يك سطل را پر از آب كردم و ريختم روي مامانم.

 مامان مامان  نفس عميق بكش درست بگو الان چي گفتي !!!!! مامانم گفت گفتم اگه تو دوست داري قبوله  بعدش گفتم:  هوووورراااا

زنگ زدم به امير و رهام و به انها گفتم كه خودشان را سريع به خانه ما برسانند مي خواستم داستان اين پيروزي را به اونها بگم البته وقتي رسيدن و داستان را شنيدند و برانكا را ديدند ، آنها هم به تته پته افتادند اما بعد سه تايي سوار برانكا شديم رفتيم به آسمان و از بين ابرها گذشتيم و من از اينكه دنيا زيبايمان را نجات داده بودم خيلي خوشحال بودم ، ولي من قدرت پادشاه آبي رو به هيچ كس نمي گم اين يك راز كه فقط بايد بين من و برانكا باشه .

                                                                                                  پايان  فصل اول

نويسنده : هومان پورحيدري                                                                      تابستان 99

دیدگاه‌ها   

#2 احمد 1399-06-27 16:37
موفق باشی پسر عزیزم، روی جزئیات و زیبایی ظاهری برانکا بیشتر کار کن
#1 مهدی پورنصیر 1399-06-27 14:01
آفرین آقای پورحیدری خیلی عالی نگارش کردید. ابتدا فکر کردم داستان تکراری هست و جایی آن را خوانده ام ولی با ادامه داستان متوجه شدم که اشتباه کردم. من کلا جزئیات را در داستان دوس دارم و به خاطر من و امثال من کمی به جزئیات داستان اضافه کن. موفق باشی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گلدان شكسته» نویسنده «هومان پورحیدری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692