داستان «ویلا» نویسنده نوجوان «ثنا خورشیدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sana khorshidi

فرهاد یک پلیس بود او با همسرش برای ماه عسل به شمال (رامسر ) رفته بود و به همین خاطر یک ویلا  از قبل رزرو کرده بود. وقتی رسیدند به املاک رفت و کلید را تحویل گرفت   و به ویلا رفتند ...بعد از کمی فرهاد برای خرید چند وسیله بیرون رفت  و همسرش هنگامی که میخواست در کمد را باز کند که لباس هارا در آن بگذارد با جسد زنی رو به رو شد. از ترس زبانش بند آمده بود.. به بیرون ویلا دوید تا فرهاد برسد.

فرهاد آن زن را به پزشک قانونی تحویل داد و با همکارانش تماس گرفت. وقتی فرهاد میخواست او را تحویل دهد دید که یک کاغذ دست اوست که در آن نوشته شده بود که من خود کشی کرده ام. همسر فرهاد بخاطر این اتفاق دیگر حاضر به ماندن در آن ویلا نشد و از فرهاد خواهش کرد که به نزد مادر فرهاد به مشهد بروند چون بسیار ترسیده بود و همچنین فرهاد بهتر میتوانست به امورات این پرونده رسیدگی کند. بعد از چند روز از پزشک قانونی با فرهاد تماس گرفته شد و بیان کردند: «که نام آن زن لیلا الوندی است و البته او خودکشی نکرده بلکه به قتل رسیده است.»

فرهاد توانست با کمک همراهنش آدرس منزل پدر و مادر لیلا را پیدا کند. او با آنها دیدار کرد و از آنه پرسید که شما فرزند دیگری هم دارید؟

آنها گفتند: بله یک دختر به نام نیلوفر .

فرهاد با نیلوفر صحبت کرد و نیلوفر هم به یکی از سوال های فرهاد جواب داد و گفت:« من مطمئنم

که افشین، شوهر خواهرم، او را کشته!» فرهاد میخواست افشین را ببیند ولی نیلوفر گفت: افشین چند روزی هست که ناپدید شده .

فرهاد نشانی خانه لیلا را گرفت

نیلوفر هم نشانی ویلای فرهاد را داد . فرهاد خیلی تعجب کرده بود که نشانی خانه لیلا با آن ویلا یکی است.

بعد از دو روز فرهاد از املاک آن محل پرس و جو کرد. مشاور املاک گفت: «یک هفته پیش افرادی به نام نیلوفر الوندی یعنی خواهر لیلا و افشین کوهی یعنی شوهر لیلا این خانه را فروخته اند.»

فرهاد رفت تا با نیلوفر صحبت کند ولی مادر و پدر نیلوفر گفتند که او  دیروز به مسافرت رفت.

فرهاد از آنها آدرس نیلوفر را پرسید و آنها هم گفتند: «روستایی در چند کیلومتری اینجا»

فرهاد سریع دو تا از همکارانش را به آن آدرس فرستاد.. ولی وقتی به روستا رسیدند دیدند که  آنجا جایی بی آب و علف است و هیچ کس در آن زندگی نمی‌کند. آنها به فرهاد گزارش دادند و فرهاد به پیش مادر و پدر نیلوفر رفت ولی آنها ناپدید شده بودند! فرهاد فکر کرد که شاید همه چیز بر عکس باشد.

او به دوستانش خبر داد که همه جا را بگردند اگر آنها فرار کرده باشند نباید زیاد دور شده باشند.

فرهاد و دوستانش در جنگلی که در حال گشت بودند، کلبه ای دیدند.. فرهاد و دوستانش وارد کلبه شدند و نیلوفر،افشین، پدر و مادر لیلا را دیدند.

پلیس از آنها باز جویی کرد ولی آنها اولش هیچ چیز را نمی گفتند ولی بعد از تهدیدهای زیاد پلیس نیلوفر و افشین حرف زدند افشین گفت:«من و لیلا از همان اول باهم بحث میکردیم من زیاد لیلا رادوست نداشتم و فقط به خاطره پولش با او ازدواج کردم. ولی بعد با دیدن نیلوفر عاشق او شدم نیلوفر هم همین حرف ها را زد و بعد گفت:«من و افشین تصمیم گرفتیم اورا پنهانی بکشیم .

بعد از مدتی پدر و مادر نیلوفر گفتند:«لیلا فرزند ما نبود آن بچه ی  خواهر ناتنی من بود که خواهرم و شوهرش بر اثر تصادف فوت شدند و ما سرپرستی این بچه را قبول کردیم ولی از همان اول از او خوشمان نمی‌آمد.

فرهاد به آنها گفت: «همه شما در این قتل نقش داشتید پس همه به زندان میافتید، فرهاد یکبار دیگر از نیلوفر درباره چگونگی قتل سوال کرد و نیلوفر در صحبتهایش به آن کاغذ که در دست لیلا بود اشاره کرد و گفت:«

میخواستم پلیس را دور بزنم ولی نشد.»

فرهاد آنها را به اداره آگاهی تحویل داد تا قانون برای آنها حکم کند. سپس راهی مشهد شد تا چند روزی کنار خانواده بتواند استراحت کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ویلا» نویسنده «ثنا خورشیدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692