داستان «باغ خشکیده» نویسنده نوجوان «پارسا فرهادی نیا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

parsa farhadinia

«پاشین دیگه ابلهای تنبل!» این را نامادری رامین و ریحانه گفت و از اتاق آن ها خارج شد. اما خیلی دور نشد چون بچه ها می شنیدند که زیر لب می گفت((بالاخره یه روزی از دستشون راحت میشم.)) او همیشه همینطوری با بچه ها حرف می زد. همیشه به غیر از وقت هایی که پدرشان خانه بود...

رامین در حالی که روبروی اینه ایستاده بود و داشت موهایش را شانه می  زد ، گفت((وای! امروز چقدر مهربون شده.)) ریحانه هم پوزخندی زد و با سر حرف برادرش را تصدیق کرد.بعد هم هردو به اشپز خانه رفتند و صبحانه خوردند. البته در کنار ان کلی هم فحش خوردند که برایشان خیلی عادی بود. بچه ها وقتی صبحانه شان تمام شد ، به اتاقشان رفتند. اتاق برای انها یک پناهگاه بود. چرا که انجا از شر حرف های نامادری شان در امان بودند.

رامین و ریحانه که می دانستند وقتی پدرشان به خانه می اید ، رفتار نامادری از این رو به اون رو می شود ، وقتی صدای تیز زنگ در را شنیدند، از پناهگاهشان بیرون امدند.هنوز به پدرشان سلام نکرده بودند که صدای گریه و زاری نامادری بلند شد((نبودی ببینی...  نبودی ببینی این بچه ها چیکار کردن؛چجوری دستبند طلای منو دزدیدن.)) پدر با لحنی که انگار حرف نامادری را نشنیده بود گفت((چیکار کردن ؟))

-دستبند طلامو دزدیدن.  خودم موقع این کار دیدمشون.  نمی دونم باهاش میخواستن چیکار کنن اما مطمئنم باز هم مثل هر وقتی که تو خونه نیستی میخواستن اذیتم کنن.

پدر اخمش در هم رفت و زیر لب گفت (( دزدی...اذیت...مثل همیشه...امکان نداره.)) بچه ها دهانشان باز مانده بود.چیزی که می دیدند را نمی توانستند باور کنند.بهت زده، به پدر و نامادری شان نگاه می کردند. نامادری ، انقدر طبیعی شیون می کرد که خودت بچه ها هم شک کردند که نکند یکوقت دستبندش را دزدیده باشند. گریه های طبیعی نامادری ، باعث پدر خیلی زود نتیجه گیری کند و به بچه هایش بگوید((باورم نمیشه... نمی دونم چی بگم...فقط این رو بدونین حالا مجبورین برای سه روز توی باغ خشکیده تنبیه بشین.)) رامین که دست هایش مشت و گونه هایش آتشین بود گفت (( اما ما...))

-هیچی نگین. با آوردن بهونه نمیتونین خودتون رو تبرئه کنین.

بچه ها تا می آمدند از خودشان دفاع کنند, پدر وسط حرفشان می پرید و این جمله را میگفت – گاه با صدای آرام و گاه با فریاد – بعد هم       بچه ها را سوار ماشین کرد و به طرف باغ خشکیده به راه افتاد.

جاده تاریک بود و خلوت. ابرهای تیره از روی حسادت به ماه و ستارگان اجازه خودنمایی نمیدادند و بر آسمان شب  حکومت میکردند.   می توان گفت ماشین پدر تنها ماشین جاده و نور چراغهای آن تنها روشنایی آنجا بود.بوته های خار در زمینهای خاکی پراکنده بودند ؛ هر از گاهی هم ریشه های سست آنها با وزش تند باد,  از خاک جدا میشد و آزادانه به هر سو که میخواست پرواز می کرد.

در این زمان , بجز صدای زمزمه پدر با خودش که میگفت (( نباید احساسی تصمیم بگیری )) . سکوت ماشین را فرا گرفته بود. بچه ها غرق در افکارشان بودند که اتومبیل ترمز کرد . پدر گفت (( باغ خشکیده اینجاست )). باغ خشکیده , باغی است با گیاهان خشک, پژمرده و بی روح که طبق یکی از رسوم خانوادگی رامین و ریحانه محل تنبیه بچه هایی است که کار        شرم آوری انجام داده اند.

بچه ها آه کوتاهی کشیدند و به جایی که پدرشان اشاره می کرد,  با تنفر نگاه کردند. بعد هم پدر در باغ را باز و بچه ها را به داخل هدایت کرد و به آنها گفت (( خب... اینجا... باغ خشکیده است... امیدوارم...  دراینجا به کاری که کردین...  خوب فکر کنید. )) موقع گفتن این حرفها فقط به کفشهایش نگاه می کرد.سپس پلاستیک  خوراکیها را به دست ریحانه سپرد و در رابست و از دید بچه ها خارج شد اما رامین و ریحانه میتوانستند صدای دور شدن ماشین را بشنوند.

باغ، عاری از شادابی بود.در انجا  پژمردگی چون رودی خروشان در جریان بود. درختان خشک و بی برگ چون مجسمه های عظیمی بودند. زیر هر بوته پژمرده گلی پودر تیره رنگی وجود داشت که روزی گلبرگ های یک گل زیبا بودند.باغ بزرگ بود، خیلی بزرگ. به اندازه ی حیاط یک قصر. و در شب بی انتها به نظر می رسید.

بچه ها باورشان نمیشد. انتظار داشتند چند لحظه دیگر با صدای فریاد نامادریشان از خواب بیدار شوند اما اینطور نشد.ریحانه سکوت آن فضای سنگین راشکست (( هی.چه جالب.این در به سمت ما هم دستگیره و قفل داره )).رامین بدون اینکه به خواهرش نگاه کند گفت (( کجاش جالبه!)) وسپس با اخمهای گره خورده و صورتی در هم زیر یکی از درختان بی روح باغ دراز کشید. ریحانه هم به طرف همان درخت رفت و در کنار برادرش و یک گل پژمرده به خواب رفت.قاب هماهنگی بود ؛ درخت خشک وبی برگ , گل پژمرده , رامین و خواهرش...

خورشید گرمای عذاب آوری را در هوا پخش کرده بود.انگار کسی به اوگفته بود: توخیلی سردی.وحالا به سیم آخر زده بود تا ثابت کند سرد نیست.بچه ها که از گرما کلافه شده بودند,  بیداری را به خواب سخت ترجیح دادند.حالا   می توانستند بهتر باغ را ببینند ؛ خاک قهوه ای رنگ, دیوارهای سفید سیمانی ناهموار و باتلاق کوچک آنسوی باغ در شب دیده نمی شد.

بچه ها مشغول تماشای اطرافشان بودند که ناگهان هر دو همزمان گفتند (( این بوی چیه ؟))

ریحانه کوتاه خندید و گفت ((به نظرت بوی چیه؟))

-نمیدونم شاید بوی یه گل باشه.هر چی هست خیلی خوشبوئه.

آن بو مثل بوی عطر گل محمدی لطیف و شیرین بود و وجود این بو در آن باغ خشک وپژمرده کنجکاوی بچه هارا بر انگیخت.  بچه ها هم که می دانستند بعد از گذشت مدتی حوصله شان سر خواهد رفت،با کنجکاوی شان همراه شدند و به دنبال منشأ آن عطر گشتند.آن عطر مثل راهنماهای گردشگری عمل کرد؛همه جای باغ را به بچه ها معرفی کرد.همه جا به غیر از جایی که خودش وجود داشت.

رامین عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت (( اه. انگار که توی هزار تو گیر افتادیم ))بعد هم زیر یک درخت خشک دیگر نشست. ریحانه خواست حرفی بزند که چیزی توجه اش را جلب کرد. با زبان الکن گفت((او...او...اونجارو...)) رامین به همان جایی که خواهرش اشاره کرد، نگاه کرد و چشمانش گرد شد.چند بار پلک زد تا مطمئن شود آن چیزی که میبیند، واقعی است.حیرت زده گفت((یه کلبه است.)) ریحانه دلش نمی خواست به آن کلبه نزدیک بشود اما وقتی دید رامین جلو می رود ، او هم دوان دوان خودش را به برادرش رساند و به او چسبید. ارام قدم بر می داشتند. در کلبه را زدند.  انتظار نداشتند کسی در را باز کند.اما اینطور نشد.پیر مرد قد کوتاهی در را باز کرد.بچه ها با دیدن پیرمرد جیغ زدند. پیرمرد، چاق بود. دماغش هم کوفته ای بود.یک عصای قهوه ای رنگ داشت.  لباس بندی اش همرنگ عصایش بود. ته ریش سفیدی داشت و پوست صورتش سبزه و چروکیده بود.وقتی در کلبه باز شد ، بوی مطبوعی به مشام بچه ها خورد. رامین و ریحانه وقتی جیغشان قطع شد ، هزار سوال به ذهنشان هجوم برد؛ پیرمرد هم که انگار فکرشان را خوانده بود ، انها را به داخل کلبه دعوت کرد. بچه ها به هم نگاه کردند و بعد هر دو شانه بالا انداختند و با قدم های آهسته وارد کلبه شدند. با نگاه هایشان آنجا را بررسی می کردند.در کلبه بیش از هر جای دیگری بوی لطیف همان عطری که بچه ها دنبال منشأ اش بودند ، وجود داشت. 

تفاوت ظاهر و باطن کلبه ، برای بچه ها خیلی عجیب بود. درون کلبه همه چیز وجود داشت : میز، کمد،رادیو،تخت خواب،مبل،و حتی اجاق و یخچال که بچه ها حدس زدند تزئینی باشند. پیرمرد احتمالا ، بدون آنکه بداند به بزرگترین سوال بچه ها پاسخ داد ((من کلید دار اینجام. ))

بعد هم اویزه گردنبندش را که یک کلید بود ، از درون لباسش در اورد و به بچه ها نشان داد.با عجله به سمت یخچال رفت و یک پارچی که در آن مایع سفید رنگی قرار داشت را در اورد و روی میز گذاشت. بچه ها وقتی این حرکت پیرمرد را دیدند ، به خودشان گفتند (( اوه . مثل اینکه یخچال واقعیه. )) بعد هم پیرمرد ، دوان دوان از کمد دو لیوان در اورد و کنار پارچ گذاشت و به مبل پشت میز اشاره کرد و گفت ((بشینین!)) بچه ها باز هم به یکدیگر نگاه کردند.  سعی می کردند با چشمانشان با هم صحبت کنند اما در اخر صحبت های چشمی شان به نتیجه نرسید و هر دو شانه بالا انداختند و روی همان مبلی که پیر مرد گفته بود ، نشستند.بچه ها سوال های زیادی داشتند اما بزگترین سوالشان این بود: چرا وارد کلبه شدیم؟

کلید دار صندلی چوبی ای را آن طرف میز ، روبروی بچه ها قرار داد و روی آن نشست بعد هم از پارچ, مایع سفید رنگ را در لیوانها ریخت..بچه ها درست در همان لحظه فهمیدند آن عطر از مایع سفیدرنگ برمی خیزد. از وقتی که بچه ها وارد کلبه شده بودند, پیرمرد فقط دو جمله گفته بود و همین سکوت او,بچه ها را ترسانده بود .پیرمرد دوباره به سمت یخپال رفت و در آن را باز کرد,بعد از مدتی جستجو گفت(( اه,پس این پارچ لعنتی کجاست؟)). ریحانه بلافاصله گفت (( همین جاست.روی میز.)) پیرمرد برگشت و به پارچ روی میز نگاه کرد. کمی سرش را خاراند و زیر لب گفت(( بازم فراموش کردم)). پس از کمی سکوت رامین با کنجکاوی پرسید ((توی این لیوانها چیه؟))

  • چیزه ...معجون عبرته دیگه... باعث میشه از کار بدی که کردین عبرت بگیرین.

ریحانه که خاطره بدی را به یاد آورده بود با عصبانیت گفت ((ما کار بدی نکردیم)) .

پیرمرد به لیوانها اشاره کرد و گفت (( زودتر بخورین دیگه تا ببینم تبدیل به چی میشین...نه...منظورم اینه که تبدیل به چه انسان عبرت گرفته و خوبی میشین.))

رامین و ریحانه رنگشان پرید. در رگهایشان بیشتر از خون آدرنالین جاری شد. باز, همدیگر را نگاه کردند. چیزی به ذهنشان نمیرسید. رامین پیرمرد را دید که چگونه با یک لبخند به آنها خیره شده . پیرمرد که انگار طاقتش طاق شده بود گفت (( بخورین دیگه. معطل چی هستین؟ بجنبین.))

ریحانه وقتی این جمله راشنید,  چیزی به ذهنش رسید.خجالت زده گفت (( می دونید چیه ؟ ...امممم...راستش ما بلد نیستیم توی لیوان چیزی بخوریم.)) پیرمرد چشمانش گرد شد و گفت (( باشه من بهتون یاد میدم)) ریحانه درست در این نقطه نقشه اش را عملی کرد. لیوانش را به پیرمرد داد و پیرمرد هم با سرعت آن را سرکشید. هنوز لیوان خالی نشده بود که ناگهان پیرمرد ناپدید شد و یک موش خاکستری رنگ فربه روبروی بچه ها قرار گرفت. رامین و ریحانه همدیگر را بغل کردند و بلند تر از دفعه قبل جیغ کشیدند؛ بلندتر و طولانی تر.

وقتی پیرمرد ناپدید شد همه وسایل کلبه هم به همراه پیرمرد ناپدید شدند .رامین وقتی قلبش از تب وتاب افتاد چیز عجیبی دید. دور گردن موش, گردنبند پیرمرد را دید و آن را برداشت و نشان داد حضور ذهن خوبی دارد.آنها به سرعت از کلبه بیرون دویدند.منظره ای که دیدند انها را سرجایشان میخکوب کرد ؛ همه درختان سبز وهمه گلها ،گلبرگ های زیبایشان را باز کرده بودند.چمن های کوتاه یکدست ، همه جای باغ را پر کرده بودند.بوی خوش گلها را می شداز فرسنگ ها دور تر استشمام کرد. اواز پرندگان به گوش می رسید و نشاط و امیدواری جایی برای یاس و خشکیدگی نگذاشته بود. حالا دیگر اثری از باغ خشکیده نبود...

رامین و ریحانه به سرعت از باغ خارج شدند. در حالی که می دویدند به باغ سرسبز پشت سرشان نگاه کردند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692