سلام؛ من یک دفتر هستم. دفتری با صدها آرزو و خاطره. من دوست دارم قسمتی از سرگذشت خود را برای شما توضیح دهم. آیا دربارۀ چگونه به وجود آمدن من خبر دارید؟ آیا میدانید من چه کاربردی دارم؟ در ادامه بیشتر با من آشنا خواهیدشد... .
صدها و یا هزاران سال پیش انسانها برای انتقال پیام به جاهای دور، روشهای گوناگونی به کار میبردند؛ از جمله فریاد زدن، درست کردن آتش و استفاده از دود آن، ایجاد صدا با وسایل فلزی و... . بعدها این روشها دیگر فایدهای نداشت، زیرا انسانها میبایست پیامهایشان را به جاهای دورتری انتقال دهند. آنها برای این کار از یک تخته سنگ بزرگ و یک تکّه سنگ تیز و نسبتاً کوچک استفاده میکردند و با خراش ایجاد کردن و بهرهگیری از خط تصویری، پیامهایشان رابه همدیگر انتقال میدادند. با گذر زمان معلوم شد که این روش هم خیلی کارآمد نیست؛ چون سنگ، خیلی سنگین بود و حمل آن دشوار و از آن سختتر ایجاد خراش روی آن بود. چندی بعد فکر دیگری به ذهن انسانها رسید و آن درست کردن جوهر و نوشتن با آن روی چرمی بود که از پوست حیوانات به دست میآمد؛ البتّه این بار با خطّ جدید. با گذر زمان و استفادۀ شما، انسانها، از این روش، متوجّه شدید که باز هم تیرتان بهدرستی به هدف نخوردهاست؛ آخر مگر چقدر میتوانستید حیوانات را شکار کنید و از پوست آنها برای نوشتن استفاده کنید؟ این شد که به دنبال راه دیگری برای انتقال پیامهایتان، به جاهای دورتر، افتادید و سرانجام حدود 700 سال پس از میلاد مسیح مسلمانان به دانش ساخت کاغذ دست یافتند. آنها کاغذ را از تنۀ درختان اختراع کردند و سالها بعد کتاب نوشتند و زبان خود را به دیگران هم یاد دادند. مسلمانان برای آموزش خواندن از کتاب استفاده میکردند و برای آموزش نوشتن دفتر را درست کردند.
تمام چیزهایی را که برای شما گفتم، از دفترهایی یاد گرفتهام که قبل از من ساخته شدهبودند. ما قبلاً در یک قفسه از مغازۀ لوازمالتحریر فروشی بودیم. یعنی همان مغازهای که من الآن در انبار آن هستم . اگر بخواهید برایتان تعریف میکنم که چرا اکنون در انباری هستم!
...روزی من و بقیۀ دفترها پشت ویترین این مغازه بودیم. هر کس که از جلوی مغازه عبور میکرد، توجّهاش به ما جلب میشد و حتماً یکی از ما را میخرید. چندی بعد تمام دوستهایم را خریدند و فقط سر من بیکلاه ماندهبود. من حدود یک سال منتظر ماندم تا کسی مرا بخرد، امّا عکسی که روی جلد من چاپ شده بود و الآن هم وجود دارد، از عکس همۀ دفترها یک سر و گردن پایینتر بود و به همین دلیل کسی راغب خریدنم نبود. من از پشت ویترین، تمام کسانی را که از جلوی دکّان عبور میکردند، زیر نظر میگرفتم. هر روز پسرکی را مشاهده میکردم که میخواست مرا بخرد؛ امّا فکر میکنم که پولش برای خریدن من کافی نبود. تا اینکه چندی بعد جدیجدی آمد که مرا بخرد. آن روز از بخت بدم صاحب مغازه بار جدید آوردهبود. شاید بپرسید که بار جدید چه ربطی به این موضوع دارد؟! خب معلوم است دیگر! وقتی که بار جدید بیاید حتماً در آن دفترهای جدیدی وجود دارد که ممکن است از دیگر دفترها، زیباتر باشند و نظر کسی را که میخواهد دفتر بخرد، عوض کنند و متأسفانه همین طور هم شد... . روزها گذشت. من دیگر قدیمی شدهبودم و کسی دفتری مثل من را نمیخرید و به جای من برای خود کلاسورهایی زیبا میخریدند و شاید هم حق داشتند! این بود که صاحب مغازه که اسمش بهزاد بود، مرا در انباری گذاشت.
اکنون20 سال است که من در این انباری هستم و کسی مرا نمیشناسد که از اینجا نجاتم دهد. راستی؛ نگفتم که بهزاد به دلیل بیماریای که داشت چند سال پیش از دنیا رفت و اکنون پسرش، شیرزاد، دکان را اداره میکند. او هیچ وقت به انباری نگاه نمیکند. اکنون من از شما میخواهم که مرا از این تاریکی نجات دهید! نشانی: ایران، تهران، خیابان انقلاب، روبهروی دانشگاه تهران، مغازۀ لوازمالتحریر فروشی «شیرزاد»! تا یادم نرفته این را هم بگویم که اسراف در استفاده از کاغذ میتواند به دفترهایی مثل من، طبیعت و حتّی خود شما هم آسیبی جدی برساند؛ پس در مصرف کاغذ صرفهجویی کنید! همانا خداوند در قرآن کریم میفرماید «و خداوند اسراف کنندگان را دوست نمیدارد.»
این بود سرنوشت غمانگیز دوست ما، یعنی دفتر تنها. او اکنون منتظر ماست که به دادش برسیم. پس از شما میخواهم به خاطر سختیهایی که کشیدهاست کمکش کنید!