روزی روزگاری، نه خیلی سال پیش، بلکه در همین زمانهای اخیر، دختر بچهای، نه در سرزمینی دور، بلکه یک جایی همین دور و بر خودمان زندگی میکرد. اما این دختر بچه شباهتی عجیب با تمام دختر بچههای قصههای تاریخ داشت. او تنها بود. نه اینکه کسی را نداشت، هم پدر داشت، هم مادر، هم برادر بزرگتر، هم خاله و عمه و عمو و دایی، و خلاصه کلی فک و فامیل و در و همسایهٔ دیگر، اما باز هم تنها بود. دلیل تنهاییاش هم این بود که امروز روز تولدش بود، و هیچ کس این روز بخصوص را بیاد نداشت.