1
همهی کفشها دور هم جمع شده بودند و در مورد اتفاقی که افتاده بود حرف میزدند.
هر کس چیزی میگفت:
کفش شمارهی سی و نه دستی به خزهایش کشید و گفت: «این دومین بارِ، باید فکری کرد.» یکی از کفشها گفت: «باید بیشتر مراقب باشیم. هیچ کس در امان نیست.» دیگری گفت: «عجیب است هر وقت به این خانه میآیم این گونه می شه.» شمارهی سی و نه گفت: «اگه این گونه ادامه پیدا کنه، باید در سطل زباله با یکدیگر ملاقات کنیم.» شمارهی چهل و دو با صدایی گرفته گفت: «چرا سطل زباله؟»
- چون ما دو لنگه کفش هستیم.
- خوب این چه ربطی به موضوع گم شدن داره؟
- چون اگر یه لنگه از ما گم بشه، آن لنگه را هم که گم نشده دور می اندازن و یک جفت کفش جدید می خرن.
- وای پس تا چند روز دیگه ما را دور می اندازن؟ اصلاً چرا ما باید هر دفعه به این خانهی لعنتی بیایم؟
- چرا می گویی لعنتی؟ تازه دست خودمون که نیست.
- تو مثل اینکه خوابی.
- من خوابم یا تو که اصلاً معلوم نیست چی می گی؟
- وای مخمو خوردی! ما داریم در مورد گم شدن کفشها حرف میزنیم تو داری چی میگی؟
ای بابا یه لحظه ساکت باشین ببینم این مردمی که توی خونه خوش میگذرونن چی میگن.
- لابد اونا هم دارن درمورد گم شدن چیزی حرف می زنن.
- یعنی ممکنه این زمستون هم تموم بشه؟
- آره من هم فکر میکنم بهتره بحث رو عوض کنیم.
- چی شد چرا تعجب کردی؟
- گربه.
- چی می گی؟
- راست میگم یه گربه اون جاست. راست میگم به خدا. الا میاد هممون رو تکه پاره می کنه. باید قایم بشیم. آره تا دیر نشده باید یه جایی برای قایم شدن پیدا کنیم. خدا رحم کنه. واقعاً باید چی کار کنیم؟
2
بیست و سه، بیست و سه، بیدار شو!
- چی شده سی و نه؟
- وقتت تموم شده بیدار شو!
-آره مثل این که دوباره خواب میدیدم. همش خواب وقتایی رو میبینم که هنوز اون گربهی لعنتی تکه پارمون نکرده بود.
3
بیست و سه اسم منه، من کفش بچهی یکی از خانوادهها بودم و یک جورهایی سی و نه مادرم بود. بعد از حمله اون گربهی لعنتی همهی ما را تو کامیون زباله ریختند و ما از آنجا دور شدیم.
بعد ما را داخل سطل بزرگی ریختند و برای چند دقیقه بیهوش شدیم. البته نمیدانم همهی ما بیهوش شدیم یا فقط من. اما می دانم وقتی بیدار شدم بیش از هرچیزی دلم میخواست مادرم را ببینم. دلیل این که نمیتوانم پدرم را ببینم این است که صاحب پدرم قبلاً مرده بود و او را قبلاً در سطل زباله انداخته بودند و خیلی وقت بود که از هم جدا شده بودیم.
اول کمی گیج بودم. بعد که خوب به دورو برم نگاه کردم همه چیز عجیب بود. خودم هم برای خودم غریبه بودم. من تبدیل به یک کیف شده بودم. تلاش کردم مادرم را پیدا کنم. دورو برم پر بود از کیفها و کلاههای جورواجور. یکی از کلاهها از همه آشناتر بود.
*
بعد از یک هفته کسی آمد و مادرم را خرید و من تنها ماندم. چند روز بعد خانمی آمد و مرا از فروشنده خرید. اول مرا در جای مخصوصی گذاشت. دخترش هم یک بارانی تازه خریده بود. آن را داد به پدرش. بعد من را هم به پدر دادند. ظاهراً روز تولدش بود.
کمی صبر کردم تا بارانی لب باز کند. دیدم بارانی خیس شده. تعجب کردم چون چند هفته ای میشد که باران نباریده بود. هیچ قطره ای هم روی بارانی نبود. بعد به آرامی به من گفت: «تو بیست و سه نیستی؟» تعجب کردم او از کجا اسم منو میدانست؟ گفتم: «آره من بیست و سهام.» بارانی هر لحظه بیشتر خیس میشد. پرسیدم: «تو داری گریه میکنی؟» گفت: «از شوقه.» گفتم: «یعنی چی؟»
خودم هم شروع کرده بودم به گریه کردن. گفت: «چیه داری گریه میکنی؟» گفتم: «نه فقط یه لحظه یاد پدرم افتادم که اسمش چهل و چهار بود.» گفت مثل این که تو هنوز نمیدانی من کی هستم.» گفتم: «راستش نه.» با گریه گفت: «من چهل و چهار هستم.» گفتم: «واقعاً راست می گی؟ تو چهل و چهار هستی؟ یعنی تو واقعاً پدر منی؟ پدر واقعی من؟ چطور ممکنه؟ یعنی پدر من هنوز زنده است؟» بعد بدون این که جواب سوال هایم را بدهد پرید تو آغوشم.
چند دقیقه هردومون ساکت بودیم. بعد گفت: «چه خبر از سی و سه، مادرت؟» من من کنان گفتم: «راستش مادر را یه نفر چند روز قبل گرفت و من دیگه از اون روز به بعد ازش خبر ندارم.» بعد آهی کشید و گفت: «حیف شد کاش مادر هم بین ما بود.» گفتم: «آره اگر بود خیلی خوب بود. جمعمان کامل میشد.» بعد دستی کشید رو سرم و گفت: «حالا بهترِ خوش باشیم و به چیزایی که ناراحتمان می کنه فکر نکنیم.»
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا