همينکه دعوتنامهها را توی دست مبصر کلاس ديد، بند دلش بريد. هرسال که مدرسهاش را عوض میکرد از اولين روز شروع مدرسه از چنين روزي ميترسيد. با همکلاسیهایش صمیمی نمیشد که مبادا رفت و آمدی پیش بیاید و آنها از حال و روز پدر و مادرش باخبر بشوند. پاکت را با بيميلي از دست مبصر گرفت. دلش میخواست دعوتنامه را پارهپاره کند، مانند روزهای زندگی که برای او رقم زنده بودند و شاید آیندهاش. همکلاسیهايش را میدید که هيچکدام دلهرهی او را نداشتند. بعضي پاکت دعوتنامه را توي سر و کله يکديگر ميزدند. بعضي با شيطنت ميخواستند درِ پاکت را باز کنند و نوشتههايش را بخوانند، گرچه اتفاق تازهای نبود.
سهروز فرصت داشت بهانهاي جور کند اما چه بهانهاي؟ هرچه به فکرش میرسید سالهای قبل بهانه کرده بود. بگويد تنها زندگي ميکند؟ يا پدر و مادرش به مسافرت رفتند؟ مستأجر بودند و وضع مالي آنها با چنين بهانهاي جور درنميآمد.اگر مدير مدرسه ميپرسيد، چرا پدر يا مادرت نيامد چه جوابي داشت بدهد؟ دلِ خوشي از خانوادهاش نداشت.
همکلاسیها سر اینکه از طرف آنها پدر يا مادرشان به جلسه میآیند با همدیگر بحث میکردند. يکي ميگفت:
«پدرم نميتونه بياد. تا ساعت ده يازده شب مغازهست، هر سال مامانم مياد.» دیگری با تکان دادن سر و دستش ادای مادرش را تقلید میکرد و ميگفت:
«من ميام که از وضع درس و مشقت سوال کنم.» بعد هر دو ریز ریز میخندیدند. کسي مشکل بزرگي نداشت، بجز حدیثه.
ساعت پنجعصر جلسه برگزار ميشد. بايد به خانم مدير ميگفت که پدر يا مادرش نميتوانند در جلسه شرکت کنند. چندبار پلهها را بالا رفت و پائين آمد. بگويد يا نه؟ پشت درِ دفترِ مدرسه ايستاد چندبار انگشتهای استخوانیش را بهدر نزدیک کرد. در بزند يا نه؟ سر و کله باباي مدرسه پيدا شد و پرسيد:
«با خانم مدير کار داري بابا؟» منتظر جواب نشد. ادامه داد:
«بايد محکم در بزني، اينجوري.» تق تق در زد و خودش در را باز کرد و دخترک را هل داد توي دفتر مدير و راهش را کشيد و رفت. خانم مدير پرسيد:
«کاري داري؟»
حدیثه نفسش در نميآمد. آب دهانش توي گلويش گير کرده بود و پایین نميرفت.
از مدرسه تا خانه را گريه کرد. از خودش بدش ميآمد. دلش نمیخواست به خانه برود. وقتي به خانه رسيد يکراست به آشپزخانه رفت. مادربزرگ آشپزي میکرد و پدر هم کنار او نشسته بود. مادربزرگ به پدر ميگفت:
«کارد تيزِ، خطرناکِ، دست نزن.»
حدیثه کيفش را روي زمين انداخت و فرياد زد: «امروز به خانم مدير گفتم، پدر و مادرم مردن. مجبور شدم عزيز، مجبور. چرا...؟»
صداي مادر ميآمد که باز هم داشت با عروسکهاي حدیثه بازي ميکرد.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا