همین که وارد اتاق شد، لباسش را عوض کرد در همان حال کلاهی را که سال ها دنبالش می گشت پیدا کرد، یاد خاطرات تلخ گذشته اش افتاد.
اشک در چشم هایش جمع شد. پدرش آن کلاه را به او داد و به سفر رفت و دیگر برنگشت پسر ناراحت سرش را بالا برد و به آینه نگاه کرد، پدرش را دید.
دیدگاهها
يه داستان كوتاه و پر معني
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا