چت از طریق واتساپ
داستان «انتظار» نویسنده «مهدی حسینپور» از تربت حیدریه
همین که وارد اتاق شد، لباسش را عوض کرد در همان حال کلاهی را که سال ها دنبالش می گشت پیدا کرد، یاد خاطرات تلخ گذشته اش افتاد.
اشک در چشم هایش جمع شد. پدرش آن کلاه را به او داد و به سفر رفت و دیگر برنگشت پسر ناراحت سرش را بالا برد و به آینه نگاه کرد، پدرش را دید.
داستان «کفشها» نویسنده «دیانا عباسپور»
1
همهی کفشها دور هم جمع شده بودند و در مورد اتفاقی که افتاده بود حرف میزدند.
هر کس چیزی میگفت:
کفش شمارهی سی و نه دستی به خزهایش کشید و گفت: «این دومین بارِ، باید فکری کرد.» یکی از کفشها گفت: «باید بیشتر مراقب باشیم. هیچ کس در امان نیست.» دیگری گفت: «عجیب است هر وقت به این خانه میآیم این گونه می شه.» شمارهی سی و نه گفت: «اگه این گونه ادامه پیدا کنه، باید در سطل زباله با یکدیگر ملاقات کنیم.» شمارهی چهل و دو با صدایی گرفته گفت: «چرا سطل زباله؟»
داستان «دعوتنامه» نویسنده «روح انگیز ثبوتی»
همينکه دعوتنامهها را توی دست مبصر کلاس ديد، بند دلش بريد. هرسال که مدرسهاش را عوض میکرد از اولين روز شروع مدرسه از چنين روزي ميترسيد. با همکلاسیهایش صمیمی نمیشد که مبادا رفت و آمدی پیش بیاید و آنها از حال و روز پدر و مادرش باخبر بشوند. پاکت را با بيميلي از دست مبصر گرفت. دلش میخواست دعوتنامه را پارهپاره کند، مانند روزهای زندگی که برای او رقم زنده بودند و شاید آیندهاش. همکلاسیهايش را میدید که هيچکدام دلهرهی او را نداشتند. بعضي پاکت دعوتنامه را توي سر و کله يکديگر ميزدند. بعضي با شيطنت ميخواستند درِ پاکت را باز کنند و نوشتههايش را بخوانند، گرچه اتفاق تازهای نبود.
داستان «امید بچهها» نویسنده «مهسا جدیدی» 12 ساله از گرگان
چشم از تصاویر روی دیوار برداشتم و به سکوت سالن انتظار گوش دادم. سکوتی رقت انگیز که انواع و اقسام دردهایی که در یک اتاق بیست متری گنجانده شده بودند را فریاد میزد. بعد از اصرارهای مادر و سرباز زدنهای بی دلیل من بالاخره درد مرا راضی کرد که احوالی از یکی از مطبهای این شهر بگیرم. مطب یک پزشک. همان پزشکی که معلوم نبود آخر به این دردی که امانم را بریده بود اسم چه نوع بیماری ای را بچسباند. صدا منشی مرا از جا پراند:
-آقای ابتهاج؟ نوبت شماست. بفرمایید داخل.