یکی بود، یکی نبود. در خانه ای بزرگ، اتاقی بود که وسیلههایی مثل آینه، کتاب، کیف، مسواک و میز و صندلی در آن زندگی میکردند. روزی از روزها یک تازه وارد به اتاق آمد که صاحب اتاق، بیتا کوچولو و مادرش به آن شمع میگفتند.
آینه، شیشهاش را روبه شمع کرد و به او خوشامد گفت. اما بقیه اشیا به خواب عمیقی فرو رفته بودند و متوجه ورود شمع تازه وارد نشده بودند.
شمع با ناراحتی به آینه گفت: "آقای آینه من تنهاترین شمع روی زمینم. این جا شمع دیگری ندارید تا من با او دوست بشوم؟"
آینه پاسخ داد:"چرا داریم."
- پس کجاست؟ چرا من آن شمع را نمیبینم؟
- بیا جلوی شیشهی من بایست بلکه با دوست جدیدت آشنا شی."
شمع کوچک جلوی آینه ایستاد و شمعی را دید که مثل خودش کوچک و لاغر بود. شمع قصهی ما با خودش فکر کرد که دوتایی با هم میتوانند دوستان خیلی خوبی باشند.
با خوشحالی و هیجان گفت:"خدای من! آینه جان تو واقعاً جادویی هستی. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. کاش منم مثل تو یک جادو برای خودم داشتم. جادویی که با آن دیگران را شاد کنم و خارق العاده به نظر برسم."
آینه با مهربانی گفت:"تمامی اشیاها، جادوی خاص خودشان را دارند. فقط باید آن را کشف کنند."
فردای همان روز شمع کوچک، راهی سفری کوتاه شد تا بتواند جادویش را کشف کند. در راه طنابی را دید که بچهها با او بازی میکردند و داد میزدند:"شمع...گل...پروانه...سوسن...سنبل ...افسانه."شمع کوچک احساس کرد بچهها به او نیاز دارند که صدایش میزنند. جلوتر رفت و از طناب پرسید: "بچهها با من چه کار دارند که صدایم میزنند؟"
طناب جواب داد:"کاری ندارند. فقط شمع، گل، پروانه بازی میکنند."
شمع زیر لب گفت:"یعنی ممکنه جادوی پنهان من به گل و پروانه ربطی داشته باشد؟!
شمع با طناب خداحافظی کرد و به امید آن که گل و پروانه بتوانند کاری برای آشکار شدن جادویش کنند، به راه افتاد.
شمع کوچولو، گشت و گشت و گشت تا بالاخره، گل نرگس را دید که پروانه روی آن نشسته بود. شمع پروانه را صدا زد. پروانه که متوجه شمع شد، جلو آمد؛ نگاهی انداخت وگفت: "این شمع که روشن نیست، کبریتی هم همراهش نیست. پس چه فیاده ای دارد؟ میروم روی همان گل نرگس مینشینم."
شمع با خود زمزمه کرد: "کبریت؟! یعنی جادوی پنهان من, به کبریت مربوط میشود؟"
سپس بدون آنکه تأملی کند دوباره راه افتاد. اگر به خانه ای میرفت شاید یک قوطی کبریت پیدا میکرد. شمع کوچولو وارد یک کلبه شد و یک قوطی کبریتی پیدا کرد. "
شمع به قوطی کبریت گفت: دارم دنباله جادویم میگردم. جادویی که هنوز کشف نشده است. شما میتوانید به من کمک کنید. "قوطی کبریت با عصبانیت گفت: خب به من وچوب
کبریتهایم چه ربطی دارد؟"
- یعنی نمیتوانید برای من کاری بکنید؟
- نه! حالا برگرد به همون جایی که از آن اومدی.
قوطی کبریت به قدری از کوره در رفته بود که به زمین افتاد و نا خواسته یکی از چوب کبریتهایش به کنارهی آن کشیده شد وآتش گرفت. چوب کبریت دادو فریاد می کردوکمک میخواست. شمع آمد تا آتش کبریت را خاموش کندکه سرخودش هم شعله ور شد. همان موقع پروانهها به کلبه آمدن ودور شمع حلقه زدند. شمع با خوشحالی وهیجان گفت: یافتم!
قوطی کبریت پرسید چه چیزی را یافتی؟
- کبریت عزیز بالاخره جادوی من آشکار شد. اما آگه تو نبودی هیچوقت موفق به کشف آن نمیشدم. حالا باید همینطور که پروانهها دورمن جمع شدهاند به اتاقی که درآن زندگی میکنم برویم تا آئینه ودوست جدیدم شاهده این پدیده زیبا باشند.
قوطی کبریت با بی حوصلگی گفت: خب این چه سودی به ما دارد؟
- خب این جادوی تو هم محسوب میشود؛ چوب کبریت تو به کنارهات کشیده شد وسوخت تا مرا روشن کند خیلی جالب است هیچکس نمیداند که تو از چه چیزی درست شده ای که باعث سوختن چوب کبریتها میشوی.
- خیلی خب باشد! اما تو این طوری آب میشوی. فعلاً خاموشت میکنیم به اتاق که رسیدیم دوباره روشنت میکنم.
وقتی به اتاق رسیدند، شمع کوچک جادوی خارقلعاده اش رابه ائینه و دوستش نشان داد.
دوست جدید شمع که در آئینه بود، آن قدر با وفا بود که هر کاری شمع میکرد او هم انجام میداد.
چندین سال گذشت قوطی کبریت برای چوب کبریتهایش خراشیده شد، چوب کبریتها برای شمع سوختن و شمع هم برای پروانهها آب شد و اینجوری شد که جادوی آنها با فداکاری تمام شد. آقای آئینه هنوز هم خوشحال است که باجادویش توانسته دیگران را از تنهایی در بیاورد. خوشبختانه شمع قصه ما نفهمید که تنها دوستش که شکل خودش بود در حقیقت خوده آن شمع بوده است.
آئینهی دانا معتقد است که جادوی هر وسیله با یک خوبی به پایان میرسد, مثلاً جادوی کتاب با دانا شدن دیگران وجادوی خمیردندان ومسواک با تمیز شدن دندانها به پایان میرسد و مثل همین قصهی ما که جادویش را با نتایج خوبی تمام کرد.
دیدگاهها
با مهر، مبینا یگانه
ممنونم که پیشنهاد خواندن داستان زیبا و لطیفت را دادی.
به کشورم افتخار می کنم که نویسنده ایی مانند تو، با آینده بسیار درخشانی دارد.
و
ممنونم که داستان من را خواندی و نظر دادی.
با بهترین آروزها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا