داستان «خانۀ متروک» نویسنده «دُرین کاظم ارگی» ۱۳ ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

dorin kazemi

خورشید خیلی وقت بود که غروب کرده بود. هیچ نوری در کار نبود. صدایی هم جر زوزه یک شنیده نمی‌شد، فرزانه، از پنجره نگاه به بیرون انداخت. ناگهان چشمش به خانه‌ای که چراغ‌هایش خاموش بودند افتاد، به‌طرف پسرخاله‌ها و خواهرش دوید و با نفس‌نفس گفت:

داستان «دعوای دکترای الکی» نویسنده «بشری میرزایی مقدم» ۱۵ ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bishra mirzaei moghadam

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ بود .تو اتاقم نشسته بودم و محو خواندن کتاب «زیبا صدایم کن» شده بودم. مادرم صدایم کرد. آن‌قدر بَهر کتاب شده بودم که حتی صدای مادر را نشنیدم. دو خط دیگر هم خواندم که یکهو دیدم مادر به سمتم می‌آید. ترسیدم.

داستان «چرا رفتی؟» نویسنده «رها زارع» ۱۱ ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

raha zareكنار كلاس زبانمان منتظر سرويس بوديم تا به خانه برويم. سرم را به سمت اسمان گرفتم و از سرماي آن لحظه لرزيدم. سرماي هوا توي وجودم رفت. هليا کوله‌پشتی‌اش را جابه‌جا می‌کرد و انگار نگران بود. كمي مِن‌مِن كرد و گفت:

داستان طنز «از روی سن تا اروپا» نویسنده نوجوان «محمد جوادی نسب»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad javadi nasab

از همون بچگی علاقه زیادی به نوشتن داشتم حالام که برنده مسابقه نویسنده گی کل  کشور شدم حال خاصی دارم  چون میخوان جایزه منو بدن.

- جناب آقای حمید احمدی لطفا بیاد روی سن تا جایزش رو بگیره.

داستان «علم و توقع» نویسنده «سمانه رمرودی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samaneh ramroodiدر دهکده‌ای دوردست مردمانی زندگی می‌کردند که کشاورز بودند و دام‌های کمی داشتند. هر روز صبح به کارهای سخت کشاورزی مشغول می‌شدند. در این دهکده مدرسه‌ای وجود داشت که استاد توانمندی تمامی علوم و فنون را به آن‌ها آموزش می‌داد. تعلیمات مدرسه بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود.

داستان نوجوان «مرد شکم پرست و حکیم» نویسنده «مهدی خورسند جوان پسند»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

روزی از روز ها مردی،

درشت اندام،ثروتمند و شکم پرستی با حالت ضعف به یکی از مطب خانه ها رفت.

به حکیم آن مطب خانه گفت: یا حکیم حالت ضعف دارم.

حکیم گفت: امروز صبح چه خوردی؟

مرد گفت: از خانه که راه افتادم در سر راه به یک طباخی بر خوردم و 10 کله خوردم تو 5 عدد حساب کن و 20 عدد پاچه خوردم تو10 تا حساب کن.

سپس راه افتادم و کمی بعد نانوایی را دیدم و 20 عدد نان خوردم تو 10 عدد حساب کن.و بعد هم چشمانم به انگور های درخشان مردی افتاد،30 خوشه خوردم تو15 خوشه حساب کن.

تشنه گردیدم و 4پارچ آب نوشیدم تو24 عدد حساب کن.

سپس حکیم گفت: بسیار خب، تو تا 10 سال دیگر خواهی مرد تو 5 سال حساب کن.4 سال دیگر هر دو چشمت کور خواهد شد تو 2 سال حساب کن. یک سال دیگر هر دو پایت قطع خواهد شد تو 6 ماه حساب کن.

تا 4 سال دیگر تمام ثروتت خرج شکم پرستی ات می شود تو 2 سال حساب کن.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692