در دهکدهای دوردست مردمانی زندگی میکردند که کشاورز بودند و دامهای کمی داشتند. هر روز صبح به کارهای سخت کشاورزی مشغول میشدند. در این دهکده مدرسهای وجود داشت که استاد توانمندی تمامی علوم و فنون را به آنها آموزش میداد. تعلیمات مدرسه بسیار سخت و طاقتفرسا بود.
تعلیمات شامل درسها و ورزشهای سخت بود. سالها طول میکشید تا این تعلمیات تمام شود. هرکسی که استعداد داشت حق رفتن به کلاسهای بالاتر را داشت. این تعلیمات 10 سال طول میکشید. استاد همیشه در حین تدریس به آنها میگفت: اگر در درسهایتان موفق شوید میتوانید به غار طلایی بروید. در آنجا خدایانی می ایند و به شما کیسههایی پر از طلا میدهند. اگر هم دوست نداشتید میتوانید همینجا در مزرعه شروع به کارکنید.
همه مردم کودکانشان را به این امید به مدرسه میفرستادند و اگر با استعداد بودند دیگر اجازه کار در مزرعه و کار سخت را نمیدادند. مردم در وجود کودکانشان منجیهای آیندهشان را میدیدند. نگاهشان به دیگر کودکانی که استعداد نداشتند, کودکانی بیاستعداد بود که باید برای دیگر کودکان با استعداد کار کنند.
در این دهکده پیرمردی زندگی میکرد که یک دختر بیشتر نداشت. دخترش با استعداد بود و تمام مراحل آموزشی را با موفقیت طی کرد و زمانی که دختر جوانی شده بود به همراه دیگر همکلاسیهایش به سوی غار طلایی رفت.
دختر پیرمرد به همراه 10 نفر دیگر به غاری که همه از آن نام میبردند رسیدند. روزها آنجا منتظر ماندند ولی خبری نشد و کسی به سراغشان نیامد. در ان غار پر بود از اسکلتهای آدمهای مرده. بعضی شبها حیوانات جنگل به آنها حمله میکردند. شبهای سرد و روزهای گرم بدون اب و غذای کافی میگذشت و آنها صبر میکردند.
6 ماه دیگر هم گذشت. روزی دختر پیرمرد دلش برای پدر پیرش تنگ شد. حس کرد ماندنش در اینجا بیفایده است دوستانش او را مسخره کردند و گفتند واقعاً کمصبر هستی، باید سالها صبر کنی تا خدایان بیایند.
6 ماه دیگر گذشت. بازهم هیچکس نیامد. دختر پیرمرد تصمیم گرفت برگردد. بعضی از دوستانش مریض شده بودند. دختر پیرمرد به دوستانش گفت: چرا نباید برگردیم. اینجا خواهیم مرد.
دوستانش گفتند: چطور برگردیم. اگر بدون طلا برگردیم خجالتزده خواهیم شد. مردم ما را مسخره خواهند کرد.
دختر پیرمرد دیگر چیزی نگفت. چندین ماه دیگر گذشت. باز هم اتفاقی نیافتاد و کسی به سراغشان نیامد.. دختر پیرمرد با خودش فکر کرد اگر پدرش از دنیا برود و او را هیچوقت نبیند چه اتفاقی میافتد. ترسید و رو به دوستانش گفت که میخواهد برگردد. دوستانش سعی کردند مانع کار او شوند؛ اما دختر پیرمرد تصمیمش را گرفته بود.
دخترک تنها برگشت. به سوی کلبه پدرش رفت. سوتوکور بود. به مزرعه رفت و پدرش را در آنجا یافت. همدیگر را در آغوش کشیدند. مردم دهکده از سروصدای آنها متوجه بازگشت دختر پیرمرد شدند. همه بهسوی آنها امدند تا ببیند دخترک چقدر طلا با خودش آورده است. ولی خیلی زود متوجه شدند دخترک بدون هیچ طلایی برگشته است. به همین دلیل در تمام دهکده راجع به دخترک حرفهای ناخوشایندی پیچید. بعضیها او را به کمصبری متهم میکردند. بعضیها از اینکه با انهمه توانمندیاش در مزرعه مثل بقیه کار میکند را مسخره میکردند. بعضیها اعتقاد داشتند او هیچوقت نباید به مدرسه میرفت. چند ماهی گذشت. به دخترک خیلی سخت میگذشت. تنها چیزی که آرامش میکرد بودن در کنار پدر پیرش بود و اینکه میتواند در مزرعه کمک حالش باشد.
روزی وقتی درمزرعه مشغول کار بود, با خودش فکر کرد میتواند تیشه زدن در مزرعه را بهبود ببخشد. چند وقتی تلاش کرد و توانست با علمی که در مدرسه به دست آورده بود ابزارآلات بهتری برای کشاورزی بسازد. بعد از مدتی مردم دهکده به او در ساخت این دستگاهها کمک کردند. بعد از چند سال دیگر کشاورزی کردن در دهکده سخت نبود. همه خوشحال بودند که دخترک برگشته بود و توانسته بود به آنها کمک کند. دختر پیرمرد هم بسیار احساس رضایت میکرد؛ اما گاهی با خودش به یاد ان غار طلایی و دوستانش میافتد
روزی دخترک به نزد استاد مدرسه رفت و به استادش گفت راز غار طلایی چه بود؟ استاد گفت: من به تمام بچهها حق انتخاب دادهام تا بعد از اتمام مدرسهشان یا به نزد پدر و مادرشان برگردند و در مزرعه کار کنند و یا به غار طلایی بروند. همه آنها غار طلایی را انتخاب کردهاند. در حالی که در غار طلایی هیچ چیزی وجود ندارد. انتخاب غار طلایی و ماندن د رانجا فقط به خاطر غرور و تکبری است که در نتیجه آنهمه علم و قدرت به دست آوردهاند. دانش آموزان من فراموش کردهاند با انهمه سختیای که برای کسب علم به دست آوردهاند باز هم باید تلاش میکردند. تلاش آنها برای موفقیت تازه شروعشده بود. تواضع ، راه موفقیت را سریعتر پیدا میکند و توقع ما را از راه موفقیت دور می کند.
دیدگاهها
در این داستان به دو نکته مهم
اشاره کرده است
اول اینکه علم باید در جهت خدمت
و پیشرفت مردم باشد و علم بی عمل
فایده ای ندارد
و نکته دوم
این هست که گاهی ما مسیر
اشتباه برای رسیدن به هدف انتخاب
میکنیم و از تغییر مسیر به خاطر نگاه
مردم و سرزنشهای آنها نگران
نشویم
منتظر داستانهای بعدی شما هستیم
در این داستان دو نکته حائز اهمییت
است اول اینکه علم باید در جهت
پیشرفت و خدمت به مردم باشد
دوم اینکه هر زمان و در هر شرایطی
پی بردیم که مسیر انتخاب شده
برای رسیدن به هدف اشتباه بود
برگردیم و نسبت به سرزنش دیگران
نگران نباشیم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا