داستان طنز «از روی سن تا اروپا» نویسنده نوجوان «محمد جوادی نسب»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad javadi nasab

از همون بچگی علاقه زیادی به نوشتن داشتم حالام که برنده مسابقه نویسنده گی کل  کشور شدم حال خاصی دارم  چون میخوان جایزه منو بدن.

- جناب آقای حمید احمدی لطفا بیاد روی سن تا جایزش رو بگیره.

دل تو دلم نبود با استرس رفتم بالای سن زود جایزمو گرفتم خبرنگارا رو کنار زدم.  بعد از سالن خرج شدم. به طرف خونه حرکت کردم. استرسم خیلی زیاد بود. هی با خودم می گفتم جایزه چیه؟

وقتی که به خونه رسیدم زود به طرف اتاقم رفتم به هیچ کسی چیزی نگفتم با سرعت پاکتی رو که به من داده بودن باز کردم. دیدم دو تا بلیط سفر به اروپا توی پاکته. سریع از اتاقم بیرون اومدم به پدرم ومادرم قضیه رو گفتم. بعد گفتن داستان، پدرم خنده ای کرد و گفت: «خوب پس قراره با هم بریم خارج.» مادرم باشنیدن حرف پدرم جیغی کشیدو گفت: «چراتو؟خودم باهاش میرم.»

این کل کلا اون قدر ادامه داشت که کم مونده بود دعوا بشه انگار همین دیروز نبود که با چوب می افتادن دنبالم. بعد کمی جرو بحث مادرم راضی شد که بابام با من بیاد.روز سفر که رسید من و پدرم وسایلمونو جمع کردیم و آماده سفر شدیم.همین جور که داشتیم از خونه بیرون می رفتیم یکهو مامانمو دیدم که لباساشو پوشیده و جلوی در ایستاده تا مارو دید گفت: «مگه شما پرواز ندارین؟ زود بیاین خودم می رسونمتون.»

 بعد سریع سوار ماشین شدیم به طرف فرودگاه حرکت کردیم. وقتی که به فرودگاه رسیدیم به زور هواپیمای اروپا رو پیدا کردیم. وقتی سوار هواپیما شدیم، حس عجیبی داشتم چون اولین بارم بود که سوار هواپیما شده بودم. وقتی که هواپیما می خواست اوج بگیرد از ترس کم مونده بود دل و روده ام بیاد تو دهنم. از ترس به بابام گفتم: «بیا پیاده شیم. من دارم می میرم.»

نمیدونم چرا بابام جوابی نداد. بعد رو کردم بهش دیدم خوابیده. هر چقدر هم صداش کردم بیدار نمیشد. به زور خودمو نگه داشتم. بعد چند دقیقه هواپیما آروم شد. منم حالم یکم بهتر شد. بعد از اینکه یک ساعت گذشت یکی از خلبانا اومد گفت:«مسافران محترم لطفا خونسردی خودتونو خفظ کنید،هواپیما با نقص فنی مواجه شده است و امکان سقوط ما وجود داره...»

 باشنیدن این حرف ترس عجیبی پیدا کردم و رو کردم به پدرم گفتم:«بابا داریم می میریم...»

پدرم با چشمای خواب آلود رو به من کرد و گفت:«باشه هر وقت مردیم منو صدا کن»

دیدم نمی تونم به این راحتی ها بیدارش کنم. گفتم: «بابا!بابا بیدار شو دایی زنگ زده میگه مامانت مرده. »

پدرم باشنیدن این حرف زود پاشد و گفت :«چی؟!نههههه!نه باورم نمیشه پسرم یادم بنداز رسیدیم اروپا جشن بگیریم»

بعد برگشتم و گفتم:«بابا جشنو ول کن. اونو که حتما تو اروپا میگیریم ولی حالا هواپیما داره سقوط میکنه!»

همین جور داشتیم حرف می زدیم که یه حس عجیبی پیدا کردم. انگار که هواپیما داشت پایین می رفت. یکهو یکی از موتورها ترکید و دوباره خلبان اومد گفت: «مسافران محترم لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنید!»

 همین جور داشت حرف می زد که یکهو بابام پاشد به خلبان گفت:«ببین مارو باید سالم برسونین... من باید برای مرگ زنم جشن بگیرم.»

 بعد یه مرد از ته هواپیما  بلند شد به بابام گفت: «زنت مرده؟ خوش به حالت ما که از این شانسا نداریم.»

خلبان بعد شنیدن این حرفا در هواپیما رو باز کرد و پرید بیرون. یکهو موتور دوم هم ترکید. باشنیدن صداش تمام زندگیم  اومد جلوی چشمم. از پنج سالگی که خودمو خیس می کردم و  مامانم منو با شیلنگ دنبال می کرد تا هیجده  سالگی بابام با چوب دنبالم می کرد تا حالام که همیشه شیلنگ به دسته.

 بعد هواپیما افتاد روی یک خشکی .منم بی هوش شدم. وقتی که به هوش اومدم  دیدم همه مسافران  زنده هستن و  بعد بابامو دیدم که می رقصه!

 بلند شدم و گفتم:«بابا ما کجاییم؟»

-نمی دونم فکر کنم وسط یه جزیره ایم.ول کن بابا بیا خوش باشیم  جهنمم بدون مادرت برام بهشته. همین جور داشتیم حرف میزدیم  که دیدیم همون مرده که تو هواپیما با بابام حرف می  زد، داره میرقصه وقتی مارو دید گفت: «زن منم بالاخره مرد. »

بعد چند ساعت آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. مسافران برای اینکه توجه کشتی ها رو برای کمک  جلب کنن، هواپیما رو آتیش زدن و جایی برای خواب پیدا کردن.

 من و بابام با اونا رفتیم و یه غار برای خواب پیدا کردیم. وقتی که صبح شد هیچ کشتی نیومده بود.هواپیماهم سوخته بود. به زور تونستیم چند تا میوه برای صبحونه پیدا کنیم. بعد خوردن اونا می خواستیم به غار برگردیم ولی یکهو صدای یه کشتی اومد.همگی رو به دریا کردیم و دیدیم کشتی باری داره به جزیره نزدیک میشه.

پدرم با دیدن کشتی اومد منو بغل کرد. منم با خودم گقتم بهتره واقعیتو بهش بگم. رو به پدرم کردم و گفتم : «بابا مامان نمرده. »

-چی!ای وای نه!چرا آخه؟

بابام باشنیدن این حرف یه شیلنگ از جیبش در آورد و بازم شروع کردبه دنبال کردن من.

کشتی وقتی که به جزیره رسید ما سوار کشتی شدیم و  مارو به طرف نزدیک ترین شهر برد.وقتی پیاده شدیم، می خواستیم وارد شهر بشیم که یکهو چشامون به یک تابلو افتاد که روش نوشته بود: «به ایران خوش آمدید.»

دیدگاه‌ها   

#1 ناشناس 1399-11-28 15:27
قشنگ بود ‌. بعضی از قسمت هاش واقعا خنده دار بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان طنز «از روی سن تا اروپا» نویسنده «محمد جوادی نسب»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692