- آهای پسر !
صدای خشدارش تابلو بود . ایستادم و برگشتم . با اینکه مطمئن بودم ، باز انگشتم را روی سینه ام گذاشتم و بلند گفتم : با منی آقا دبیر ؟
- آهای پسر !
صدای خشدارش تابلو بود . ایستادم و برگشتم . با اینکه مطمئن بودم ، باز انگشتم را روی سینه ام گذاشتم و بلند گفتم : با منی آقا دبیر ؟
ازکلاس خارج شدم. خیلی آهسته سمت پله ها پیچیدم. دستم راروی نرده فلزی گذاشتم وتاپایین ترین پله کف دستم رااز میله پله جدانکردم. دفترمدرسه روبروی پله ها بود. چیزی راکه قراربودازدفتربگیرم، دوباره در ذهنم مرور کردم. یک عدد ماژیک آبی رنگ.دردفتر بسته بود.
من مثل دختر های دیگه نیستم، من دوست دارم از دیوار راست بالا بروم. دوست دارم بجنگم و عاشق تیروکمان هستم پدرم رئیس قبله هست و میخواهد من را به عنوان جانشینش انتخاب کند ولی من اصلا خوشحال نیستم. امروز هم مثل روز های دیگه دوباره یواشکی به جنگل رفتم و اسبم «ماه»رو صدا کردم
من مثل دختر های دیگه نیستم، من دوست دارم از دیوار راست بالا بروم. دوست دارم بجنگم و عاشق تیروکمان هستم پدرم رئیس قبله هست و میخواهد من را به عنوان جانشینش انتخاب کند ولی من اصلا خوشحال نیستم. امروز هم مثل روز های دیگه دوباره یواشکی به جنگل رفتم و اسبم «ماه»رو صدا کردم
غرق افکارم بودم که صدای پرواز دستهای پرستو رشته افکارم را پاره کرد؛ اما من عاشق این صدا هستم! آری، من عمریست در این مزرعۀ کوچک شب و روز را به امید دیدار پرستوها سَر میکنم! با فکر اینکه من ساخته شدم تا پرندهها را از مزرعه و محصولات دور کنم، دلم گرفت و قطره اشکی گونه سردم را داغ کرد.
باد از پشت پنجره زوزه می کشید. مادربزرگ زنبور کوچولو با مهربانی گفت: مری ، عزیزم به چی فکر می کنی؟ چند دقیقه ایی هست که پشت پنجره ایستادی!