داستان «گلاره» نویسنده «ثنا خورشیدی» 12 ساله

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sana khorshidi

من مثل دختر های دیگه نیستم، من دوست دارم از دیوار راست بالا بروم. دوست دارم بجنگم و عاشق تیروکمان هستم پدرم رئیس قبله هست و میخواهد من را به عنوان جانشینش انتخاب کند ولی من اصلا خوشحال نیستم. امروز هم مثل روز های دیگه دوباره یواشکی به جنگل رفتم و اسبم «ماه»رو صدا کردم

و دستمو بالا بردم از دور درون مه جنگل ماه ظاهر شد دستم رو گذاشتم روی گردنش و سوارش شدم. او یک اسب وحشی و آزاده که هر کاری میکنه.تیرو کمانم را از پشتم درآوردم و تیرمو توی کمانم گذاشتم، من روی درخت ها هدفی گذاشته بودم هدف هام برگ ها بودن که با شیره درخت ها آنها را به درخت ها چسبانده بودم همین جور که ماه می‌رفت منم تیر میزدم و به هدف هام میخورد، روی ماه حرکات نمایشی انجام میدادم که یک دفعه صدای شیپور قبیله مون به صدا درآمد!

وقتی صدای این شیپور در می آید یعنی یا جنگ است یا یکی از اعضای خانواده رئیس قبیله گم شده ولی فکر کنم این دفعه جنگ است چون صدا پای اسب ها رو هم می‌شنوم.

به ماه گفتم: «سریع منو ببر به قبیله ام» وقتی به قبیله ام رسیدم ماه لای بوته ها قایم شد.  سریع رفتم تا ببینم چه خبر شده؟دیدم که پدر با فرمانده ها دارد نقشه می‌کشد اما دشمن ها خیلی نزدیکن اونها قبیله شرقی هستند و خیلی بیرحمند!

هیچ کس به من توجه نمی‌کرد منم تیروکمان اصلی ام رو برداشتم و از مرز خارج شدم تا تیرم رو به قلب رئیس قبیله شرقی فرو کنم، پدرم این موضوع رو فهمید و به من گفت:«تو حق نداری این کار را انجام بدی همین الان برگرد».

-نه پدر من میتونم

+گلاره!گفتم برگرد

دشمن داشت به سمتم می‌آمد که من تیر را رها کردم و مستقیم به قلب رئیس قبیله شرقی خورد و او از اسب افتاد، لشکریانش هم از ترس فرار کردند.

خیلی خوشحال بودم ولی یک دفعه پدرم دستمو گرفت و گفت:«کی بهت گفت از مرز رد بشی و این کار رو انجام بدی؟ها؟؟»

+هیچ کس ،ولی این کارو بخاطر خودمون کردم پدر!

-تو حق این کارو نداشتی و می‌دانی که کسی که قانون را زیر پا بگذارد و از مرز رد بشود چیه؟چادر اصلی!

+نه پدر،چادر اصلی نه!

مادرم حسابی گریه میکرد و روی زمین افتاد بود، چادر اصلی جایی هست که کسانی که قانون را زیر پا میگذارند به آنجا برده میشوند. کف آنجا فولاد است برای اینکه نتوانند زمین را بکنند و دورتادور آن نیز سرباز است، برای کسی مثل من بدترین شکنجه است.

باورم نمیشه که پدرم من رو به چادر اصلی انداخته!. وقتی وارد چادر شدم هیچ کس نبود فقط من بودم،حس بدی داشتم میخواستم گریه کنم،دیگه نمی تونستم آزاد باشم، با ماه سواری کنم و... غذای کمی هم میدادند. دو روزی شده که اینجا هستم الان شب روز دوم هست و من دارم دیوانه میشوم.شب ها خوابم نمیبره،یک دفعه  سایه ای میبینم که به چادر نزدیک میشود سایه انسان نبود متوجه شدم که ماه پیشم آمده!

 گفتم: «ماه برو» ولی نرفت و دماغشو از لای چادر بهم نشون داد، فکر کردم که شاید زیرش از فولاد باشه ولی لای پارچه ها باز است و از چوپ به زمین فرو رفته اند، به ماه گفتم: «چوب هارو بکن» او هم  چوب هارو سریع کند و من رو از اونجا خارج کرد توی جنگل قایم شدم تا صبح شود.

صبح که شد صدای شیپور دوباره آمد، حتما متوجه شدند که من فرار کردم پدر داد میزد: « گلاره،گلاره و...» ولی من از اونجا دور شدم، وقتی که داشتم در جنگل با ماه گردش میکردیم و جایی برای موندن پیدا میکردیم به بوته ای رسیدیم که تکان میخورد اول ترسیدم و پاهایم سست شد ولی بعد از چند دقیقه تعدادی بچه از لای بوته ظاهر شدند! اونها همون بچه هایی بودند که قبل از من خطایی انجام دادن و قانون رو زیر پا گذاشتند و به چادر اصلی رفتند ولی همه فکر میکرند اونها مردن!باورم نمیشد ازشون پرسیدم که چطوری فرار کردن؟اونا هم گفتن اسب هامون،ما اسب های با وفایی داریم راستی تو دختر رییس قبیله نیستی؟اینجا چیکار میکنی؟گفتم:«بله خودم هستم، من را هم به همان چادر اصلی بردند، ولی منم مثل شما ماه رو داشتم.»ماه؟ماه دیگه کیه؟

-اون اسب با وفای منه که نجاتم داد.من خیلی خوش حال بودم که تو این جنگل چند نفر رو از قبیلمون میبینم، ما باهم دوست شدیم و تصمیم گرفتیم که یک خونه درختی درست کنیم.اولش خیلی سخت بود حیوانات وحشی بهمون حمله میکردند. پیدا کرد چوب های سالم برای خونه درختیمون کار خیلی سختی بود از همه سخت‌تر قایم شدن از دست سرباز هایی که پدرم به دنبالم فرستاده بود، اما با هر سختی بود ما خونه درختیمون رو درست کردیم بعد از مدتی از قبیله های دیگه به ما ملحق میشدن من اسممو عوض کردم تا کسی به من شک نکنه.  ما اسم قبیلمون«جنگلی ها»گذاشته بودیم. روزها سپری شدند و ما قبیلمونو گسترش می‌دادیم، من بیکار ننشستم و تصمیم گرفتم تیروکمان رو به دخترها هم آموزش بدم ولی برای اینکار نیاز به تعداد زیادی تیرکمان داشتیم.. خیلی سخت بود ولی با همه افراد قبیله دست به دست هم شروع کردیم به ساخت تیر و کمان و آموزش اسبهای وحشی. چند سال گذشت و من همیشه به پدرو مادرم فکر میکنم، دلم برایشان خیلی تنگ شده! من دست تنها نمی‌تونستم به همه آموزش بدم بخاطر همین فردی رو به نام«داراب»مسئول آموزش مردها کردم. داراب هم باهوش،قوی و شجاع بود و از همه مناسب تر بود. همین جور که می‌گذشت ما به هم علاقه پیدا میکردیم و در آخر یک روز با هم ازدواج کردیم. چند ماه بعد از ازدواج ما صدای شیپور قبیله پدرم به صدا درآمد! نشان دهنده این بود که جنگ است! ترسیدم که چون ۱۴سال گذشته پدرم قدرت سابق رو نداره و شاید شکست بخوره، بخاطره همین به داراب این موضوع رو گفتم و او هم به افرادمان که توی این ۱۴سال چند برابر شده دستور داد که  به قبیلمون برگردیم و به آنها کمک کنیم چون ما هم سلاح داشتیم و هم آموزش دیده بودیم، ولی بعد از دستورم همه گفتند: «که ما فرار کردیم چطوری برگردیم؟»

 من با عصبانیت گفتم:«مگه شما خانوادتون اونجا نیست؟ مگه اونجا یه مدت خونتون نبوده؟چطوری میتونید بیخیال باشید و شاهد از دست داد عزیزانتون باشید؟»همه سکوت کردن و آماده شدن، من سوار ماه شدم تا با بقیه به کمک پدرم برم اما داراب جلوی من رو گرفت و گفت:«تو از اون موقع فرق کردی،بهتره همین جا بمونی.»

-اما...

-«نه گلاره همین که گفتم» وبعد سوار اسبش شد و با بقیه رفت. من حسی داشتم نمی‌تونستم بشینم و کاری نکنم ‌آخر تحمل نکردم و سوار ماه شدم و به دنبال آنها رفتم وقتی رسیدم به قبیله پدرم همه با سختی داشتند می جنگیدند، در همون لحظه دیدم که یکی از دشمن ها از پشت داره به داراب حمله می‌کنه تیرم رو به تیرکمانم زدم و به سمت او نشونه گرفتم و او را کشتم...داراب متوجه حضور من شد و کمی عصبانی شد ولی سرم داد نزد و باهم به دشمن ها حمله کردیم در این لحظات من کنار داراب بودم ولی ناگهان از او جدا شدم از همه طرف دشمن به من حمله میکرد و دقیقا زمانی که حواسم نبود یکی از پشت دستم رو زخمی کرد و یکی دیگر  هم پایم رو! در آستانه مرگ بودم که گردنبند خانوادگی ام که تنها یادگارم از قبیله پدرم داشتم از زیر لباسم نمایان شد و  پدرم با دیدن اون گردنبند من رو شناخت و مانع این کار شد. احساس بدی داشتم سرم گیج می‌رفت همه چیز تار بود و یک دفعه همه جا برایم سیاه شد دیگه هیچ چیز را نمی‌دیدم! چند ساعت بعد با درد بیدار شدم مادرم خوشحال شد و منو بغل کرد، داراب،پدرم و افرادم هم از به هوش اومدنم خوش حال شدند. چند روز بعد که من بهتر شده بودم با پدرم گفت و گو کردم و به او گفتم «پدر نمیتونم پیش شما بمونم و باید به قبیله ام برگردم» پدرم ناراحت شد ولی کادویی به من داد و گفت:« بخاطر اشتباهات گذشته ام معذرت می‌خوام دخترم.»

-این چه حرفی پدر من تو رو بخشیدم ولی برای اینکه راضی باشم می‌خواهم قانونی برای اینجا و قبیله خودم اجرا کنم، میشه؟

-معلومه که میشه دخترم

من شرطی گذاشتم و قانونم را اجرا کردم، اینکه اگر کسی خطایی کرد و خطایش به نفع همه قبیله بود، قابل ببخشش است و من دوباره به قبیله خودم برگشتم. پدر و مادرم به دیدارم می‌آمدن و گاهی من به دیدار آنها میرفتم. چند سال بعد من و داراب صاحب دو فرزند مثل خودم شدیم. هرشب تیکه ای از  داستان کودکی هایم رو براشون مثل قصه تعریف میکردم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692