داستان «خونی که بخار می کرد» نویسنده «نازنین سلیمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nazanin soleimani

ازکلاس خارج شدم. خیلی آهسته سمت پله ها پیچیدم. دستم راروی نرده فلزی گذاشتم وتاپایین ترین پله کف دستم رااز میله پله جدانکردم. دفترمدرسه روبروی پله ها بود. چیزی راکه قراربودازدفتربگیرم، دوباره در ذهنم مرور کردم. یک عدد ماژیک آبی رنگ.دردفتر بسته بود.

انگشتانم راخم کردم و با پشت انگشتانم وبه آرامی به در ضربه زدم. صدایی ملایم ازپشت در آمد:"بیا داخل لطفا" دستگیره رابه سمت پایین کشیدم صدای دلخراشی از لولاهای در بلند شد ،بی درنگ داخل شدم.

خانم ضیافت_مدیرمدرسه_ باعینک نزدیک بینی که روی نوک بینی اش قرارداشت، خم شده بودروی یک خرواربرگه A4 و درحال زیروروکردن برگه ها بود. سرش رابه سمت من چرخاند:چی شده عزیزم چیزی می خواستی؟ ". بی وقفه انگشت اشاره ام را بالا بردم وگفتم:"سلام خانم! خس..خسته  نباشین. خانم حصاری ازمن خواستن بیام وازشما ماژیک بگیرم.. لط..لط. فا".  باهیچ کدام ازمعلمان راحت نبودم بخصوص با خانم ضیافت که بسیار جدی ومنضبط بود. موقع حرف زدن باآنها لکنت زبان می گرفتم. بادست به سمت گوشه دفترکه اتاقک کوچکی قرارداشت، اشاره کرد. یادم بود این اتاقک رابعدازتعمیرات به دفتر افزوده بودند. 

  دنبال ماژیک بودم که در دفتر دوباره باز شد .

خانم دلاور _مستخدم مدرسه _ جارو به دست ، سراسیمه وارد دفتر شد .

"سلام خانم ضیافت دوباره خون دوباره خون ." جمله اش را چند بار تکرارکرد.

خانم ضیافت این بار کاملا سرش را از روی برگه های A4برداشت و عینک را از روی بینی اش برداشت و گفت:«دلاور دوباره چیشده درست حرف بزن ببینم ؟»

خانم دلاور هنوز از آن آشفتگی اش کم نشده بود کمی جلوتر آمد و درست جلوی خانم ضیافت وایستاد .

«خانم یادتونه اون روز ، روز چهارشنبه رو دیوار آبخوری مدرسه با خون چیزی نوشته بودن و شما گفتین شاید ماژیک باشه شایدم یکی از بچه ها خون دماغ کرده باشد و ناخداگاه خون پاشیده رو دیوار.ولی اونا خون بودن رو دیوارشکل قلب وآدمک کشیده بودن

پرحرفی های دلاور هنوز تموم نشده بود که خانم عباسیان _مشاور مدرسه_ناخداگاه متوجه حرف هایشان شد.

خانم عباسیان گفت:«خانم دلاور جان آروم باش و قشنگ توضیح بده که دقیقا چه اتفاقی افتاده؟

خانم دلاور دوباره تمام حرف هایش را برای خانم عباسیان تکرار کرد .

خانم دلاور چشم هایش را گردکرد و آمد جلو و آهسته تر از قبل گفت:«تازه یک چیز دیگه این یکی رو که اصلا باور نمیکنید،از خونی که به شکل قلب کشیده بود با چشم های خودم دیدم که بخار بلند میشد."

خانم عباسیان با پوزخندی گفت :« این حرفا دیگه چیه حتما خیالاتی شدی بخار دیگه کدومه؟مگه میشه؟

این که با خون روی دیوار شکلک کشیدن توی خیلی از مدارس اتفاق افتاده ، خیلی از دانش آموزان برای اینکه خودشون رو به دیگران ثابت کنند ، خون بازی راه میندازن ."

خانم ضیافت که کاملا شوکه شده بود ، لبه ی میز را با دستانش گرفت و پشتش رو به میز تکیه داد و گفت :«خون بازی چیه؟این دیگه چه بازیه؟»

من هم که کاملا شوکه شده بودم . یادم رفت که برای چه به آنجا آمده بودم . جعبه ی ماژیک ها از دستم افتاد . خانم ضیافت ، خانم دلاور و خانم عباسیان طرف اتاقک چرخیدند و به من زل زده بودند . خانم ضیافت بدون مقدمه و سریع گفت:«تو اینجا چیکار میکنی؟ من هم ماژیک را بالا گرفتم « خانم اومدم ماژ... ماژیک ببرم . خانم ضیافت که بهم ریختگی در چهره اش موج میزد با دست به سمت در اشاره کرد«سریع تر برو کلاست .»

به سرعت از دفتر خارج شدم دست و پایم میلرزید ، داغی را رو صورتم حس میکردم.چنان گیج شده بودم به جای اینکه از راه پله ها بالا بروم به سمت چپ سالن پیچیدم.در همان لحظه خانم سمیعی معاون مدرسه از اتاق‌کامپوتر خارج شد،وقتی که مرا دید در سالن سرگردان هستم بی هیچ معطلی پرسید :«نازگل ! گاری داشتی اینجا؟؟» به خودم آمدم . دوباره لکنت زبان به سراغم آمد « ن.. ن. نه خانم کار.....ی نداشتم اومدم ماژیک بگیرم.....م.»انگشت اشارش سمت خوپش برد و گفت :«ماژیک برا من آوردی؟؟» دستام در هوا چرخاندم و گفتم:«نه نه برا خ...خ..خانم حصاری.» دستش را اشاره کرد و گفت:«سریع برو سر کلاست۰»

زگ تفریح زنگ آخرتمام شده بود، همه به طرف کلاس ها رفتیم . من و نگین آخرین نفرهایی بودیم که وارد سالن شدیم . هنوز حرف هایم با نگین تموم نشده بود، با صدای خانم عباسیان که نگین رو خطاب قرار داده بود ایستادیم. نگین به طرف خانم عباسیان رفت ومن هم منتظرش ماندم . خانم عباسیان ازنگین خواست که توضیح بدهد چسب زخمی که از دفتر گرفته به چه دلیل بوده؟؟؟. نگین  هنوز حرف های خانم عباسیان تموم نشده بود زد زیر گریه و گفت:«خانم به خدا صبح دستمون خورد به گوشه ی میز و خونی شد و بچه ها گفتن از دفتر بیام چسب زخم بگیرم به خداخانم بچه ها شاهدن می تونین ازشون بپرسین .»

_ بچه ها متوجه شدن که تو چسب زخم گرفتی و رفتی آبخوری ها و یک دونه تیغ هم دستت بوده. گریه های نگین تموم نشد . طوری گریه می کرد که نمیتوانست درست صحبت کند والتماس میکرد . از حرف هایشان چیز زیادی نمیفهمیدم .فقط این را میدانستم که نگین خیلی احساسی است . وقتی من هم از زورگویی های ناپدری ام برایش تعریف میکردم اشکش جاری میشد. دیگه منتظر نموندم سریع از پله ها به سمت کلاس رفتم ، هنوز به کلاس نرسیده بودم، نگین خودش را به من رساند و هردو وارد کلاس شدیم . وقتی ازش پرسیدم که موضوع چی بود؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت :«چیز مهمی نبود فقط یک سوٕ تفاهم بود .

_بگو

اشک هایش را پاک کرد و رو کرد به من و مشتاقانه گفت :«بگو از رفتارهای ناپدریت بیشتر برام بگو.»

نگاهم را چرخاندم سمت پنجره خیلی دورتر از آنجایی که بودم زل زدم به دورترین نقطه،آهی کشیدم و ادامه دادم:«تو نمیتونی حرف های من درک کنی چون پدرت ، پدرخودته ناپدرات نیست.مطمعن باش اون از جون و دل برات مایه میزاره ولی ناپدری من نمیخواد سر تو تن من باشه بارها مامانم زیر مشت و لگ میگیره تا من نتونم تکالیفم بنویسم یا فیلم مورد علاقم ببینم در هر شرایطی سعی میکنه آرامش خونرو بهم بزنه . بارها از مادرم خواستم از اون جدابشه ولی مامانم میگه که به جز این خونه سر پناهی نداره. کلاس الان شروع میشه بقیش بعدا تعریف میکنم.

زنگ خانه هاکه به صدا درآمد پله های سالن که پایین آمدیم خانم عباسیان دوباره مادرم خواستم از اون جدابشه ولی مامانم میگه که به جز این خونه سر پناهی نداره. کلاس الان شروع میشه بقیش بعدا تعریف میکنم.

زنگ خانه هاکه به صدا درآمد پله های سالن که پایین آمدیم خانم عباسیان دوباره نگین را صدا زد . دوباره نگین شروع کرد به گریه کردن واقعا خیلی برام مشکل بود نمیتونستم بفهمم که خانم مشاور به نگین چی میگه . خانم یاوری مرا صدا زد و گفت :«دخترم بیا این میز جابه جا کنیم.»

_بله حتما

میز بر خلاف شکلش که ظریف بود خیلی هم سنگین بود .

میز را از آنور سال باید میبردم کنار خانم عباسیان و  نگین.  وقتی به سمتشان میرفتم صدای تیغ از زبان خانم مشاور به گوشم رسید . دستانم عرق کردند و میز از دستم سر خورد و قسمت شکسته اش به دستم کشیده شد و از دستم خون آمد .

خانم یاوری چشمانش میخواست از حدقه در بیاید بادیدن خون من به خانم عباسیان اشاره کرد وگفت:«خانم خونی که ازش بخار میاد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خونی که بخار می کرد» نویسنده «نازنین سلیمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692