- آهای پسر !
صدای خشدارش تابلو بود . ایستادم و برگشتم . با اینکه مطمئن بودم ، باز انگشتم را روی سینه ام گذاشتم و بلند گفتم : با منی آقا دبیر ؟
یک دستش را به سوی من حرکت داد وبا لحنی شاکیانه گفت : آره دیگه . بیا کارت دارم.
به سویش راه افتادم . با قامتی بلند و تنومند ، روی اولین صندلی نشسته بود. سیروس عرب خزائلی، زادسر و مهجوری کنارش و بریمانی، کرمان ساروی، قاسم بابلیان و جمشیدی پلوری ، ردیف پشت نشسته بودند .میزی آهنی جلویشان بود و جعبه ای شیرینی ، دیسی پر از پرتقال و کاپی زرد طلایی ، روی آن قرار داشت . از دیوار خانه فراش که پشت سرشان بود فرشی قرمز آویزان بود و دور تا دورش با لامپهای ریسه ای تزیین شده بود . با پنبه ، روی فرش نوشته بودند : خدا ، شاه ، میهن و زیر آن هم کمی کوچکتر : دبیرستان ششم بهمن ساری .
رسیدم و سلامی گفتم . یکپایش را که روی پای دیگرش بود، پایین آورد :
- سلام پسرم .میدونی برای چی صدات زدم ؟
دستهای گشوده ام را از هم دور کردم :
- نه آقا دبیر .
زنجیر نازک سوتی را به دور انگشتش چرخاند.یک بار جهت عقربه ساعت و بار دیگر عکس آن :
- ببین پسرم . قرار بود یک نفر از واحد تربیت بدنی اداره فرهنگ بیاد اینجا و مسابقه را داوری کنه .الان زنگ زد که براش جور نمیشه ، میتونی ثابت کنی که داوریت هم مثل فوتبالت حرف نداره؟!
از شوق به وجد آمدم :
- بله آقا دبیر. حتماً!
دست دیگر را در جیب کتش فرو برد . کارت های زرد و قرمزی بیرون کشید و به همراه سوت ، به سوی من گرفت :
- اینها را بگیر و خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام از توی بازی امروز ، یک تیم خوب برای مسابقات آموزشگاهی انتخاب کنم .البته با اینکه تیم کلاس شما حذف شده ، تو یکی انتخاب شدی، ولی این بچه ها ، امروز خودشون را به آب و آتیش میزنند تا هم کاپ قهرمانی را بگیرند و هم توی لیست من باشند .اگه کارتو درست انجام بدی ، یک بیست برای ورزشت میدم و یک بیست هم برای انظباطت ، از آقای رئیس میگیرم.
و دست دیگرش را به سوی آقای عرب خزایلی گرفت و او هم با لبخندی بر لب ، سرش را تکان تکان داد.
کارتها و سوت را گرفتم .انگشتان اشاره و وسطش را بالا آورد و تکان تکان داد:
- یعنی دوتا بیست توی کارنامه امسالت . دوزاریت افتاد ؟!
دلم بدجوری غنج زد. قامت کوچک و کج و معوج شده ام را توی کفش ورنی اش دیدم و به آن خیره شدم :
... مامان ! مامان ! مشتلق !
از اطاق بیرون آمد. جارو را به در چوبی تکیه داد و در حالیکه مشتش را به سینه میکوبید ، با چهره ای بشاش گفت :
- جان پسرم ! ایشالله خوش خبر باشی .
با عجله کارنامه را از کیف بیرون کشیدم . به سویش گرفتم و با ذوق و شوق گفتم : گفته بودید یک بیست بگیری ، برات کفش ورنی میخرم . یادت میاد مامان ؟! این تو دوتا بیسته ! دوتا بیست. کارنامه را گرفت و داخل اطاق رفت . با برشی شیرینی بر گشت .به سوی من گرفت و گفت تازه پختمش . بخور تا بابا بیاد ...
- بگیر بخور پسر.کجایی تو ؟! هی ! با توئم !
با چشمانی درشت و ابروهایی بالا ، سرم را تکانی دادم و شیرینی را از دستش گرفتم :
- ممنونم آقا دبیر . چشم ، خیالتون راحت باشه.
با ابروهای پرپشتی که همچون سبیلش ، سیاه سیاه بود ، به دستم اشاره ای کرد و گفت :
- ساعت چی ؟! داری ؟
شیرینی را در دهان گذاشتم و همانطور که میجویدم ، لبه آستین چپ پیراهن را با نوک انگشت ، بالا زدم . ساعتش را از مچ باز کرد و به سوی من گرفت:
- بگیر دستت ببند. فقط مواظب باش صدمه نبینه، باشه؟
تتمه شیرینی را قورت دادم و همانطور که زبانم را به دندانها و لثه ها میمالاندم ، چشمی گفتم. کارت ها را در جیب ، زنجیر سوت را درگردن و ساعت را به مچ دست چپم بستم . باری دیگر تشکر کردم و به وسط زمین رفتم .
بازیکنان دوتیم با لباسهای ورزشی آمدند و با تکان دادن دستها و پاها و سر و گردن ، مشغول گرم کردن خودشان شدند.قیافه ای جدی گرفتم ، در سوت دمیدم و با حرکت دست ، کاپیتانها را به سوی خود فراخواندم . رضا تقوی و بهروز بصیری که بازوبند کاپیتانی داشتند ، دوان دوان آمدند و دو طرف من ایستادند . سکه ای از جیب بیرون کشیدم . به هوا انداختم و با شیر یا خط ، زمین هر تیم را مشخص کردم . نگاهی به طرفین زمین انداختم .خط نگه دارها ، با تکان دادن پرچمهای کوچک رنگی ، اعلام آمادگی کردند . ساعت مچی را نگاه کردم . عقربه ها راس ساعت ده را نشان میداد . نفسی گرفتم و در سوت دمیدم . توپ به گردش در آمد و چند نفر دنبالش دویدند. نبیعی شهمیرزادی به آن رسید و شوتی محکم به آن زد .رضا تقوی با یک سینه استپ آنرا مهار کرد و با بغل پا ، ضربه ای محکم به آن زد .بهروز بصیری با سرعت زیاد دوید ولی نرسید و توپ به اوت رفت .خط نگه دار پرچمش را تکان تکان داد و جهت را با آن نشان داد. حمید مسکار دنبالش دوید .گرفت و لب خط ایستاد .با دو دستش بالای سر برد و چشمان جستجو گرش را چرخاند.یکدفعه با قدرت تمام به سمت وحید جاودانی پرتاب کرد . او هم آنرا کنترل کرد و با دریبل های پشت سرهم ، از سد چند نفر عبور کرد و به سوی دروازه حریف تاخت . با اندکی فاصله ، دنبالش دویدم . پا به توپ وارد محوطه پنالتی شد . و من هم همانطور که به توپ و پاهای او خیره شده بودم ، عقب عقب به سمت دروازه رفتم . جلوتر آمد و با دریبلی دیگر ، از سد آخرین دفاع هم گذشت . نگاهی به علی وفایی نژاد انداخت که باقامتی بلند و ورزیده ، روی خط دروازه ایستاده بود و با دستهایی باز ، این پا و اون پا میکرد و وحشت زده به توپ و پاهای او خیره شده بود . توپ با شوتی محکم و سرکش از بالای دستان دروازه بان گذشت و به دیرک افقی دروازه اصابت کرد. صدای مهیبی پیچید. کمانه کرد و مثل شهاب سنگ به سوی من آمد.سایه اش روی صورتم افتاد. فوری هردو دستم رابالا آوردم و چشمانم را بستم . توپ چرمی سنگین ، به پشت دست چپم خورد و صدایی شبیه به شترق ، به گوشم رسید. دردی جانکاه در تنم منتشر شد و تا مغز استخوانم نفوذ کرد . آب دهانم را به سختی قورت دادم . نبیعی شهمیرزادی به سوی من دوید و در حالیکه یک دست را به دست دیگرش میکوبید با چهره ای معترضانه فریاد زد :
- آقای داور ! پنالتی؟!
پشت دست سرخ و خاکی ام را که همچنان میسوخت ، به سویش گرفتم و از لای دندانهای به هم فشرده ام ، آهسته گفتم :
- زدی به دست من لعنتی !
و بلندتر ادامه دادم :
- یالله بزن به چاک !
با چهره ای درهم ، یک دستش را به سوی من حرکت داد .زیر لب چیزی گفت . برگشت و به سوی توپ دوید . دانش آموزان دو طرف زمین نشسته بودند و با دست زدن های متوالی میخواندند :
- یالله !یالله ! ماگل میخوایم یالله! بازی به درازا کشید ولی هنوز گلی رد و بدل نشده بود و نتیجه همچنان مساوی بود.بوی تند عرق که لباسهایشان را خیس کرده بود ، مشمئز کننده بود . زهوارها در رفته و هیچکس برای ادامه بازی رمقی نداشت. دبیر مهربان دوان دوان آمد و با چهره ای درهم گفت :
- هیچ معلوم است داری چیکار میکنی ؟! این نیمه اولت کی میخواد تموم بشه ؟ !
کف دستش را به سوی من گرفت و ادامه داد :
- یالله اون ساعتو بده ببینم !
باز کردم و دو دستی به سویش گرفتم. شیشه ی شکسته اش زیر نور آفتاب رنگ به رنگ شده و عقربه ها روی ده و ده دقیقه متوقف شده بودند.
بعدها که کارنامه ام را گرفتم ، دوتا صفر توی آن بود.