یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
مردی به نام جان، کالسکهای داشت که مردم را به هر کجا که می خواستند میبرد.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
مردی به نام جان، کالسکهای داشت که مردم را به هر کجا که می خواستند میبرد.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
مردی به نام جان، کالسکهای داشت که مردم را به هر کجا که می خواستند میبرد.
بازهم خواب تورا دیدم!بازهم یک جبعه عشق و آبنبات بهم هدیه دادی خیلی که حرف زدیم خوابم برد وتو رفتی!
سالهاست که خوابت را میبینم.
با انگشت روی شیشه بخار گرفته می نویسد.
سرم رو تا روی شونه ام خم کرده بودم و چشم هایم رو هر چند دقیقه یکبار به زور باز می کردم تا ببینم کجاییم .
من اشتباهی به دنیا آمدهام.
حال چه کسی جواب مرا میدهد، چه کسی قبول میکند که اشتباهیام!