_ یکتا…یکتا پاشو داریم میریم!
چت از طریق واتساپ
_ یکتا…یکتا پاشو داریم میریم!
پشمالو گوسفند مزرعه کنار در چوبی طویله که آفتاب به آنجا میتابید نشسته بود و استراحت میکرد. گاو آمد و به او گفت:《برو اون طرف من میخوام اینجا بخوابم.》
هنوز تابستان بود. خورشید وسط آسمان می تابید. بچه اژدهها توی آسمان پرواز میکرد که یهویی دلش یک چیز خنک خواست این طرف را گشت آن طرف را گشت، اما چیزی توی آسمان نبود که بخورد. پایین را نگاه کرد چشمش به یک بستنی فروشی افتاد که بچهها از آن بستنی قیفی میخریدند دلش آب افتاد و گفت: «به، به برم بستنی بخورم!»
جک، عینک دودی را برداشت و روی چشمهای ریزش گذاشت. حس هکرها را به خود گرفته بود؛ انگار که برای (ام آی ۶) کار میکرد و روزی چهاربار سیا را هک میکرد.
سارا و برادر کوچکش دانیال همراه با پدر و مادرشان در محلهای زندگی میکردند که نزدیک خانهشان پارکی در از وسایل بازی قرار داشت. چون تابستان شده بود و سارا و دانیال زود به زود به پارک میرفتند.
امروز فردای دیروز است!
فردای روزی که من برای اولین بار معنای زندگی را پیدا کردم...