من اشتباهی به دنیا آمدهام.
حال چه کسی جواب مرا میدهد، چه کسی قبول میکند که اشتباهیام!
از وقتی آقا رضا مرد هر شب همین کابوس را میدیدم؛ خواب اینکه به آدمهای دورو برم، بفهمانم من آن مرتضایی نیستم که شما فکر میکنید.
صدای کشیده شدن کفشهایش رویِ کاشیهای جورواجور خاک گرفتهیِ پزشکی قانونی، چهار ستون بدنم را لرزاند!
صدای گرفته اش را که شنیدم، صورت غمبارش را تصور کردم، یادم آمد. یادم آمد که همه روی سکویِ حیاط نشسته بودیم و از شیرینی لبخند ماهان می گفتیم.
همه چیز را کم کم به یاد آوردم اما کشویِ بیست و یکم عجیب سرد بود. من تمام این ۳۹ روز که از سیل میگذرد در کشویِ بیست و یکم بودم، طبقه دوم از سمت چپ سالن بزرگ پزشکی قانونی که دو طرفش هفت ردیف کشویِ طوسی داشت.
دستهایم را کنار بدنم گذاشته بودند و به شست پای راستم کاغذی آویزان بود که رویش نوشته شده بود "مرتضی حسنآبادی."
هرچند روز یکبار درِ کشویِ فلزی بی هیچ صدایی باز میشد. چند نفری به من خوب نگاه و وارسیام میکردند یا اینکه سرشان را تکان میدادند و بعد دوباره مرا برای رفتن درآن قفس خشک و خالیِ فلزی همراهی میکردند، من اما به روزهای خوش زندگیام فکر میکردم؛ به لبخندهای عمیق و از تهِ دل مامان زری به ارغوان.
چند روز بعد، مرد قد کوتاه و بد اخلاقی که مسئول باز کردن در کشو بود، میگفت: "از قرارمعلوم این سیل تمومی ندارد.
در روستایِ کناری چند نفر دیگرهم فوت شدند. بیچاره یکیشون یه تازه عروس بوده که دلم به حالش سوخته"
وقتی این را گفت دلم هوری لرزید که نکند ارغوان باشد؟
اما ارغوان که بدون من آب هم نمی خورد. امکان ندارد تازه عروس شده باشد
از طرفی تک دختر ده بودنش نفسم را بند کرده بود!
درست است که امروز چهل روز از نبودنم درکنارشان میگذرد اما تا جایی که من و ارغوان عاشق و معشوق بودیم خبری از پسر کد خدای دِه دیگری نبود.
امروز چهل و یک روز بعد از مرگ من است؛ نمی دانم حکمت این سیل درچه بود؟
امروز اتفاق عجیبی در دلم شور به پا کرد. میدانی عجیب منظورم مثل خوردن خربزه با عسل است یا شیرجه زدن در یخ!
آن عکس یادگاری که روی طاقچه جا خوش کرده بود را یادت هست؟
بنظرت سیل او را در کدام یک از کوچه های این شهر مرده، کشاندهست؟
نمی شود. اصلا امکان ندارد زندگی انقدر بیرحم باشد یکهو بیاید دستی به سر ما بکشد و پرتمان کند جایی دور از عزیزانمان.
با صدای مردی که آشنا به نظر می رسید از فکر پریدم.
گلایه کنان میگفت: "خفه شدن و فرو رفتن در گل آلودی آب، ممکناست فقط چند لحظه طول بکشد اما شروع بی نهایت این سیل تاریکی مطلقست، ابدی...ابدی!
جلوتر که آمد بیشتر کنجکاو شدم آخر هر قدم که نزدیک میآمد، فاصله کمتر میشد و شناختنش برای من راحتتر.
باز همان مرد کوتاه قد و چاق کشو را بیرون کشید.
بله خودش بود، آقا تقی!
شاید بعد از چهل و دو روز کسی را نمیشناختم ولی رَدِ بخیههایی ک پارسال عید تصادف کردند را یادم هست، البته رد ترکش روی صورتش را اصلا یادم نرفته بود. عمه خانم از فداکاریهای شوهرش کم نگفته بود.
آقا تقی شروع کرد به حرف زدن، با ابروهای خمیده و گریهکنان طوری که بغض ته گلویش گیر کرده باشد
گفت: مرتضی!
مرتضی این تویی؟!
گریه میکرد. بلند بلند و بدون لحظهای توقف گریه میکرد، انگار میخواست چیزی بگوید ولی راه گلویش بسته بود. نفسش به تنگ آمده بود.
صدای گریههای آقا تقی سالن پزشکی قانونی را پر کرده بود. بالأخره پزشک آمد همه چیز در سکوت مطلق فرو رفت.
آقای محمدی یعنی همان پزشک که من از روی برچسب لباس، اسمش را خواندم با ابروهای گره خورده که گمان کنم هشت خط چروک روی پیشانیاش نقش بسته بود رو به آقا تقی کرد و گفت: مرتضی حسنآبادی. ٢٢ ساله، درسته؟
آقا تقی کمی جلوتر آمد با دستهای لرزان اشکهایش را پاک کرد و گفت: بله!
کمی بعد برایم کفن نو آوردند و مرا شسته روفته در آمبولانس سفید با خطهای قرمز رنگ بیمارستان گذاشتند، تنها چیزی که همراهیام میکرد، صدای گوش خراش آژیر آمبولانس و سرباز جوانی بود که طفلک چشمهاش از بیخوابی در گودی زیر پلکش گم شده بودند.
در میان راه درختان بلندی را دیدم که هرکدامشان تا گردن در گِل فرو رفته بودند و برگهاشان زیر کفشهای گِلی عابران له
میشد. شهر تاریک شده بود، انگار مرده و بیجان است. هرکس تقلا میکرد تا چیزی را درست کند.
پیادهروها حالا رنگ و رویی تیره گرفته بودند و دیگر مثل گذشته نبودند.
آسمان را بگویم، آسمان رنگ از رُخَش پریده بود و دیگر آن مهربان دیرینه نبود!
از همهی اینها که بگذریم مشتاق این بودم که بفهمم ارغوان چطور مرتضی مرتضی میکند و اشکهایش مرزهای خالی
گونههای سرخش را پر میکنند و چشمهای درشتش از شدت ناراحتی مثل موهای قرمز رنگش سرخ میشوند.
به قبرستان رسیدیم راننده آمبولانس ایستاد و سرباز مرا از ماشین پیاده کرد، فضایِ تابوت خیلی تنگ بود ولی لااقل از کشویِ بیست و یکم بهتر بود.
من خوابیدم و بیدار نشدم بعد از چند روز همه فهمیدند که من اشتباهی بودم، اشتباهی که وجودش نمیارزید!
دیدگاهها
گمان کنم این داستان را سه بار خواندم و هربار بعد از تمام شدن به گیرایی و قدرت قلمت افرین گفتم!
داستانی که برایمان نوشتی بی کم و کاست و از نظر نگارشی بی نقص بود.
حتی با اینکه داستانت ساختاری غیرخطی داشت اما بنده به عنوان خواننده در طول خواندن داستان کاملا با نقطه اغازین و نقطه پایانی داستان ارتباط برقرار کردم و حتی برای مرتضی و معشوقش احساس تاسف کردم.
در داستانت سه/چهار جمله ادبی نقادانه و گلایه آمیز در وصف زندگی ادمی نوشته بودی که به نظرم هرچند کم اما کافی؛ به شدت بر بار ادبی و مفهومی داستان افزوده بودند.
هرچند جدای این ها همانطور که گفتم داستانت ساختاری خطی داشت که با همان ساختار به اتمام رسید و در اخر ما به نتیجه گیری کلی نرسیدیم.
برای حسن ختام هم بگویم که داستانت داستانی عالی با بینش و زاویه دید متفاوت به حوادثی مثل فوت عزیزان و سیل بود که مطمئنا بقیه خوانندگان هم با من موافق هستند و از این داستان ها لذت میبرند.
دوستدار شما “م.ح.رضایی”
واقعن دست مریزاد و الحق که داستانت نقص
نداشت، فارسی نویسی ات بسیار خوب بود و...
در کل، خوشحالمان کردی چون اگر راه را درست
ادامه بدهی، نوید نویسنده ای بزرگ را به همه دادی،
در آینده ای که دور یا نزدیکش بستگی به تلاش
خودت دارد. من اگرچه مترجمم و در همین چوکِ
خودمان نامم را سرچ کنی چندتایی از آنها را میتوانی
بخوانی؛ اما بهرحال چند تجربه ای دارم که شاید
بدرد تو هم بخورد سایناجان: یک. وقتی ایدۀ داستانی در ذهنت شکل میبندد و میخواهی روی کاغذ بیاوریش، ابتدا از خودت این سوال مهم را
بپرس: که چی؟ حرفی یا پیامی که میخوام بگم و
برسونم چیه و آیا ارزش داره؟ دو. تا صد صفحه
کتاب خوب نخوندی، یه صفحه داستان ننویس!
به عبارتی: تا میتونی بخون، کتاب خوب بخون..
منتظر داستان بعدیت هستم و امیدوارم چیزایی رو
که گفتم بدردت بخورن.
موفق باشی.
سیاوش ملکی.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا