داستان نوجوان «بهشت باقر» نویسنده «نیکناز پرستگاری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

niknaz parastegari

سرم رو تا روی شونه ام خم کرده بودم و چشم هایم رو هر چند دقیقه یکبار به زور باز می کردم تا ببینم کجاییم .

به سختی ،صندلی های جلو را نگاه کردم ، مادر و پدرم که انگار نه انگار شش صبح از خانه زده اند بیرون ، از یک بچه ی پنج ساله در ساعت پنج بعدازظهر هم سرحال تر بودند . آهنگ را تا بیشترین حد ممکن زیاد کرده بودند و مادرم هم داشت شیر و کیکش را با ولع می خورد .

یک تابلو سبز رو به روی ما بود که خیلی خوب می شناختمش . به خودم زحمت خواندنش را ندادم . همان که می دانستم این تابلو نشانه ی این است که داریم به خانه ی عمو باقر نزدیک می شویم برایم کافی بود .

سعی کردم از جایم بلند شوم و چشم هایم را باز کنم ، این شکلی حداقل یک صبحانه ای می خوردم .

بر خلاف افکار مادرم ، به اطراف نگاه کردن سود خاصی برایم نداشت . همه چیز مثل همیشه بود . یک آسمان نه چندان آبی ، یک جاده صاف که هر چند دقیقه یک بار باید در آن می پیچیدی و کلی ماشین مزاحم دیگر که نمی گذاشتند با آرامش مسیر را طی کنی .

« بنده خدا عمو باقر ، یه ماهی میشه آب خوش از گلوش پایین نرفته . می گن اصلا نمی تونه حرکت کنه ، اصلا انگاری دیگه وقت رفتنشه » این رو مادرم به خاله نرگس می گفت ، تمام شرح حال زندگی مان را ، در ۵ دقیقه ، با یک تلفن ۲۰ سانتی متری ،  داد . نکرد یک ذره برای من جلوی این دختر خاله ها آبرو بگذاره ، البته با سقلمه ی که پدرم بهش زد کمی دیگر حرفش را ادامه داد « البته خدا نکنه . عمو باقر هنوز جوونه ، هنوز برای زندگیش برنامه ها داره » .

عمو باقر ، عمو بزرگه ی بابامه . هر سال یه پنج ، شش باری بهش سر می زنیم . یک باغ بزرگ ، در نزدیک تهران داره . ما بهش می گیم بهشت باقر . هر چی بخوای درش پیدا می شه .

عمو باقر از دار دنیا فقط همون یه دونه زمین و یک خونه ی نقلی وسط اونو داره . ولی خداوکیلی من که حاضر بودم کل دارایی هام رو بدم ولی به جاش باغ عمو باقر رو بگیرم .

بهشت باقر پر از درخته . از اولش که پاتو می ذاری توش ، تا وقتی که به در خونه می رسی . هر کدوم از درخت ها هم میوه هاشون از شاخه ها آویزونه  اما خب خیلی سخته که از عمو باقر اجازه بگیری که بگذارد یکی از میوه را بخوری یا از درخت جدا کنی .

بقیه جا های باغ هم پر از سبزه و گله . گل های رنگارنگی که باغ عمو باقر رو به بهشت تبدیل می کنه .

البته اگر زنبور یا حشره ی دیگری به باغ بیاد ، عمرا عمو باقر اجازه بده تا کسی آن ها را بکشه .در فاصله کمی از بهشت باقر هم یک دریاچه ی بسیار کوچک قرار داره که قشنگ ترین دریاچه ای است که تا حالا دیده ام . بهشت باقر و دریاچه اش جایی است که دوستش دارم ، دور از تمام گرفتاری ها و جایی است که هر روز برای رفتن به آن لحظه شماری می کنم ....

خب دیگر ، دست انداز ها زیاد تر شده اند و کوه ها هم کمی بلند تر . معلوم است که بالاخره به مقصد رسیده ایم .

با ذوق پیاده می شوم و دارو های عمو باقر را با خودم می برم و از همان مسیر مارپیچ ، که سنگ ها تمامش را گرفته اند می روم به سمت خانه چوبی کوچک عمو باقر میروم .

اطراف را نگاه کردم ، ولی خبری از درخت های بلند بهشت باقر نبود ‌ . بر می گردم. نمی دانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی ناخودآگاه اشک تو چشم هایم جمع می شود .

پدرم چند تا کیف و کیسه ای که آورده بودیم رو بر می داره و دقیقا در همون مسیر ، با همون حالت پیش می ره  و به جایی می رسه که تا قبل از اون ، خانه ی عمو باقر بود . می پرسم : مطمئنید درست اومدیم؟ جوابم را نمی ده ، فقط در را باز می کنه . خانه ی چوبی عمو باقر ، مثل همیشه با همان پرده های زرد که نور تک چراغ خانه رویش افتاده ، قابل مشاهده بود ولی خبری از بهشت باقر نبود . دور تا دور خانه فقط خاک بود و یک تک درخت بی میوه و برگ . سرم درد می کرد . پاهایم داشت از بدنم جدا می شد . آنجا ، خانه ی همیشگی عمو باقر نبود ، بیشتر شبیه یک ، بیابان بی آب و علف بود .

دویدم به سمت دریاچه . آن موقع تنها امیدم همان دریاچه بود . به کنارش رفتم و زانو زدم . چشم هایم را باز کردم تا یک دریاچه زیبا و ماهی ها و سبزه های کنارش را ببینم و شاید کمی از غم بهشت باقر بیرون بیایم ولی تنها چیزی که در جلوی چشم هایم ظاهر شد آب گل آلودی بود که پر از آشغال های جورواجوری بود که زشتی خاصی درون تک تکشان نهفته بود . به تک ماهی سیاهی که با ترس از من فاصله می گرفت نگاه کردم و برگشتم . اینجا ، جای قبلی نبود و دلیلش را فقط عمو باقر می دانست .

وارد کلبه شدم . عمو باقر ، روی زمین دراز کشیده بود و گل تقریبا پژمرده اش را که تنها گل باقی مانده از بهشت باقر بود در آغوش داشت . رویش هم پارچه ای کرمی رنگ کشیده شده بود و خودش هم درحالی که نفسش به سختی بالا می آمد اتفاقی را بازگو می کرد :

« بیدار شدم . قرصم را خوردم و به باغ رفتم . احساس می کردم باغ شادابی همیشگی را ندارد ولی گفتم مشکلی نیست . رفتم که مثل همیشه برکه را تماشا کنم ولی ..‌. » مکث کرد . سرفه هایش نمی گذاشتند حرفش را به پایان رساند ولی هر چه که بود تمام سعیش را کرد که ادامه دهد : « دود همه جا را گرفته بود ، چند تا آدم هم داشتن مثلا ازش بازدید می کردند . از همان اول هم آشغال ریختن را شروع کرده بودند . چند روز گذشت . فهمیدیم کارخانه ای در نزدیک ما تأسیس شده که دارد یه جورمحصول پلاستیکی تولید می کند . بازدید کنندگان هم هرروز می آمدند و می رفتند ، باغ و دریاچه هم هر روز تحملشان کم تر می شد ، وقتی تک درختم که یکی از بلندترین ها در ایران بود از بین رفت من هم نابود شدم و الان ....»

حرفش به پایان نرسید ، حالش خیلی بد شده بود . بدتر از چیزی که فکر میکردم ‌و پدرم او را سوار ماشین کرد و با نهایت سرعت به بیمارستان رفت . من هم در حالی که اشک هایم را پاک می کردم ، دو زانو رو به روی خانه نشستم . خورشید داشت غروب می کرد . آسمان رنگارنگ شده بود . رنگ هایی که زیبایی داشتند . وقتی خورشید کاملا محو شد و سیاهی آسمان را فراگرفت ، پدرم زنگ زد و خبری داد . که خبرگزاری ملی آن را به تمام فامیل رساند . خب دیگر خبرش را نمی خواهم بگویم که خودتان هم اشکتان در می آید . وقتی مادرم خبر را تقریبا به کل مردم ایران داد و همه ی فامیل از این خبر آگاه شدند، بیرون آمد و با هم به تک درخت عمو باقر نگاه کردیم ...

فردای اون روز مراسم عمو باقر برگزارشد . البته مادرم گفت در آن وقت بروم و آشغال های کنار دریاچه را جمع کنم ولی واقعا نمی دانستم جنازه عمو باقر ترسناک تر است یا آشغال های چندش آور کنار دریاچه!  ولی به هر حال، عمو باقر را در پشت خانه اش دفن کردند و جلوی خانه هم یک فضای گلخانه ای آماده کردند و به یادش چند گیاه در آنجا کاشتند . ما هم تا آخر بهار آنجا ماندیم و خانه و دریاچه را تمیز و شاید زیبا کردیم . البته هیچ چیز به پای بهشت باقر نمی رسید ....

دیدگاه‌ها   

#2 زهرا 1400-10-13 12:41
سلام نیکناز عزیز
به عنوان یه کارشناس محیط زیست از دستانت کلی لذت بردمدر هم آمیختگی زندگی و مرگ انسان ها و محبطشون و به هم وابستگی شون.واقعا تاثیرگذار بود..من قامت را خیلی دوست دارم مخصوصا طنز پنهانی که سعی می کنه خودش را بزور از لابلای نوشته هات نشون بده.منتظر داستانهای بعدی آن هستم
#1 زهرا 1400-10-11 09:37
توصیفی زیبا از تخریب محیط زیست که تخریب انسانها را نیز به دنبال دارد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بهشت باقر» نویسنده «نیکناز پرستگاری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692